🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 4⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ رگبار تانک ها قطع نمی شد، بچه ها یکی یکی داشتند تیر می خوردند، هر کدام یک جایی مان را گرفته بودیم و خودمان را در پناه جاده جلو می کشیدیم. خون از بدن بچه ها سرازیر بود ولی هنوز کسی از بچه ها شهید نشده بود. یکی از برادران به نام <خیرالله موسوی> که از تهران آمده بود، در یک متری جلوی من بود و داشت به تانک ها تیراندازی می کرد، ناگهان یک تیر آمد و خورد به کلاهش و من که پشت سرش نشسته بودم، دیدم که عقب کلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او کلاهش را برداشت و خون همین طور از سر و صورتش به روی لباس هایش می ریخت و هی می گفت: بچه ها من تیر خوردم؛ دو سه بار تکرار کرد. تیر به پیشانیش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود یک دقیقه ای پهلوی او بودم، هنوز داشت حرف می زد، ولی زبانش گیر می کرد و می گفت: بچه ها مرا هم با خود ببرید، نگذارید این جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابیده بودیم و بچه ها سینه خیز جلو می آمدند، در این حین مسعود انصاری هم داشت خودش را جلو می کشید. از او سراغ حسین و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهید شدند. علی حاتمی، که از دانشجویان پیرو خط امام بود و رفته بود برای حسین و محسن و جمال غذا ببرد، داشت می آمد. نمی دانم او فهمیده بود که محاصره شده ایم و چه موقعیت داریم یا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علی در امتداد جاده جلو می آمد، همین که به بچه ها رسید و دید همه بچه ها خوابیده اند و تانک عراقی آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را کج کرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هویزه) به راه افتاد و به طور مایل به طرف کرخه کور، سمت جلالیه می رفت. او نمی دانست که از این سمت به کجا سر در می آورد، در حقیقت، هیچ کس نمی دانست و لیکن به علت این که سمت دیگر جاده، تانک های عراقی وجود داشت و نیز در دو کیلومتری روبه روی ما هم، در امتداد جوفیر بقیه تانک های عراقی داشتند پیش می آمدند، به ناچار، علی در این سمت آغاز کرد به رفتن. من هم که کنار جاده افتاده و تیر خورده بودم، بارها از خدا خواستم که نجاتمان بدهد.
هیچ راه چاره ای به نظر نمی آمد، مرگ ما حتمی بود. به بچه ها گفتم: < لااقل برخیزید خودمان را تسلیم کنیم > . ولی آنها هیچ کدام جوابی ندادند.
ساعت حدود ۵ الی ۵/۵ عصر بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت، شاید نیم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم می خواست در یک لحظه هوا تاریک می شد تا از دست عراقی ها فرار کنیم، ولی غیرممکن بود. بچه ها همگی از راه رسیده و در پشت جاده خوابیده بودند و نمی دانستند چکار بکنند؛ تا جایی که علی حاتمی (از دانشجویان خط امام) از راه رسید. تمام این جریان ها از لحظه ای که تیر خوردم و آمدم و دیدم تانک های عراقی سر راه ما هستند تا لحظه ای که علی حاتمی رسید و به طرف چپ راه افتاد که برود، در مدت شاید پنج الی شش دقیقه روی داده بود.
در هر صورت، علی به راه افتاد. نزدیک ترین تانکی را که گفتم حدود سی متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانک دیگر ایستاده بود، در نتیجه، فاصله اولین تانک تا جای ما، حدود هفتاد الی هشتاد متر بود. علی که راه افتاد، من هی داد زدم: بخواب می زنند. وضع طوری بود که اگر از پشت جاده بر می خاستیم هیچ گونه پناهگاهی دیگر وجود نداشت که مانع از تیرخوردن بشود. سه چهار نفر دیگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر که رفتند، چند نفر دیگر برخاستند و راه افتادند. همه از روی ناامیدی بلند می شدند و راه می افتادند. وضع طوری بود که در یک ثانیه چندین صدای گلوله می آمد. بچه ها کم کم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سینه جاده افتاده بودیم و هی می گفتیم که ما را هم ببرید، یکی بیاد مرا هم بگیره و ببره، ولی هیچ کس گوش نمی داد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣همسر شهید #ابوذر_امجدیان:
باورم نمیشد ابوذر رفیق نیمه راه باشد و شهید شده باشد.. مانده بودم چرا نفسم بند نمی شود..
ببینید و فیضی ببرید
در کانال حماسه جنوب، شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 فصل سوم:
تشکیل خانواده و تولد فرزندان
🔅 خوب حاجی جان کمی هم از مسائل خصوصی بپرسم. تا آنجا که من خبر دارم، قبل از شروع جنگ ازدواج کردی. چطوری با خانم آشنا شدی؟
من هم مثل هر جوانی دوست داشتم ازدواج کنم و به نقل روايت مشهور از پیامبر گرامی اسلام(ص) نصف دينم را کامل کنم. مادرم و خواهرهايم افرادی را معرفی میکردند ولی من معيارهای خاص خودم را داشتم. البته خيلی اهل عاشق شدن و اين حرفهای امروزی نبودم ولی دوست داشتم همسر آیندهام را با معيارها و ارزشهای اخلاقی و اسلامی انتخاب نمايم. روی این مسئله خیلی تأکید داشتم و به آن اعتقاد داشتم. در سال ۱۳۵۸ برادرم حميد گروه سرودی تشکيل داده بود که تمام اعضای آنها خواهران بودند. حدوداً ۳۰ نفری میشدند. اتفاقاً خواهرهای خودم، زنعمویم و دو تا ديگر از خواهرهايش هم عضو اين گروه سرود بودند که سرودهای انقلابی میخواندند. حميد برادرم مرا مسئول آموزش اين گروه سرود قرار داده و امر کرده بود تا به آنها خواندن سرود را آموزش بدهم تا بتوانند سرودها را خوب حفظ و اجرا نمايند.
بههرحال در بين افرادی که در این گروه شرکت میکردند و آموزش میدیدند يکی از خواهرها را دیدم که با معيارهای من میخواند.
ابتدا موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم و به گفتم به نظرم فلان خواهر با معیارهای من برای ازدواج همخوانی دارد. خواهر پرسوجو کرد و فهمید که فرد موردنظر خواهرزن عمویم است. بهعلاوه وی رابط دبيرستانش با سپاه اهواز است. بر همین اساس کار تحقیق نیز چندان طول نکشید چونکه آشنای عمویم بودند. نکته مهمتر این بود که مادرم هم شناخت نسبی از او داشت و به دلیل رفتوآمدهای خانوادگی او را دیده بود. همه اسباب بهراحتی فراهم شد. وقتی مادرم در جریان قرار گرفت خیلی خوشحال شد و با پدرم صحبت کرد و قرار شد برای خواستگاری به منزل آقای اصفهانی الاصل برويم.
بعد از حرفهای رسمی و تعارفات خانوادگی قرار شد ما دو نفر باهم صحبت کنيم. من در اتاق منتظر ماندم و خانم لحظاتی بعد آمد و دقایقی باهم گفتگو کردیم. من از خصوصيات خودم برايش حرف زدم و گفتم که من پاسدارم. ممکن است هر روز یکجا باشم. او هم سؤالی داشت از من پرسيد و من صادقانه جواب دادم. درنهایت خانم با سکوتش به من فهماند که برای زندگی در کنار من حرفی ندارد. بعد از موافقت ایشان تاریخ عقد را روز ۱۹ بهمن ۵۸ تعیین کردیم. بنا شد قبل از عقد برای خرید به بازار برویم. در خرید نیز خانم نشان داد که اصلاً در قیدوبند مادیات نیست و با حداقل مبلغ خرید مختصری انجام دادیم.
کل خرید یک کفش زنانه، يک حلقه سيصد تومانی و يک قواره چادر که جمعاً روی هم پانصد تومان نمیشدند.
وقتی نظر او را راجع به مهریه پرسیدم گفت: من مهر السنه حضرت زهرا(س) را دوست دارم. درنهایت مهریه يک جلد قرآن، یک جلد مفاتیحالجنان و یک جلد صحيفه سجاديه شد. با پیگیریهایی بچههای سپاه مراسم عقدمان در تالار شهرداری اهواز برگزار شد. در این میان مادرم مثل همه مادران دیگه از اینکه میدید دارم سروسامانی میگیرم، خيلی خوشحال بود.
در مراسم عقدمان هم دوستان زیادی مثل مرحوم حسين پناهی، محمد جمال پور، آقای محمد صادقی و... حاضر بودند. مرحوم آقای جعفر پناهی و جمال پور در آنجا يک تئاتر اجرا کردند که خيلی عالی بود. آقای محمد صادقی هم درباره ازدواج در اسلام سخنرانی کرد که برای مجردها خيلی کارساز بود.
آن روز همه فامیلها آمده بودند و صدای خنده و شادی تمام فضای تالار را فراگرفته بود. پدرم بعد از اجرای خطبه عقد برايم دعا کرد که عاقبتبهخیر بشوم. مدتی بعد هم مراسم ازدواجمان را خيلی مختصر و در کمال سادگی و بهدوراز ریختوپاش در منزل پدرم گرفتيم و از تعداد محدودی برای شام دعوت کرديم.
البته هم شب عروسی کاری کردم که خاطرهاش تا الآن در خاطر همسرم باقی مانده است. شب عروسیمان، قرار بود فامیلهای داماد به منزل پدر عروس بروند و او را به منزل پدرم بياوريم. اتفاقاً آن شب من در سپاه پاسبخش بودم و اين از عجایب آن دوران بود که داماد شب عروسیاش اسمش در سپاه در لوحه نگهبانی باشد. هر چه گفتند اين شب را بیخیال نرو چون شور و شوق انقلابی داشتم گفتم نه بايد حتماً به سپاه بروم. بههرحال بعد از پايان نوبت پاس بخشیام راهی منزل پدر عروس شدم تا او را به منزلمان ببريم. آن شب همسرم خيلی شاکی بود ولی ملاحظه مرا کرد و حرفی نزد ولی تا الآن گاهی اوقات میگوید چه طوری دلت آمد شب عروسی، سپاه را رها نکنی؟ و بعد بيايی منزل پدرم تا من را ببری؟
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۲
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در آغاز زندگی مشترکمان با پدر و مادرم زندگی میکردیم. يکی از قول و قرارهايی که در صحبتهای دونفره با همسرم داشتم اين بود چون من خيلی به پدر و مادرم وابسته هستم نمیتوانم از آنها جدا شوم و باید همیشه کنارشان باشم. همسرم هم موافقت کرد و گفت: پیشنهاد خوبی است. لذا طبقه دوم منزل پدرم را آماده کردیم و با تهیه مختصر وسایل ضروری- يک تخته موکت، دودست رختخواب، چند کابينت آشپزخانه، يک دستگاه يخچال و یک کولر- زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. البته بعداً با توپوتشر مادرم و وقتی اولین فرزندم به دنیا آمده بود، دوتخته فرش شش متری خریدم. همسرم در تمام مراحل پرفرازونشیب زندگی با تمام مشکلات من ساخت و هیچگاه لب به شکایت وانکرد. من بسیاری از موفقیتها و توفیقاتم را مدیون این خانم هستم. همیشه در هر مراسمی دعاگوی او بوده و هستم.
با شروع زندگی همسرم آنقدر به مادرم دلبسته شد و مادرم او را دوست داشت که اگر یک روز همديگر را نمیدیدند اذيت میشدند. بهعلاوه همسرم ۱۵ سال داشت و حضور مادرم در کنارش میتوانست خيلی کمککار باشد. به لطف خدا چون من بيشتر اوقات در منزل نبودم و در سپاه فعاليت داشتم مادرم در کنارش بود و نمیگذاشت او تنها باشد. هر روز از زندگی ما که میگذشت ما بهتر از روز قبل بوديم. هم به فعالیتهای سپاه رسيدگی میکردم و هم سعی میکردم فضای خوبی در خانه برای همسرم فراهم نمايم. آن روزها کل حقوق من ۲۴۰۰ بود ولی بااینوجود پدرم اکثر مايحتاج ما را از قبيل برنج، روغن، قند و شکر و... تهيه میکرد.
🔅 تولد اولین فرزند
بیش از زن و شوهر پدربزرگها و مادربزرگها دوست دارند که وقتی فرزندشان ازدواج میکند، صاحب فرزند شوند. اصلاً داشتن نوه خود نعمت دیگری است که تا صاحب نوه نشدهای آن را درک نمیکنی! پدر و مادر من هم از این قاعده مستثنا نبودند. هرکدام از فرزندان من هم داستان تولدی خاص خود دارند که گفتنی و خواندنی است. در ایامی که همسرم سهماهه باردار بود، هواپیماهای عراقی زاغه مهمات لشکر ۹۲ زرهی اهواز را بمباران کردند و سبب ترس و وحشت شدیدی در شهر شدند. من به خاطر دارم که صحنه انفجار آنقدر مهيب و ترسناک بود که هر کس سعی میکرد به هر شکلی شده فرار کند تا جان سالم به در ببرد.
آن روز من در حال رفتن به بسيج بودم که اين اتفاق رخ داد. آن روزها مردم چهره مرا بهخوبی میشناختند و بهقولمعروف شهره شهر شده بودم. تا اين اتفاق افتاد. سعی کردم بر ترس و اضطراب خودم غالب شوم و مردم را به آرامش دعوت کنم. فرياد میزدم نترسید چيزی نيست. فرار نکنيد گوشهای پناه بگيريد. الآن تمام میشود. شیشههای مغازهها از شدت انفجار گلولهها و مهمات خردشده و به شکل ترکش مردم را زخمی میکردند، هر چه فرياد زدم کسی به حرفهايم گوش نمیداد و از هر سو فرار میکردند. این صحنه وحشتانگیز یکساعتی استمرار داشت و صدای جیغ و شیون همهجا را فراگرفته بود.
از جلوی بيمارستانی رد شدم که ديدم تمام مریضهای آن با سرم هايی که به دستشان وصل است وحشتزده از بيمارستان بيرون آمدند و مات و حيران بودند کجا بروند. هیچکس را يارای ماندن در بيمارستان نبود. پزشک، دکتر، پرستار، همه و همه در حال فرار بودند و کسی به فکر کسی نبود. سیمهای برق خیابانها براثر شدت انفجار به هم میخوردند و صدای مهيبی از آنها بلند میشد که ترسمان را دو برابر میکرد. در این شرایط من هم نگران حال همسرم بودم و نمیدانستم چه حالوروزی دارد.
هر طوری بود خودم را به پايگاه بسيج رساندم. تا وارد حياط شدم همه را مضطرب و نگران دیدم. آن موقع آقای عباس صمدی فرمانده بسیج بود. ما برای حفاظت از مهمات خودمان آنها را به زیرزمین منتقل کردیم تا اگر بمبارانی صورت گرفت، کمتر در معرض خطر انفجار باشند. بعد از جابجايی مهماتها، ديگر نتوانستم بمانم و سريع بهطرف منزل رفتم. در راه دعا میکردم همسرم سالم باشد و برای فرزندم اتفاقی نيفتاده باشد. هر چه دعا و قرآن و مناجات بلد بودم خواندم. خدا را به هر که دوستش داشت قسم دادم همسرم سالم باشد. نيم ساعت بعد که به منزل رسيدم، دیدم همسرم رنگش زرد و حسابی ترسيده است. او هم تا مرا ديد گفت صادق چی شده؟ براش توضیح دادم که انبار مهمات لشکر ۹۲ زرهی بر اثر بمباران منفجر شده است. بههرحال آن شب با ترس و اضطراب گذشت ولی بوی مهمات و باروت و دود آن در شهر پخش شده بود. تمام شهر را گرد باروت پاشيده شده بود. فردا صبح که به خیابانها آمدم ديدم حال و هوای شهر اهواز تغییر پیدا کرده و هنوز ترس و دلهره بر فضای شهر حاکم است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حکایت عکسی که
نمیخواستم بگیرم
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂