🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣5⃣
خاطرات مهدی طحانیان
هنوز فکر می کردم بدنم گرم است و درد را حس نمی کنم.
یک دفعه سرگرد گویی از خواب پریده باشد، تکه رشته رشته شده چوب دستی را که در دستش مانده بود زمین انداخت و مات و مبهوت رفت به طرف در.
با اشاره ی آرام دست به سربازها گفت: «برش دارید ببریدش!»
دو تا از سربازها آمدند طرفم، زیر بغلم را گرفتند و مرا گذاشتند روی دوششان و رفتند به طرف آسایشگاه.
کتک زدن بچهها همزمان با جدا کردن من از آنها تمام شده بود و همه شان در آسایشگاه بودند. سربازها مرا هم بردند و انداختند وسط آسایشگاه و در را بستند و رفتند.
صدای ناله و ضجه بچه ها بلند بود. به هیچ طرفی نمی توانستند بخوابند، بدنشان سیاه و کبود بود.
من هم بدنم از فرط کتک ها و سونده هایی که خورده بودم، درد می کرد. اما دردی در ستون فقراتم احساس نمی کردم، حتی می توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. انگار بین کمر من و گرز سرگرد محمودی، یک زره فولادی قرار گرفته بود که هیچ ضربه و دردی احساس نکرده بودم. از آن اتفاق چیزی به بچه ها نگفتم. آن قدر ذهنم درگیر بود که تا چند روز با کسی حرف نزدم. به نظرم سرگرد ترسیده بود که آن طور خشکش زده بود، چون نمی توانست دلیلی برای این اتفاق بیاورد. آن همه بچه ها را با آن چوب دستی زده بود و چوب دستی نشکسته بود، حالا... دلم می خواست از او بپرسم وقتی دید گرز خوش تراشش مثل ماکارونی رشته رشته شد و از من حتی یک ناله ضعیف هم نشنید، چه احساسی داشت؟
همیشه شبهای جمعه که برای ظهور امام زمان(عج) دعا می خواندیم، سرگرد یک دشداشه سفید می پوشید و در حالی که مست کرده بود، در محوطه ادا و اطوار در می آورد و مسخره مان می کرد. او وجود امام زمان (عج) را منکر می شد و به تمسخر می گرفت. این رفتارش ما را زجر میداد و ناراحت می کرد.
بعد از این اتفاق سرگرد محمودی در اردوگاه نماند و از عنبر رفت. دیگر او را ندیدم تا وقتی که ما را انتقال دادند به اردوگاه رمادی.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂