eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان محمودی آمد بالای سر علی رحمتی ایستاد و گفت: «تو بی عرضه نتوانستی این را آدم کنی! خودم می خواستم آدمش کنم، تو نگذاشتی.» من و آن خانم نشسته بودیم و آن دو بالای سر ما بحث و مشاجره شان در گرفته بود. حتی سرهنگ به طرفم حمله کرد تا مرا بزند که زن خبرنگار مانع شد و گفت: «شما بگذارید مصاحبه ام تمام شود، بعد هر کاری خواستید با او بکنید!» محمودی سر زن خبرنگار داد کشید و گفت: «بلند شو.... تو بلند شو» اما آن خانم هم کم نمی آورد، سفت و قرص نشسته بود و به سرهنگ که چشمانش مثل کاسه خون شده بود اصرار می کرد و می گفت: «آقای محمودی! اجازه بده، من سؤال هایم را از این پسر بپرسم، بعد هر بلایی خواستی سرش بیاور، کاری با ما نداشته باش!» سرهنگ دید حریف آن زن نمی شود و کار از دستش خارج شده، ناچار ایستاد به سیگار کشیدن و تهدید کردن! خانم پرسید: «انگیزه شما از آمدن به جبهه و اینکه حالا اینجا اسیر هستید و در این شرایط به سر می برید چه بود؟» تا این را پرسید، سکوت عجیبی حاکم شد. دیدم سرهنگ خم شده و گوشهایش را تیز کرده به طرفم که ببیند چه جوابی میدهم. چون می دانستم آب از سرم گذشته، با آرامش جواب می‌دادم. بدون یک لحظه مکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. برای اینکه اسلام در خطر بود و ما وظیفه خودمان می دانستیم از اسلام خودمان دفاع کنیم.» این جواب نه تنها برای سرهنگ، بلکه برای عراقی های حاضر، به خصوص بعثی های استخباراتی، سخت بود. حقیقتا جنگی آنجا در گرفته بود. آنها خودشان را مسلمان می‌دانستند و ما را کافر و مجوس. صدام را سردار قادسیه می‌دانستند که به ایران حمله کرده تا مجوسن ها را مسلمان کند. به همین دلیل کشورهای عربی مسلمان را به جنگ علیه ایران کافر دعوت می کردند! به دوروبرم نگاه کردم، فضا به حدی متشنج بود که از خودم دل کندم. با خودم گفتم: «مهدی! اگر کاری کنی که جانت را نگیرند معجزه است!» دیگر از خدا می خواستم آن زن سؤال کند و جواب دهم. می‌دیدم جانم را گذاشته ام وسط و فقط می خواهم حق مطلب ادا شود. می دانستم که امام خمینی نهایت آمال و آرزوهایشان این است که ملت ایران و عراق را از دست حزب بعث و صدام كافر و بلندپروازی ها و زیاده خواهی هایش نجات دهند. می دانستم قصدش هرگز تجاوز به عراق نبوده است. خانم هندی پرسید: «نظر شما راجع به جنگ چیه؟ شما با جنگ موافقید یا آتش بس می خواهید؟». بدون لحظه ای مکث گفتم: «ما پیروزی حق علیه باطل را می خواهیم ما اتش بس نمی خواهیم!» انگار کسی از غیب آن جوابها را در دهانم می گذاشت. در آن فضای فشارآوری که آدم حرف زدن عادی اش را هم فراموش می کرد، متعجب بودم چطور آن جواب های آماده به ذهنم می آمد - یک دفعه آن خانم برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، من هم سرم را بلند کردم. دیدم سربازان و سه مرد کرواتی سبیل کلفت از استخبارات عراق دور ما حلقه زده اند... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 2⃣ شنود گسترده اطلاعاتی‌ ایران علی اصغر زارعی در مورد بی‌سیم‌های ارتش عراق باید بگویم که در ابتدا گفتیم حالا که نمی‌توانیم ماهیت صحبت‌های آنان را به صورت دقیق بشنویم، می‌توانیم طیف الکترومغناطیس تابش‌شده را کنترل کنیم و از کمیت‌ موج‌های رسیده، تحلیل‌هایی از فعالیت دشمن و شرایط آن داشته باشیم. ما در آن زمان با امکانات راداری که از ارگان‌های مختلف گرفته بودیم، تیمی را در یگان جنگال تشکیل دادیم که مسئولیت آن کنترل سرعت طیف الکترومغناطیس دریافتی بود. با این وجود وقتی که غنائم را دریافت کردیم، اولین ایده برای مهندسی معکوس این بی‌سیم‌ها در جنگال مطرح شد. تصمیم گرفتیم که آن را برای بررسی بیش‌تر در اختیار جهاد دانشگاهی دانشگاه صنعتی شریف قرار بدهیم. وقتی آنان مدارهای دستگاه را تحلیل کردند و همه چیز مشخص شد، فهمیدیم که روند کار این بی‌سیم‌ها این‌گونه است که صداهای مختلف را با هم قاطی می‌کند که اگر در مسیر آن، یک نفر سومی سیگنال‌های آن را دریافت کرد و شنود کرد، هیچ چیز برایش مشخص نشود. برای این که بتوانیم آن را رمز گشایی کنیم مشخص شد که 64 حالت مختلف می‌تواند اتفاق بیفتد که در هر حالت باید آن را بررسی می‌کردیم. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که باید سیگنالی را به دستگاه دشمن بفرستیم؛ بنابراین وقتی که اپراتور عراقی شاسی بی‌سیم خود را رها می‌کرد، دستگاه ما اولین سیگنال را به دستگاه او می‌فرستاد و در آن تغییراتی ایجاد می‌کرد که ما بتوانیم صداها را بفهمیم. دقت کنید که ما با انجام یک جنگ الکترونیکی به دشمن نفوذ کردیم و ضمن ایجاد تغییرات در داخل دستگاه‌های آنان، مکالمه‌شان را می‌فهمیدیم. اسم این سیستم را از ابتدا «رحمت» گذاشتیم چرا که واقعا رحمت الهی بود. جالب است که وقتی دستگاه رمزگشایی شد و به اطلاعات آنان دسترسی پیدا کردیم، می‌شنیدیم که سربازان عراقی دیگر با هم حرف نمی‌زدند بلکه یک سری نامه‌های سری را به صورت تلگرافی برای همدیگر بیان می‌کردند. در حقیقت آنان از آن‌جا که تردید نداشتند که کسی بتواند رمز را بشکند و صحبت‌هایشان را گوش کند، خیلی راحت‌تر اطلاعات را منتقل می‌کردند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣ قسمت آخر روزهای مقاومت خرمشهر راوی: مصطفی اسکندری ⭕️ چند قدمی که جلوتر رفته و به شهر نزدیک شدیم دوستانی که نگران ما شده بودند و شاید هم از بازگشت ما ناامید، به صورت دوان دوان و با کلمن های آب یخ به طرف مان آمدند. یادم نمی آید چند نفر بودند ولی دیدن این صحنه جان تازه ای به ما داد و حالا که خیالمان از هلاک شدن بر اثر شدت تشنگی و عطش فروکش کرده بود کلمن های آب را بدون اینکه جرعه ای بنوشیم به عقب هدایت کردیم. البته این را نه برای ریا بلکه به این خاطر که دوستان و کسانی که این خاطرات را در آینده مطالعه می کنند بدانند که این ها داستان و افسانه نبوده و عین واقعیت می باشد. به هر حال آن روز با تمام فراز و نشیب هایی که داشت به خیر و خوشی تمام شد و من و سایر دوستان آن روز از دست حضرت عزرائیل در رفتیم و مشیت الهی و تقدیر به زنده ماندنمان بود و حواله و سهم ما جای دیگری بود و به تاریخ دیگری موکول شد. متاسفانه غیر از حاج مصطفی اسکندری بقیه همراهان را به یاد نمی آورم. قطعا دوستان یادشان است که در مقطع زمانی فرزندان عشایر غیور بودند که با انواع سلاح مانند ام یک و برنو به کمک بچه های خرمشهر آمده بودند که جا دارد به آنها درود بفرستیم . تمام شد 👋 💢 (توضیح) ⭕️ درخصوص پیکر آن برادر پاسدار رسمی که به دست جنایتکاران بعثی سربریده شد بعرض میرسد که حدود ده سال پیش که بنده در یک برنامه تلویزیونی اشاره ای به این واقعه نمودم یکی از همرزمان آن شهید برنامه را مشاهده کرده و از روی علایم و شواهد توانست مساله را پیگیری و از طرف صدا و سیمای خوزستان با بنده ترتیب ملاقاتی با همرزم شهید به همراه پدر خانم ایشان داده شود. در آن جلسه معلوم گردید که پاسدار شهید رعیتی اهل مسجد سلیمان و مسئول تسلیحات سپاه میباشد که تا آن تاریخ به عنوان مفقود الاثر شناخته شده است. پدر خانم وی اصرار داشت که مشخصات بیشتری از شهید به وی بدهم تا خانواده ایشان بیش از این در بلا تکلیفی باقی نمانند. همرزم وی که روز هفتم مهر از مسجد سلیمان تا اهواز با هم آمده بودند تمام مشخصات تیوتای حامل مهمات را تایید کرد و گفت بدنبال اعلام رادیو خوزستان مبنی بر نیاز شدید سپاه خرمشهر به اسلحه و مهمات آن شهید گرانقدر موجودی اسلحه خانه را بار زده و به سمت خرمشهر حرکت کرده @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣7⃣ خاطرات مهدی طحانیان نگاهم چرخید به سمت سرهنگ، خیره نگاهم می کرد. چشمم افتاد به پوتین هایش، ساری بلند زن خبرنگار مانده بود زیر پوتین سرهنگ. با صدای زن هندی به خودم آمدم. در حالی که به چشمانم خیره شده بود، گفت: «مهدی! تو خیلی پسر شجاعی هستی. من هر طور شده این فیلم را می‌برم ایران و به آقای خمینی نشان می دهم و می گویم چه سربازان شجاعی دارد!» ته دلم به حرفش خندیدم، چون بارها دیده بودم سرهنگ محمودی و استخباراتی های بعثی هر وقت می دیدند مصاحبه های انجام شده باب میل‌شان نیست، فیلم را جلوی چشم خود خبرنگارها از دوربین می کشیدند بیرون و پاره می کردند. سالم بردن آن فیلم برای آن خبرنگار هندی، حکم یک معجزه و یا یک غنیمت ارزشمند جنگی را داشت که با زحمت به دستش آورده بود. تمام مدت که جواب می دادم - مثل کاری که با خبرنگارهای دیگر کرده بودم . فقط هدفم روشن شدن ذهنیت خود آن زن بود. وقتی زن هندی گفت: «خمینی چه سربازان شجاعی دارد»، سرهنگ به حدی عصبانی شد که عقلش زائل شد. کارها و حرکاتی از او سر می زد که گویا ابهت و وقارش را فراموش کرده بود. در حالی که به عربی فحش می‌داد به طرف در آسایشگاه رفت و سربازی را که جلویش بود، هل داد به کناری و رفت بیرون. شاید به قول خودش رفت به استخبارات زنگ بزند. خبرنگار هندی بلند شد و رفت طرف دیگر آسایشگاه که یک گروه از بچه ها در کنجی نشسته بودند. رفت سراغ آنها و از آقای رحیمی خواست تا خودش را معرفی کند. رحیمی، نوجوانی بود که پای راستش قطع شده بود. رحیمی این شعر را خواند: «ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است، ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.» آن خانم متوجه نمی‌شد رحیمی چه می گوید یعنی چون جمله اش شعر بود معنایش را خوب نمی فهمید. رحیمی مجبور شد چند بار آن شعر را بخواند تا زن منظورش را بفهمد. خبرنگار چون فقط کلمه حجاب را می شناخت، هی شالش را نشان می داد و می گفت: حجاب!... حجاب! من حجاب دارم» از رحیمی هم پرسید: «شما جنگ می خواهید یا صلح؟» او پاسخ داد: «هر چه مصلحت خدا باشد. هر وقت خدا بخواهد جنگ تمام شود، تمام می شود!» از کنار رحیمی بلند شد و رفت به طرف در آسایشگاه. هنگامی که خبرنگاران داشتند از آسایشگاه خارج می شدند، سرهنگ کنار در ایستاده بود و برای اینکه طبق معمول اوضاع و احوال را کاملا عادی جلوه دهد، دستش را برد بالا و گفت: «خوب حالا همه یک صلوات بفرستید!» همه صلوات فرستادند. شاید می خواست بگوید خونسرد است. شاید هم می خواست به من بفهماند کارم اهمیتی نداشته است. هنوز خبرنگار هندی وسط آسایشگاه بود که محمودی دوباره فریاد زد: «یکی دیگه!» و بچه ها دومین صلوات را فرستادند، برای بار سوم گفت: «یکی دیگه!» و همه دوباره صلوات فرستادند. شاید هم منظورش این بود که ما را اذیت کند. چون هر وقت اسم امام می آمد، ما سه تا صلوات می فرستادیم. آن روز خبرنگارها رفتند، من ماندم با نگاه ها و سکوت سنگین بچه ها و سرنوشتی نامعلوم. همه منتظر بودند بلایی سرمان نازل شود. هیچ کس حرفی نمی زد و فقط به در آسایشگاه خیره شده بودند تا هر لحظه باز شود و سربازها با سونده هایشان بیفتند به جان آنها، تجربه یک سال و نیم اسارت و اتفاقاتی که هر بار بعد از رفتن خبرنگارها می افتاد، این انتظار را در من و دیگران ایجاد کرده بود. بچه ها را درک می کردم، بعضی از دستم عصبانی و دلخور بودند، بعضی بدون اینکه به روی من بیاورند با نگاه های سردشان می فهماندند «چرا این حرفها را زدی مهدی، نمی‌شد کمی ملایم تر و محتاط تر پیش بروی»؟ حتی چند نفری نگاه هایشان طلبکارانه بود. یکی از بچه ها گفت: «مهدی! اینجا دیگر پایت را از گلیمت درازتر کردی. جوری حرف زدی که شرش دامن همه را بگیرد. در آن لحظات فقط زیر لب دعا می کردم «خدایا! کاری کن هر بلایی هست فقط سر من بیاورند و کاری به بچه ها نداشته باشند». خدا شاهد است در آن لحظه اگر در آسایشگاه باز می شد و سرباز عراقی حکم اعدام مرا می خواند، نه فقط ککم نمی گزید، که خوشحال هم می‌شدم از اینکه فقط خودم تاوان پس می‌دهم. با سکوت کشنده حاکم بر آسایشگاه و پیش بینی بلایی که هر لحظه ممکن بود مثل سيل دامنگیر جمع شود، تنها ناراحتیام بابت بچه ها بود، والا از کاری که کرده بودم رضایت داشتم و صددرصد آن را درست می‌دیدم. فقط در مقابل شرایطی که به وجود آمده بود پیش بچه ها احساس شرمندگی داشتم، آن هم نه از بابت اینکه احتمال می دادم آنها از حرف هایی که زده ام دلخور باشند، چون مطمئن بودم آن جوابها حرف دل همه شان بوده است. مسئله اصلی، عکس العمل عراقی ها بود که چه انتقامی از ما خواهند گرفت. از اول اسارت تا آن روز، آن اولین مصاحبه ای بود که سؤالاتی از آن دست مطرح شده بود. در نیت من ذره‌ای توجه به خودم نبود، فقط به سرافرازی دین، رهبر و کشورم فکر می کردم. ته دلم را که می کاویدم این نیت به من قدرت و صبر می داد تا همه تبعاتش را با دل
و جان تحمل کنم. یک ساعت کشنده گذشت، بالاخره در آسایشگاه باز شد....، ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂