🍂 آن شب کار به جایی رسید که بعضی تاب و توانشان را از دست دادند. دیدم چند نفر سر جای خودشان، پتو را می کشیدند سرشان و کارشان را می کردند. کم کم این حالت به همه سرایت کرد. همه دنبال مشما بودند که بتوانند یک جوری از آن فشار و درد خودشان را خلاص کنند. این در حالی بود که در شرایط دیگر همواره بین خودمان حریم را رعایت می کردیم و حتی با زیرپوش نمی گشتیم. بچه ها بیشترشان جوان بودند و مغرور و تحمل آن وضعیت برایشان واقعا سخت بود و همه داشتند از پا در می آمدند.
در اسارت، به شکل تجربی به یک سری درمانهایی رسیده بودیم؛ مثلا اینکه خاکستر سیگار و یا جویدن تفاله چای خشک، که از آشپزخانه می گرفتیم، برای بند آمدن اسهال خوب است. چند نفر در آسایشگاه سیگاری بودند. بچه ها جلوی اینها صف می کشیدند تا خاکستر سیگارشان را بخورند. خاکستر سیگار مثل زهرمار بود. کسانی که می خوردند بعدش ناچار بودند سریع یکی دو لیوان آب بخورند. اما باز همچنان تلخی خاکستر در دهانشان می ماند.
پیش از این اتفاق هم به اسهال خونی دچار شده بودیم، اما آن طور همه گیر نبود، چون به سرعت ظرف غذای افراد مریض را از بقیه جدا می کردیم. اما این دفعه همه مبتلا شده بودند. بعضی ها از شدت دل پیچه و ضعف و خون زیادی که از بدنشان رفته بود، مرگشان را از خدا می خواستند.
آن شب با مشقت زیاد برای همه سپری شد. صبح روز بعد عراقیها وقتی آمدند در آسایشگاه را باز کنند، از شدت بوی تعفن چهره شان را در هم کشیدند و حاضر نبودند حتی برای گرفتن آمار وارد شوند. آنها فهمیدند چه شبی را گذرانده ایم و چه شرایطی داشته ایم. گرچه غذای صبح و شب که آبکی بود، حال ما را بدتر می کرد، با وجود این، مجبور بودیم همان غذا را بخوریم چون تنها منبعی بود که به بدنمان انرژی می رساند.
بعدها کم کم از میان بچه های آشپزخانه این خبر به بیرون درز کرد که آن روز سرگرد محمودی داخل غذا پودر لباسشویی ریخته بوده است! آشپزها و کارکنان آشپزخانه می ترسیدند اخبار آشپزخانه را به بیرون منتقل کنند. چون تنبیه می شدند.
ادامه در قسمت..
@defae_moghadas
🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
دعای کمیل
حاج صادق آهنگران
در جمع رزمندگان اسلام
@defae_moghadas
🍂
🍂 آیا می توانستیم در طول دفاع مقدس، نظام حزب بعث را ساقط کنیم؟!
سرلشکر علاالدین خَمَس جانشین سابق فرمانده سپاه سوم عراق :
" هنگامی که الخزرجی در سال ۱۹۸۷ به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد، از صدام پرسید؛ قربان یادتان می آید در سال ۱۹۸۳ مقاله ای در مورد به دست گرفتن ابتکار عمل مجدد نوشته بودم؟ اکنون مجبوریم جنگ را تمام کنیم چون بر لبه ی پرتگاه هستیم ، همه ی منابع موجود را مصرف کرده ایم و توان افراد را تحلیل برده ایم تا آنجا که برخی از آنها ده سال در ارتش خدمت کرده اند. اکنون حتی یک سال دیگر هم نمی توانیم به این جنگ ادامه دهیم و باید با به دست گرفتن مجدد ابتکار عمل، جنگ را تمام کنیم."
(کوئین وودز ، فرماندهان صدام ص ۲۵۰)
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 7⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
اذان ظهر را داده بودند . نماز را خواندیم و نهار خوردیم . فرق خط با مقر توی همین نهار و نمازش بود . نهار برنج و خورشت قورمه بود. اما تو خط فقط کنسرو با نان والسلام. خوردن چای و راحت خوابیدن ... این هم مزیت دیگه مقر . به سرعت چهار روز دیگه گذشت . زمان جابجایی رسید . دوباره سوار شدیم و در گرگ میش هوا حرکت کردیم سمت خط . اما این بار ما را بردند سمت گمرک. وقتی که روی اسکله حرکت می کردیم صدای برخود آب با اسکله به وضوح شنیده می شد . بوی آب و خزه و....
آن شب رفتیم توی یکی از ساختمان های اداری گمرک مستقر شدیم . پست ها مشخص و لوح نوشته شد. من پاسِ آخر افتادم . رفتم وضو گرفتم . نماز را اینجا به راحتی می شد به جماعت بخوانی . بعد از نماز کنسرو خاویار بادنجان با نانِ خشک ، به شکم گرسنه ما سلام کرد ... خوردیم و عیشمان را با یه چای داغ در لیوان قرمز پلاستیکی کامل کردیم ....
فرق گمرک با جای قبلی ما این بود که خیلی راحت تر می تونستیم تردد کنیم .
توی اتاق های اداری گمرک احساس امنیت بیشتری می کردیم . دیگه لازم نبود خودت رو مچاله کنی توی سنگر . چراغ هم می تونستی روشن کنی . اما نگهبانی توی گمرک یه کم سختر بود . معلوم نبود دقیقا باید حواست به کجاها باشه .باید یه مسافت زیادی رو گشت میزدیم . خواب از سرم پریده بود. با چراغعلی نشستم به حرف زدن . محمود نوبت گشت زدنش بود . من تنها افتاده بودم . بچه های مدرسه ما همگی پراکنده شده بودند بین خطوط .
چراغعلی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود . گله دار بودند . اما نتونسته بود توی روستا آروم بمونه . دقیقا همون حال و هوای خودِ من رو داشت . می گفت پسر همسایه شون توی عملیات فتح خرمشهر شهید شده . وقتی جنازه شهید رو آورده بودند روستا ، همونجا کنار جنازه قسم خورده بوده برای آمدن به جبهه . پدر و مادرش هم اصلا مخالفت نکرده بودند . می گفت ما لرها وقتی سر جنازه اگه قسمی بخوریم، باید تا پای جون روی قسممون بمانیم. وقتی چراغعلی از شهید حرف می زد ، اشک هاش مثل مروارید سُر می خورد و پایین می آمد. یاد خودم افتادم ... وقتی که خبر شهادت اسدالله کیانی رو به من دادند از حال رفتم ....
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
چند روز گذشت تا اینکه کم کم حال بچه ها خوب شد. سرگرد محمودی کینه ای را که از روز برگزاری مراسم عزاداری روز عاشورا از کل اردوگاه به دل گرفته بود، سر تک به تک ما خالی کرد.
بعد از ماجرای عزاداری محرم، جای زندگی خواهرها را هم عوض کردند. آنها را بردند به اتاقی که نزدیک سرویس های بهداشتی و حمام بود، درست وسط اردوگاه! محوطۀ کوچکی هم برایشان درست کردند که حیاط بود و با تعدادی نی و چوب از محوطه اردوگاه جدا می شد. به این ترتیب ارتباط خواهرها با ما قطع شد و آنها دیگر برای قدم زدن هم نمی توانستند وارد محوطه اردوگاه بشوند و فقط باید از همان فضایی که برایشان درست کرده بودند، استفاده می کردند.
روی سقف دستشویی ها و حمام با پلیت آهنی پوشیده شده بود. چند روزی بود فکر می کردم چطور می توانم به محوطه خواهرها وارد بشوم و مفاتیح را از شان بگیرم. یک روز متوجه شدم انتهای حمام های، بین سقف و دیوار، به اندازه یک بلوک فضای باز قرار دارد که یک بچه با جثه من راحت می تواند از آن عبور کند. آن روز مدام رفتم و آمدم و بررسی کردم تا مطمئن شدم می توانم از آنجا رد شوم. اولین فرصتی که هیچ کس داخل حمام نبود، از دیوار رفتم بالا و خودم را رساندم به بریدگی. داخل محوطه خواهرها را نگاه کردم و دیدم رخت می شویند. یک حوض کوچک با شیر آب وسط حیاط برایشان درست کرده بودند که بتوانند کارهایشان را همان جا انجام دهند.
از دیوار پریدم پایین که یک دفعه چهارتایشان جا خوردند. آن قدر هیجان زده شده بودند که نمی دانستند چه بگویند. تندتند سؤال می کردند: «تو چطوری آمدی اینجا؟ اگر بگیرنت می دانی چه بلایی سرت می آورند؟ اسمت چیه؟ با این سن و سال چطور آمدی جبهه؟ »
👇👇👇