🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
آن دختر ایرانی خبرنگار ، سؤالات را پشت هم از من پرسید. اشک در چشمانش جمع شده بود و معلوم بود چقدر دارد به خودش فشار می آورد گریه نکند. تا به آن دختر ایرانی جواب بدهم، سرگرد خودش را به ما رساند و بالای سرم ایستاد. آن لحظه از خودم پرسیدم: «در فکر این دختر چه می گذرد؟ اینکه مرا از پای کلاس درس به زور کشاندهاند به جبهه؟ آیا او تصمیم گرفته منجی من شود و مرا از آن جهنم با خودش ببرد بیرون؟» متوجه شدم که چنان غم و اندوهی وجودش را فراگرفته که اصلا متوجه آمدن سرگرد نشد و منتظر پاسخ من به سؤالاتش هم نماند. دستهایش را به هم می مالید طوری که انگار سردش باشد و گفت: «آخر چطور از این اردوگاه بروم؟ چطور تو را اینجا بگذارم و خودم بروم آن بیرون و راحت زندگی کنم؟..... من در قبال تو احساس مسئولیت می کنم...» در آن لحظه فکرش را هم نمی کردم که اگر چیزی خلاف میل سرگرد، که بالای سرم ایستاده بود، بگویم بعدا چه بلایی سرم خواهد آورد. او تهدید کرده بود مرا فلج خواهد کرد و نخواهد گذاشت تا آخر عمر از اسارت رها شوم.
دلم میخواست ذهن آن دختر را روشن می کردم و از اشتباه در می آوردم. به همین دلیل همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «مثل اینکه شما بیشتر از ما احتیاج به روحیه دارید! واقعا می خواهم شما را از این حال آشفته و اشتباهی که دچارش شده اید دربیاورم. مرا بر خلاف تصور شما به زور نیاورده اند به جبهه. من دو سال عضو بسیج بودم. آموزش های زیادی دیدم. الان با هر سلاح جنگی که بگویید بلدم کار کنم. بارها و بارها گریه کردم تا فرماندهان راضی شدند و اجازه دادند به جبهه بیایم...
سرگرد پا به زمین کوبید و غرید:
«... مهدی! من پدر تو را در می آورم... بهتر است فکر بعد هم باشی....
تهدیدهای سرگرد برایم مهم نبود، فقط می خواستم این جماعت را از اشتباه دربیاورم. به همین دلیل ادامه دادم: «رهبر من گفته اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم. حالا من هم می گویم اگر این اسارت بیست سال طول بکشد، من تاب و تحملش را دارم و برای من عین آزادی است.»
👇👇👇
🍂 ایران دخت با دهان باز و حیرت زده به من چشم دوخته بود و پلک نمی زد. انگار در همین دو، سه دقیقه تصوراتش زیرورو شده بود. پدر ایراندخت، که مردی پنجاه ساله با موهای جوگندمی بود و حرف های ما را گوش می داد، گفت: «حالا چرا تو به دختر من نگاه نمی کنی؟» گفتم: «چون حجاب ندارد.» گفت: «خوب... آهان... من پدرش هستم و می گویم حلال است، نگاه کن... عیبی ندارد!»
تا این را گفت، سرگرد که اعصابش از حرف هایم به هم ریخته بود، خندید و با مسخره بازی بین تخت ها قدم زد و رو به بچه ها که همه سرهایشان پایین بود، گفت: «خوب بسه دیگه... سرها بالا بالا نگاه کنید... مبارکه، باباش میگه حلاله.. پس نگاه کنید.».
عکاس ها تندتند عکس می گرفتند و ایران دخت مات و مبهوت همین طور روی زمین جلویم نشسته بود. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «فکر نمی کنم در هیچ کجای جهان، بچه ای به سن من اگر مرتکب قتل هم شده باشد به زندان بیندازندش، مگر اینکه به سن قانونی برسد. اما اینجا عراقی ها با ما، که زیر سن قانونی هستیم، جوری رفتار می کنند که هیچ دولتی با بدترین و خطرناک ترین آدم ها نمی کند.»
آن روزها به دنبال آزادی بودم، نه می خواستم کسی برایم دل بسوزاند و بخواهد وضعیتم را در اسارت سامان دهد. فقط می خواستم اعتقادم به دینم، رهبرم و وطنم محکم و پابرجا بماند و این را هر کس که سراغم می آید، بداند.
بین صحبت هایم چند بار از امام خمینی نام بردم. در جمع خودمان، وقتی اسم امام را می بردیم، صلوات می فرستادیم و محمودی همیشه از این موضوع رنج می کشید و ما را کتک می زد. اما آن روز سرگرد یک مبارزه منفی علیه ما شروع کرده بود. انگار می خواست به من بفهماند که برایش مهم نیست چه می گویم. به همین دلیل وقتی اسم امام را بردم و همه صلوات فرستادند و من خواستم به صحبتم ادامه دهم، سرگرد فریاد زد: «یکی دیگه...» و دوباره همه صلوات فرستادند و بار دیگر وقتی خواستم صحبت کنم، محمودی فریاد زد: «یکی دیگه...» و این حالت را چند بار تکرار کرد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 روایت #سردار_سیاف
معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس
در عملیات #بیت_المقدس
#قسمت_چهارم
📌 ما در جریان عملیات بیت المقدس با ۱۵۰ گردان، خرمشهر را آزاد کردیم. اگر بنی صدر یک دهم این حجم نیرو را در اختیار قرار می داد، یعنی ۱۵ گردان، ۱۰ گردان یا حتی یک تیپ! خرمشهر را نگه می داشتیم.
اصلا برای حفظ آبروی خودش نگه می داشتیم.
اما هیچ کاری نمی کرد که دل حضرت امام(ره) و ملت را شاد کند. شما حتما خاطرتان هست و جوانتر ها هم در تلویزیون دیده اند وقتی خبر آزادی خرمشهر را گوینده اعلام می کند و مارش های نظامی نواخته می شود چه شیرینی در دل این مردم ایجاد می کند.
🔅 حالا این ملت منتظر است. خانواده ها بچه های شان را فرستاده اند، به کشورشان تهاجم شده است و می خواهند اتفاق مثبتی رخ دهد اما او هیچ کاری نمی کند.
حالا ما باید زود از این مطلب عبور کنیم و خیلی وقت نداریم و نمیخواهیم در مورد بنی صدر صحبت کنیم اما به هر حال دلیل از دست رفتن خرمشهر را باید به خوبی تبیین کنیم که سوالی در ذهن ها باقی نماند.
🔅 مردم یک رییس جمهوری می خواستند که در قد و قواره انقلاب شان باشد، به ارزش های امام شان بخورد اما او در این حد و قواره ها نبود.
خرمشهری ها به قول خودشان ۴۵ روز و به قول ما نظامی ها ۳۵ روز شهر را نگه داشتند و این مقاومت یکی از کارهای بزرگ ما در جنگ است.
یادش بخیر #شهید_آوینی با گروهش آمدند و روایت این مقاومت را ضبط کردند. تک به تک افراد را پیدا کرد. از آن روحانی که پوست سرش را کندند تا دیگر عزیزانی که مردانه حماسه آفریدند. هر کدام شان هم مرثیه خودشان را از این واقعه دارند. سید صالح یک داستانی را روایت می کند، خانم حسینی در کتاب "دا" یک جور روایت می کند و همه هم با توجه به کمبود ها و سختی هایی که به آن ها گذشته است داستان های خاص خودشان را دارند.
🔴 بگذریم؛
بعد از خلع بنی صدر در خرداد سال ۶۰، عملیات #فرمانده_کل_قوا_خمینی_روح_خدا در دارخوین انجام شد. در جریان این عملیات ما به خط آبادان نزدیک شدیم.
ابتدا باید حصر آبادان شکسته شود. اولین حرف مرد استراتژیست جنگ شکست حصر آبادان است...
#ادامه_دارد
#عملیات_بیت_المقدس
#آزاد_سازی_خرمشهر
@defae_moghadas
🔻