eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ افراد همگی اسلحه هایشان را بطرف تانک گرفته بودند. من و صاحب بر بالای تانک رفتیم و از دریچه بالای آن به داخلش نگاه کردیم. دو نفر بی حرکت بر روی دو صندلی در دو طرف نشسته بودند . به‌زبان عربی با آنها صحبت کردیم. یادم میاد ازشان پرسیدیم که شما اسراییلی یا مصری یا آمریکایی هستید؟ چرا از دیشب تا الان خانواده های ما را اینچنین زیر آتش گرفتید و نظیر این حرفها. فرد سمت راستی سرش بطرفی خم شده بود و دهانش کاملا باز بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. ولی فرد سمت چپ با شنیدن صحبت هایمان گویی که به غرورش بر خوده بود که او را اسراییلی یا آمریکایی خطاب کردیم چپ چپ به ما نگاهی کرد و می خواست چیزی بگوید . ⭕️ ما که از چگونگی عکس العمل آنها مطمئن نبودیم و هر آن ممکن بود به ما شلیک کنند یا نارنجکی به طرفمان بیندازند آنها را تهدید کردیم که کوچکترین حرکتی نکنند والا ... من و صاحب تصمیم گرفتیم آنها را اسیر کنیم . صاحب لوله تفنگ ژ ۳ را به طرفشان گرفت و من به داخل تانک رفتم. متوجه شدم هر دو نفر بدنشان خونی است. فرد سمت راست که بی حرکت بود بیشتر سرش خونی بود. به صاحب گفتم این یکی مرده فقط سمت چپی زنده است. صاحب گفت مواظبش باش حتما داره نقش بازی می کنه. در همین حال دیدم که یک خرمگس رنگی از همان مگس هایی که معمولا روی نجاست ها می شینه در فضای داخل تانک دوری زد و وارد دهان باز آن فرد سمت راست شد ولی هیچ گونه حرکتی از وی بعمل نیامد. مطمئن شدم که مرده است لذا روی فرد دوم متمرکز شدیم. فردی چاق و سنگین وزن بود مرتب دستش را آروم به سمتی حرکت می داد و خون زیادی از او رفته بود به او گفتم تکان نخور می‌خواهم کمکت کنم . ⭕️ در مدت چند دقیقه ای که درون تانک عراقی بودم به اطراف نگاه کردم چون اولین بار بود که داخل تانک می شدم . در دیواره کناری فرد مرده چند نقشه و کالک نظرم را جلب کرد آنها را برداشته به صاحب دادم بعدا بیرون تانک دیدم نقشه تمام خرمشهر و بیابانها و جاده های اطراف آن و فلش های مختلفی که در آنموقع چیزی از آنها سر در نیاوردم . یک کلت قشنگ و خوش دستی هم به فانسقه فرد مرده بسته بود که آنرا در آوردم. کنجکاو بودم علت زخمی شدن و مرگ آن دو نفر را بدانم زیرا که در آن نقطه دور از هرگونه حضور نیروهای خودی غیر عادی بنظر می رسید . از آنجاییکه تمام سر و شانه های فرد مرده خونی بود معلوم بود ضربه از بالا به وی وارد شده . به سقف بالای سر او نگاه کردم دیدم که بدنه تانک در اثر ضربه ای که از بیرون خورده است از داخل تیکه های آهن بدنه تبدیل به ترکش شده و به سر و شانه های آن فرد خورده و او را به هلاکت رسانده. بعدا که از تانک خارج شدم گودی محل انفجار چیزی شبیه خمپاره ۱۲۰ در بالای همان محل مشاهده کردم. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان با اینکه حرف های علی رحمتی را نوعی سازشکاری می دانستم و قبول نداشتم، گفتم: «هرچه جمع بگوید» آن روز رفتم ته آسایشگاه و در آخرین ردیف از بچه ها نشستم. کنج دیوار یک متکا هم کنارم بود که اگر لازم شد پشتش پنهان شوم! یک دفعه در آسایشگاه باز شد، اول سرهنگ محمودی با غرور و تکبر خاص خودش وارد شد. طبق معمول سیگار می کشید. سربازهای داخل آسایشگاه برای سرهنگ پا کوبیدند و خبردار ایستادند. سه درجه دار، که همیشه اسکورتش می کردند، پشت سر او وارد شدند. بعد یک زن وارد شد که هندی بود و یک ساری آبی به تن داشت. سه مرد که دوربین فیلمبرداری بزرگی داشتند هم پشت سر آن زن هندی بودند. مردها به نظرم اروپایی بودند چون موهای زردرنگ و چشمان آبی داشتند. پشت سر فیلمبردارها، دو سه نفر دیگر هم وارد آسایشگاه شدند که از استخبارات عراق بودند. کت و شلوار تنشان بود با کروات های بزرگ و سبیل های کلفت، درست عین ساواکی های خودمان. این ده یازده نفر وارد شدند. بیشترشان سیگار می کشیدند و آسایشگاه پر از دود شد. معلوم بود خبرنگاران اروپایی هستند اما نفهمیدم از کدام کشور از آنجا که بچه ها از قبل میدانستند در مقابل دوربین باید چطور باشند، همه سرهایشان را پایین انداختند، طوری که صورت هایشان دیده نمی شد. آن خانم از ردیف اول شروع کرد صحبت کردن با بچه ها. فارسی را روان حرف می زد. چون همه ساکت بودند تقریبا می شنیدم چه می پرسد. اول می پرسید: «اسمتان چیست؟ چند سال دارید؟ کجا اسیر شدید؟» بچه ها به این سؤالات جواب می دادند. بعد می پرسید: «فهمیدم . زمان شاه خانم دکتری در درمانگاه شهرمان، اردستان، کار می کرد که جوری لباس می‌پوشید که مردم می گفتند از هندوستان آمده است. دیدم آن زن عین دکتر شهرمان لباس پوشیده و فهمیدم هندی استہ . بعدها فهمیدم آن خانم، استاد ادبیات فارسی در دانشگاه دهلی نو است که فرانسوی ها او را به عنوان مترجم انتخاب کرده و با خود آورده بودند. آقای صدام حسين آدم بشردوستی است و ناراحت است بچه های کم سن و سالی مثل شماها اسیر شده اید. بارها خواسته شما را به مقامات کشورتان تحویل دهد. اما آقای خمینی گفته است اینها بچه های ما نیستند. این ها اصلا ایرانی نیستند. حالا نظر شما چیست؟» و با پنج یا شش نفر صحبت کرد. به سه تا سؤال او همه پاسخ دادند اما در جواب سؤال چهارم گفتند: «چون سؤال سیاسی است و ما اسیر هستیم جواب شما را نمی توانیم بدهیم.» این ماجرا آنقدر تکرار شد که آن خانم کاملا مأیوس شد از اینکه بتواند جوابی بشنود. از ششمین نفر که همان جواب را شنید، بلند شد و ایستاد. همین که آمد بچرخد و به سمت دیگر آسایشگاه برود، نمیدانم چطور چشمش افتاد به من و یک دفعه از وسط بچه ها مستقیم آمد به طرفم. سرهنگ به دیوار تکیه داده بود و با خیال راحت داشت سیگار می کشید. تا دید آن خانم دارد می آید به سمت من، انگار برق گرفتش. سیگارش را انداخت زمین و می توانم بگویم به طرف آن خانم حمله کرد. جلویش ایستاد و گفت: «نه، اصلا حق نداری با این صحبت کنی.» . خانم سماجت کرد و گفت: «خواهش می کنم آقای سرهنگ. این خیلی کوچیکه باید با این صحبت کنم! سرهنگ گفت: «نه بیا بریم آسایشگاههای دیگر! من کوچکتر از این هم دارم که می توانی با آنها صحبت کنی. آنها نصف این سن دارند!» در حالی که کمی خم شده بود و دستش را نزدیک زانویش رسانده بود قد آن بچه ها را هم به زن نشان میداد و هی تکرار می کرد: «بچه این قدی» همه می دانستیم دروغ می گوید. کم سن ترین بچه ها را در همین آسایشگاه جمع کرده بود. خانم خبرنگار در مقابل عصبانیت سرهنگ، خونسرد بود و فقط می گفت: «من باید با این صحبت کرداه. سرهنگ از سماجت او دندان به هم می سایید و سر تکان می داد اما نتوانست زن را منصرف کند. به ناچار او را رها کرد و آمد بالای سرم ایستاد و به علی رحمتی به زبان فارسی گفت: «تقصیر تو احمق است می‌خواستم این را بزنم ناقص کنم تو نگذاشتی. میدانم این چقدر پدر سوخته است. میدانم الان توی کله اش چه می گذرد...» ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مصاحبه خبرنگار هندی با مهدی طحانیان @defAE_MOGHADAS
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت پانزدهم 🔅 دستاوردهاى نظامىِ دفاع مقدس حصون: لطفاً درباره دستاوردهاى نظامى دفاع مقدس براى ارتش و سپاه یک مقدار توضیح بفرمایید. ببینید همین که در دوران دفاع مقدس، ما هشت سال بدون پشتوانه اطلاعاتى و آموزشهاى کلاسیک دنیا توانستیم به بهترین شکل دفاع را مدیریت کنیم، این سبب شد یک مجموعه اى از تجربیات، قوانین و توانمندیهایى را کشف کنیم و اکنون در دوره هاى آموزش جنگ، مبناى ما همان‌هاست. آن تئورى هایى را که سالهاى سال در دنیا روى آن کار کردند، رزمندگان ما به زیبایى، بهتر از آن عمل کردند. این که امروز ما سپاهى داریم اینچنین مقتدر و توانمند که نام و توصیفش دشمن را به لرزه مى اندازد! این که پروژه دلتا، اتاق جنگ آمریکا محور کار خودش را انحلال سپاه و بسیج در ایران قرار مى دهد، و خود به صراحت اذعان مى کنند: یکى از تاکتیک ها و راهبردهاى ما در برابر انقلاب اسلامى آن است که سپاه و بسیج را از بین ببریم، به خاطر چیست؟ این سپاه از کجا این قدر قوى شده است؟ امروز سپاه، منهاى بسیج با پنج نیروى مقتدر، با توانمندى در سنگر مقدم پاسدارى از انقلاب، دشمن را ذلیل کرده. این یکى از برکات است و افتخار مى کنیم امروز ده میلیون بسیجى آماده داریم و به لطف الهى به زودى آن فرمان تاریخى امام شکل مى گیرد. به فرموده مقام معظم رهبرى، با شکل گیرى ارتش بیست میلیونى انقلاب ما بیمه خواهد شد. اینها به برکت جنگ و دوران دفاع مقدس بود. همینطور ارتش ما، ارتش ما در دوران طاغوت یک ارتشى بود که مستشاران نظامى آمریکا اداره اش مى کردند خلاقیت نداشت؛ مدیریتهاى کلانش به دست نیروهاى ایرانى و نیروهاى ارزشى خودمان نبود؛ دست آمریکایی‌ها بود. الان این ارتش یک نیروى مقتدر، توانمند، قدرتمند و مجهز به انواع سلاح‌هاست! و خلاقیت در سلاحهاى ماست. چرا وقتى یک موشک ما آزمایش مى شود، این همه نقد و نظر در جهان بر مى انگیزاند؟! مقام معظم رهبرى (به این مضمون) فرمودند: ما دینمان اجازه نداده که سلاح هاى کشتار جمعى هسته اى بسازیم، اما خود دنیا به این نتیجه رسیده است که ایران مى تواند، اگر بخواهد! هر امکانى آنها فراهم کردند ما قوى ترش را فراهم کردیم. حق دارند نگران باشند، حق دارند بترسند... در مانور اخیر نیروهاى دریایى، شگفتی‌هاى بزرگى را نشان دادند. قایق‌هایى را نشان دادند که به قول بعضى از غربیها ناوهاى بزرگ آمریکایى در برابر این قایقهاى کوچک ایرانى توان مقاومت ندارند! اینها همه اش از برکات دوران دفاع مقدس است. امروز دیگر زمان آغاز انقلاب نیست که در جلسه اى که خود حضور داشتم، وقتى نیروى دریایى ایران را با دشمنان مقایسه مى کردند، نسبت ما، یک به هزار هم نمى رسید و کارشناسان به صراحت مى گفتند که ما نمى توانیم با آنها بجنگیم! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 5️⃣ روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ در مورد کشتن یا اسیر کردن آن فرد زخمی به این نتیجه رسیدیم که او را با خودمان ببریم تا شاید بتوان اطلاعات مفیدی از او بدست آورد. به او گفتیم که می خواهیم ترا از اینجا بیرون ببریم ولی از بس که خون از او رفته بود بیحال بنظر می رسید و نمی توانست از جا بلند شود بهر حال من با دو دست از پشت سر او فانسقه اش را گرفتم و صاحب هم از بالا یقه لباس او را گرفت و هر طوری بود او را بالا کشیدیم. لامذهب عین گاومیش چاق و سنگین بود. برادران دیگه که تلاش ما را دیدند به کمک مان آمدند و او را به کنار تانک منتقل کردند. بر بالای تانک که ایستاده بودیم و به اطراف نگاه می کردیم وجود یک تانک دیگر در فاصله چند کیلومتری توجه مان را جلب کرد. عده ای گفتند به سراغ تانک دوم برویم . عده ای دیگر گفتند برگردیم . بالاخره دو دسته شدیم . هشت نفر از بچه ها آن گاومیش زخمی را روی یک پتوی سربازی گذاشتند و به طرف پادگان برگشتند. صاحب و حمزه و...با آن هشت نفر بودند . ⭕️ بنده و کریم رویی زاده با چهار نفر دیگر به سراغ تانک دوم به سمت شمال خرمشهر حرکت کردیم. ابتدا تصور نمی کردیم این قدر از ما دور است. ولی هرچه می رفتیم به آن نمی رسیدیم. در تخمین مسافت اشتباه کرده بودیم. حالا دیگر روز از نیمه گذشته بود و شدت گرمای هوا بر تک تک بچه ها اثرش را گذاشته بود . تازه به فکر آب افتادیم. زیرا که تشنگی پس از طی آن مسافت زیاد بر همه مستولی شده بود. پیشنهاد شد بر گردیم ولی وقتی به پشت سر نگاه می کردیم ساختمانهای شهر را کوچک می دیدیم. معلوم بود مسافت چند کیلومتری را طی کردیم . با آن حال تشنگی نمی توانستیم آن همه راه را برگردیم. حالا دیگر فاصله ما با تانک دوم زیاد نبود. تصمیم گرفتیم به سراغ تانک برویم شاید آبی در آن یافت شود. به هر زحمتی بود راه مان را ادامه دادیم . دربین راه چاله هایی بود که مقداری آب نمک در آنها جمع شده بود . من رفتم سراغ یکی از آن چاله ها تا هر طور شده در حد رفع عطش جرعه ای از آن آب شور بنوشم . وقتی که دستهایم را در آب فروبردم به صحنه چندش آوری مواجه شدم . ⭕️ هم اینکه دو دستم را در آب گذاشتم دیدم که قرمز شدند و آب اطراف دست هایم هم قرمز شد. خونی که در موقع جابجا کردن آن گاومیش تمام دستانم را آلوده کرده بود با گذشت ساعاتی کاملا خشک شده و به دستانم چسبیده بود. آب را از دستم انداختم و به دنبال بقیه بچه ها به طرف تانک رفتم. وقتی به تانک رسیدیم امید ما برای پیدا کردن آب به یأس تبدیل شد. داخل آن تانک کاملا سوخته بود و بجز مشتی آهن پاره چیزی دیده نمی شد. حالا دیگر بازگشت مشکل تر شده بود . باید فکری می کردیم. یکی از افراد گفت که فاصله ما تا جاده اهواز خرمشهر زیاد نیست و همیشه زیر پل های زیر جاده مقداری آب جمع می شود. برویم زیر یکی از پل ها هم آب بخوریم و هم در سایه زیر پل استراحت کنیم و بعد برگردیم. بنظر می رسید پیشنهاد خوبی است. همه موافقت کرده و به سمت غرب تغییر جهت دادیم. پیگیر باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂