🍂
🔻 #جنگال 1⃣
شنود گسترده اطلاعاتی ایران
علی اصغر زارعی
ماجرای شنود گسترده ایران از اطلاعات نظامی عراق از زبان فرمانده سابق جنگال سپاه
🔅 در اوایل جنگ تنها امکانات ما برای ارتباط با یکدیگر، بیسیمها بودند.
به کمک بی سیمها یگانهای مختلف با همدیگر حرف میزدند و البته با تغییر فرکانس آن میتوانستیم حرفها و گفتگوهای دشمن را بشنویم و از اطلاعات آنان باخبر شویم اگر چه همیشه رمزی حرف میزدند. وقتی که بیسیمچیهای دشمن را اسیر میکردیم در بازجویی از آنان متوجه کدهای رمز صحبتهای آنان در پشت بیسیم میشدیم و خیلی هم سخت نبود. این موضوع تا عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر ادامه داشت اما پس از آن به این دلیل که غربیها و آمریکا دیگر از قدرت ما ترسیده بودند، تجهیزات بسیار زیاد و مدرنی را در اختیار صدام قرار دادند.
بعد از عملیات بیتالمقدس شاهد بودیم که غرب حمایت تخصصی بسیار گستردهای را از صدام انجام داد و ما در عملیات رمضان متوجه وجود این تجهیزات و کارکرد آن شدیم؛ جایی که میدیدیم دیگر نمیتوانیم به راحتی صحبتهای عراقیها را شنود کنیم.
جالب است بدانید که بعد از آزادسازی خرمشهر، فرانسویها هواپیما در اختیار عراق گذاشتند، آلمانیها بمبهای شیمیایی به آنان دادند، ارتش آمریکا آواکس داد و در این میان انگلیسیها نیز تجهیزات مخابراتی رمزی بسیار قوی و 12 گردان سرباز جنگ الکترونیک به صدام هدیه دادند. این تجهیزات رمزی همگی توسط راکال انگلیس تولید شده بود.
بعد از عملیات رمضان و در غنائم جنگی که به دستمان رسیده بود تعدادی بیسیم و رادار جدید پیدا کردیم که توسط سربازان عراقی مورد استفاده قرار میگرفت. وقتی این تجهیزات جدید را دیدیم، در فرماندهی جنگ در سپاه تحلیلهای جدیدی به وجود آمد و تصمیم گرفتیم که ما هم به صورت تخصصی وارد این عرصه بشویم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ یادواره
استاد شهید
مهرداد مجدزاده
از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 #نبرد_دژ 7⃣
روزهای مقاومت خرمشهر
راوی: مصطفی اسکندری
⭕️ اینجا بود که تشنگی و عطش واقعی رو که تا آن روز تجربه نکرده بودیم به صورت واقعی و تا عمق وجود احساس می کردیم. بلاتشبیه شاید نمونه و قطره ای از عطش یاران امام حسین در صحرای کربلا . این جا بود که بچه ها با وجود منع آب خوردن از آبهای مانده سیل های سال های پیش که حالا فوق العاده شور و تلخ شده بودند مبادرت به نوشیدن آن می کردند و بلافاصله هم از شدت شوری و تلخی از دهان خارج می نمودند.
حالا دیگه بین بچه ها فاصله افتاده بود و من که آن روزها مانند خیلی از بچه های خرمشهر که عاشق فوتبال بودند و در گرمای تابستان و بعضی وقتها هم با زبان روزه در تابستانها فوتبالشان تعطیل نمی شد به راهم ادامه می دادم. حاج مصطفی بنده خدا هم از بقیه سنگین تر بود و آر پی جی را روی دوشش انداخته بود و آن را از خودش دور نمی کرد شاید این را هم به ایشان گفتیم که حداقل برای سبک شدن و نجات خودتان آن را رها کن.
ولی نه فقط ایشان بلکه بقیه هم راضی به ترک سلاحشان نبودند و حالا آر پی جی حاج مصطفی به زمین هم کشیده می شد. بچه هایی هم که جلو بودند که من هم یکی از آنها بودم گاه گاهی به پشت سر نگاهی می انداختیم و با سر و صدا و داد و بیداد، بقیه را که حالا با ما فاصله گرفته بودند برای عقب نماندن از بقیه تشویق می کردیم.
حالا از این ماجرا که از حدود ساعت 8 یا 9 صبح شروع شده بود حدودا 10یا 11 ساعتی گذشته بود و به مرور، آفتاب، گرمای طاقت فرسای خود را کم کرده بود و چهره مهربان خود را به ما نشان می داد و در حال غروب کردن بود....
⭕️ بدون اینکه مایوس شویم و خود را ببازیم به آمدنمان به سوی شهر ادامه دادیم در حالی که از صبح گرمای طاقت فرسای خورشید بالای سرمان بود. بنده و چند نفر از بچه ها حالا با بقیه فاصله پیدا کردیم و به مرور هم این فاصله بیشتر می شد. نیتمان هم این بود که اگر صحیح و سالم رسیدیم برای دوستانمان که رمقی در تن نداشتد آب بیاوریم.
هرچه به خرمشهر نزدیک می شدیم آتش سنگین 106 و سایر سلاح ها بیشتر می شد و این آتش از سوی نیروهای خودی و خانه های راه آهن بود که سمت راست ما بودند. البته بعدها دوستانی که آن بلا را به سر ما آوردند شناسایی کردیم ولی تلافی را گذاشتیم برای فرصت مناسب.
در این لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و آن این بود که پیراهنم را که اتفاقا رنگ روشنی داشت از تن بیرون آورده و روی اسلحه ژ3 قرارداده و روی سرم گرفتم. خوشبختانه این ترفند کارگر افتاد و هجوم آتش فروکش کرد دیگه دیوارهای شهر را می دیدیم ....
پیگیر باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣7⃣
خاطرات مهدی طحانیان
محمودی آمد بالای سر علی رحمتی ایستاد و گفت: «تو بی عرضه نتوانستی این را آدم کنی! خودم می خواستم آدمش کنم، تو نگذاشتی.»
من و آن خانم نشسته بودیم و آن دو بالای سر ما بحث و مشاجره شان در گرفته بود. حتی سرهنگ به طرفم حمله کرد تا مرا بزند که زن خبرنگار مانع شد و گفت: «شما بگذارید مصاحبه ام تمام شود، بعد هر کاری خواستید با او بکنید!»
محمودی سر زن خبرنگار داد کشید و گفت: «بلند شو.... تو بلند شو»
اما آن خانم هم کم نمی آورد، سفت و قرص نشسته بود و به سرهنگ که چشمانش مثل کاسه خون شده بود اصرار می کرد و می گفت: «آقای محمودی! اجازه بده، من سؤال هایم را از این پسر بپرسم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیاور، کاری با ما نداشته باش!»
سرهنگ دید حریف آن زن نمی شود و کار از دستش خارج شده، ناچار ایستاد به سیگار کشیدن و تهدید کردن!
خانم پرسید: «انگیزه شما از آمدن به جبهه و اینکه حالا اینجا اسیر هستید و در این شرایط به سر می برید چه بود؟»
تا این را پرسید، سکوت عجیبی حاکم شد. دیدم سرهنگ خم شده و گوشهایش را تیز کرده به طرفم که ببیند چه جوابی میدهم.
چون می دانستم آب از سرم گذشته، با آرامش جواب میدادم. بدون یک لحظه مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. برای اینکه اسلام در خطر بود و ما وظیفه خودمان می دانستیم از اسلام خودمان دفاع کنیم.»
این جواب نه تنها برای سرهنگ، بلکه برای عراقی های حاضر، به خصوص بعثی های استخباراتی، سخت بود. حقیقتا جنگی آنجا در گرفته بود. آنها خودشان را مسلمان میدانستند و ما را کافر و مجوس. صدام را سردار قادسیه میدانستند که به ایران حمله کرده تا مجوسن ها را مسلمان کند. به همین دلیل کشورهای عربی مسلمان را به جنگ علیه ایران کافر دعوت می کردند!
به دوروبرم نگاه کردم، فضا به حدی متشنج بود که از خودم دل کندم. با خودم گفتم: «مهدی! اگر کاری کنی که جانت را نگیرند معجزه است!» دیگر از خدا می خواستم آن زن سؤال کند و جواب دهم. میدیدم جانم را گذاشته ام وسط و فقط می خواهم حق مطلب ادا شود. می دانستم که امام خمینی نهایت آمال و آرزوهایشان این است که ملت ایران و عراق را از دست حزب بعث و صدام كافر و بلندپروازی ها و زیاده خواهی هایش نجات دهند. می دانستم قصدش هرگز تجاوز به عراق نبوده است.
خانم هندی پرسید: «نظر شما راجع به جنگ چیه؟ شما با جنگ موافقید یا آتش بس می خواهید؟».
بدون لحظه ای مکث گفتم: «ما پیروزی حق علیه باطل را می خواهیم ما اتش بس نمی خواهیم!» انگار کسی از غیب آن جوابها را در دهانم می گذاشت. در آن فضای فشارآوری که آدم حرف زدن عادی اش را هم فراموش می کرد، متعجب بودم چطور آن جواب های آماده به ذهنم می آمد - یک دفعه آن خانم برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، من هم سرم را بلند کردم. دیدم سربازان و سه مرد کرواتی سبیل کلفت از استخبارات عراق دور ما حلقه زده اند...
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂