eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅قسمت چهارم امدادهاى الهى حصون: درباره امدادهاى غیبى در دفاع مقدس، توضیح بفرمایید. امدادهاى الهى فقط این نبود که در صحنه جنگ موفقیتى حاصل شود، بعضى اوقات در قرارگاه عملیاتى یک فکرى به ذهن فرماندهى خطور مى کرد که باعث پیروزیها مى شد. این که اینجا چگونه عمل کنیم، اینجا از چه محورى حرکت کنیم، چه تاریخى را براى عملیات انتخاب کنیم و حتى تاکتیک‌ها و شیوه هاى عملیاتى چه باشد! من تقریبا در بعضى از جلساتى که این عزیزان طراحى مى کردند فقط به عنوان شنونده و یک طلبه اى که در خدمت این عزیزان بودم نگاه مى کردم و به خودم اجازه دخالت نمى دادم. اما شاهد بودم یک نور الهى آنها را به این فکر مى کشاند. اول هم که کسى این فکر را مطرح مى کرد، براى همه شگفت آور بود که اولا چگونه این فکر به ذهن او خطور کرده و ثانیا آیا شدنى است یا خیر؟ و بعد کم کم یک توافق جمعى روشن پیدا مى کردند و با یک عزم راسخ و با تکیه بر تکلیف گرایى بر این اساس حرکت مى کردند. و لذا مى توانستند شگفتی‌هاى بزرگى را خلق کنند. کشور ما قبل از این هم مورد تعرض واقع شده بود، در زمان‌هایى که حکومت‌هاى به ظاهر مقتدرى هم داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود جز در این دفاع مقدس این چنین با افتخار و سربلند از تمامیت ارضى، ارزشها، باورها و اصول خود دفاع کند! اخلاص سبب شد خدا آنها را هدایت کند. حقیقتا باز باید بگویم عملکرد این عزیزان مصداق «والذّین جاهَدوا فینا لَنَهدینَّهم سُبلنا» بود. اینها جهادشان در راه خدا بود و هدایت اینان به دست خدا انجام مى گرفت و نه تنها خرمشهر را خدا آزاد کرد، هشت سال دفاع مقدس را نیز تدبیر الهى مدیریت کرد و همانطور که اشاره کردم، حتى آن جاهایى هم که پیروزى مورد نظر و مطلوب به دست نیامد، بعد دیدیم مصلحتى بوده است و یک آثار دیگرى داشته است. من اینها را مقایسه مى کنم با جنگ احد در صدر اسلام. در احد مسلمانان خیلى ضربه خوردند، ولى بعدا دیدند دست آوردى دارد، یک رشد و یک تعالى دارد که ارزش آن هزینه را داشت. در این جهت هم من امیدوارم که فرماندهان، بیایند و بعضى از مصادیق این نبوغ ها را که قابل گفتن است، در نشریه شما بگویند که چگونه از اروند رود گذشتند و موانع پیچیده و فوق مدرن دشمن را شکستند و در فاو مستقر شدند؟ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقای جلالی اومد و گفت فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... دولا شد و با یه کلوخ جوابم رو داد .....خندیدم و گفتم آقا جلالی چقدر نورانی شدی ..... دوید دنبالم و من زودی چپیدم تو سنگر و از دستش در رفتم . آقا جلالی گفت، تو بالاخره بیرون نمی آیی .... بچه ها داشتند نگاهمان می کردند و می خندیدند. سرم را بیرون آوردم و گفتم چرا بیرون میام ....که یک دفعه دو سه تا خمپاره نزدیک ما زمین خورد . نفهمیدم چه جوری بیرون آمدم . نگران شدم که مبادا کسی طوریش شده باشه . خدا رو شکر . همه خیز برداشته بودند و خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. آقا جلالی بلند شد و گفت حسابت سنگین شد ... بالاخره ماموریت تمام می شه و مدرسه بر می گردی .... تهدید های آقا جلالی فقط تهدید بود. هیچ وقت عملی نمی شد. بنده خدا تا می خواست غضب کنه ، خنده اش می گرفت . اون روز نهار گرم آوردند . قیمه پلو . اما قاطی .... خورشت را طوری با پلو قاطی کرده بودند که نگو . اما شکم گرسنه شفته پلو رو مثل کباب بره میبینه ... نگهبانی هم توی روز تک نفره بود. دو ساعت باید میخِ روبرو می شدی. شب شد و بعد از نماز و شام لوح نوشته شد. من با محمود افتادیم دو تا چهار صبح . سه نفری توی سنگر بودیم که از بیرون صدای برادر بحر العلوم آمد که یا الله می گفت . یعنی بیام تو؟ بفرما زدیم و ایشان با یه نفرِ دیگه آمدند تو. سنگر کوچک بود ولی به زور جا شدیم. برادر بحرالعلوم شروع کرد از ما تشکر کردن. از اینکه به حرف فرماندهی توجه کرده بودیم و ..... بعد هم اون بنده خدایی که همراه بحرالعلوم آمده بود دفترش رو باز کرد و گفت برادرا لطفا کنار اسمتون امضا کنید. ما هم بی خبر از همه جا امضا کردیم . بعد هم شروع کرد به شمارش اسکناس .... به من نهصد و پنجاه تومان پول داد. نفهمیدم که به دیگران چقدر پول داد. مانده بودم چی بگم ! وارفته و پنچر . گفتم آقا این پول ها چیه؟ بحرالعلوم گفت این حقوق شماست . قابل شما رو نداره. تا به حال اصلا به پول و حقوق و این جور چیزها برای یه لحظه هم فکر نکرده بودم ... تو دلم گفتم ، ما باید به جبهه کمک کنیم . اون وقت این ها دارند به ما پول میدند . توی این خاک و خُل ، تو جایی که آدم با رفتن از این دنیا کمتر از یه لحظه فاصله داره، پول به چه درد می خوره. اصلا باقی حرفهای بحرالعلوم و همراهش رو نفهمیدم ... پول ها تو دستم مانده بود و من درحال فکر کردن. خنده ام گرفته بود. اصلا این پولها رو من کجا بگذارم؟ ساکم که تو مقر بود. کوله که نداشتم. به اجبار پولها رو چپاندم به جیب پشت شلوارم. خنده دار تر این بود که همه بچه ها هم مثل من مانده بودند بااین پول‌ها توی خط چی کار کنند؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان در لحظه تزریق واکسن، خون از محل تزریق فوران می کرد و سریع به انگشتان دست می رسید. افسر بدون تعویض یا ضدعفونی کردن سوزن، آن را وارد دست فرد دیگری می کرد و آنقدر از سر سرنگ استفاده می کرد که کج می‌شد و دیگر مایع تزریقی از آن عبور نمی کرد. بعد سر سرنگ کج شده را با دست راست می کرد و چندین بار از آن استفاده می کرد. وقتی آمپول به همه بچه های اردوگاه تزریق شد، ما را روانه آسایشگاهها کردند. دو ساعت از تزریق گذشت که احساس کردیم دست راستمان فلج شده و حرکتی ندارد. مثل اینکه شکسته باشد. اگر کسی به دستمان می خورد فریادمان بلند میشد. پنکه های سقفی را خاموش کردیم، چون حتی باد پنکه هم باعث درد میشد. پیراهن هایمان را در آوردیم چون از تماس لباس با پوست دستمان درد شدیدی احساس می کردیم. در کمتر از دو سه ساعت از شدت درد، تب و سردرد همه مان در گوشه ای افتادیم و ناله می کردیم. شاممان را به زحمت توانستیم بگیریم. جای تزریق واکسن ملتهب و قرمز شده بود. بچه ها از شدت تب، هذیان می گفتند. بعضی ها که حالشان کمی بهتر بود راه افتاده بودند توی آسایشگاه و به هذیان بچه ها گوش می کردند و با همان درد و تب می‌خندیدند. اما بعضی ها حتی نمی توانستند بخندند چون با کوچکترین تکان، دردشان چند برابر می شد. آب کافی برای پاشویه کردن نداشتیم فقط یک سطل آب بود که بچه ها لباس، زیر پوش یا حوله را خیس می کردند و می گذاشتند روی بدنشان تا شاید تب پایین بیاید. بعضی ها که ضعیف بودند، به دلیل تب بالا تشنج می کردند، غش می کردند و از شدت لرزش بدن، اگر نمی گرفتیم‌شان به در و دیوار می خوردند. از عراقی ها خواستیم داروی آرام بخش یا ضدتب بدهند. گفتند: «لازم نیست واکسن تازه اثر کرده! . 👇👇👇
🍂 تا چند روز مثل مرده، گوشه و کنار آسایشگاه هایمان افتاده بودیم. بعضی از این دوستان، تا آخر اسارت حالت تشنج دست از سرشان برنداشته و اردوگاه ساکت و سوت و کور بود. عراقی ها سر تکان می دادند و می گفتند: «خوبه، واکسن اثر کرده است!» بعد از ۴۸ ساعت، تب کم کم فروکش کرد اما دست راستمان یک هفته فلج بود. آسایشگاه ها کثیف شده بود، لباس های کثیف جمع شده بود، حمام نمی توانستیم برویم. زندگی مان مختل شده بود. حتی در نماز، قنوت گرفتن و سجده کردن مشکل شده بود، اینها را به امید اینکه درد دستمان خوب می شود و کارهای عقب افتاده را انجام میدهیم تحمل می کردیم، اما گرفتن سه وعده غذا در روز را نمی شد انجام نداد. اگر با این وضع غذا هم نمی خوردیم دیگر شانسی برای زنده ماندن نداشتیم. غذا آن قدر کم و بی کیفیت بود که همیشه گرسنه بودیم. صبحها نان را داخل آش خرد می کردیم و با چنان ولعی به ظرف غذا حمله می بردیم که انگار از قحطی فرار کرده ایم. بچه هایی بودند که ایثار می کردند و زود کنار می رفتند تا شاید دیگران سیز شوند. در آن وضعیت و با وجود درد شدید دستها، گرفتن غذا مصیبت بود. بعضی ها که حالشان بد بود و درد داشتند، نوبت غذا گرفتنشان، زیر بار نمیرفتند. دیگرانی که حالشان کمی بهتر بود به جای آنها می رفتند و غذا را می گرفتند. اگر یک وعده غذا نمیخوردیم تأثیر ضعف آن تا مدت ها بدنمان را بی رمق می کرد. غذای بخور و نمیر، فرمولی بود که عراقی ها از روز اول اسارت روی پیشانی ما نوشته بودند. . بعد از ده روز توانستیم دستمان را حرکت دهیم. این اولین تجربه ما از تزریق واکسن بود. بعد از این تا پایان اسارت هر سال چند روز قبل از عاشورا عراقی ها می آمدند و این واکسن را به همه اسیران اردوگاه تزریق می کردند. اگر می گفتند اعدامتان می کنیم راضی تر بودیم تا تزریق آن واکسن؛ اما راه فراری نبود. عراقی ها شده بود دست و پای ما را ببندند و به زور آن تزریق را انجام دهند، این کار را می کردند. چاره ای جز تن دادن به تزریق نداشتیم. آنها برای اینکه شور و شوق عزاداری برای امام حسین (ع) را از ما بگیرند علیلمان می کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گردان بلال دزفول از لشکر 7 ولیعصر عج @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا