eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۲۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ۱۸ تیر ۱۳۶۰ در روز پنج‌شنبه در مقر سپاه مشغول تهيه شعر و روضه بودم قرار بود شب جمعه در حسينیه اعظم اهواز دعای کميل بخوانم. در طول روز برای کاری به منزل رفتم و وقتی وارد خانه شدم همسرم به‌آرامی ‌گفت صادق درد دارم. بدادم برس. به سفارش خانم، خواهرش را تلفنی صدا کردم و به‌اتفاق به بيمارستان جرجانی در خيابان طالقانی رفتیم. 🔅 همه شما را می‌شناختند پس باید حسابی تحویل بگیرند. بله. کاملاً درست است چون مرا می‌شناختند خيلی ما را تحويل گرفتند و سريع او را بستری کردند و به خواهرزنم گفتم که من باید يک ساعت ديگر در حسينيه اعظم دعای کميل بخوانم. شما حواست هست؟ ایشان هم گفت: آره شما برو من اینجا مواظب هستم. وقتی خیالم راحت شدم به سمت حسينيه اعظم که یک خيابان با بيمارستان فاصله داشت، رفتم و دعا را شروع کردم ولی راستش بیشتر حواسم به زنم در بیمارستان بود. لذا بلافاصله با تمام شدن دعا سریعاً از همه خداحافظی کردم و خودم را به بیمارستان رساندم. همسرم صدای دعای کمیل مرا شنیده و به قول خودش باعث تسکین دردش شده بود. 🔅 بهداروند: چرا فرزندت را محمدعلی نام گذاشتی؟ در ابتدا با خانم مشورت کردم که به‌عنوان مادر بچه چه نام روی پسرمان بگذاریم. خانمم نظر خاصی نداشت من که به شهید محمدعلی حکیم علاقه خاصی داشتم، متمایل بودم که نام این شهید را زنده کنم. وقتی نظرم را به همسرم گفتم ایشان هم استقبال کرد و به همین دلیل اسم پسر اولمان محمدعلی شد. چند روز بعد در اداره ثبت‌احوال، شناسنامه‌اش را بنام محمدعلی گرفتم. وقتی داشتم شناسنامه را می‌گرفتم ياد خاطرات خوبی که با شهيد محمدعلی حکيم داشتم افتادم و کلی ناراحت شدم. حس پدر بودن حس خوبی بود و آن روزها چقدر من خوشحال بوم و خدا را شکر می‌کردم که خدا فرزند سالمی را به من داده است. پدر و مادرم از این‌که می‌دیدند صاحب نوه شده‌اند از خوشحالی در پوست خودشان نمی‌گنجیدند. مادرم صورت مرا بوسيد و گفت پسرم ان‌شاءالله بچه‌ات مایه‌روشنی چشمت باشد. من هم دست مادرم را بوسيدم و به همراه خواهرهايم دو روز بعد همسرم را به خانه برديم. تقریباً محمدعلی سه‌ماهه بود که سپاه مرا برای مراسم حج به عربستان فرستاد. من آن سال همراه کاروان بعثه زودتر از ساير کاروان‌ها راهی عربستان شدم. به قول حاجی‌ها، مدينه اول بودم. يعنی اول مدينه می‌رفتيم و بعد زيارت مزار نبی اکرم و بقيع به مکه جهت اعمال حج تمتع می‌رفتيم. ديدن مدينه و صحن و سرای حرم نبوي برايم عجيب بود. غربت بقيع خيلی با دل من بازی کرد. از دور که قبرهای بی‌نشان و چراغ را می‌دیدم بغض گلویم را می‌گرفت و گريه می‌کردم. آن سال بعد از انجام حج تمتع حدود دو ماهی در عربستان و در مراسم‌های زيادی نوحه خواندم. بعد از دو ماه به اهواز برگشتم درحالی‌که اوايل ماه محرم شده بود و بايد مشغول نوحه‌خوانی می‌شدم. آن روزها محمدعلی پنج‌ماهه شده بود. ديدن او بعد از دو ماه دوری و فراق خيلی دلچسب بود. عجيب بود وقتی او را بغل کردم به همسرم گفتم چرا محمدعلی این‌طور شده؟ منظورم اين است که چهره‌اش با دو ماه قبل خيلی فرق کرده است. خانمم جواب داد چون دور از او بودی این‌طور فکر می‌کنی وگرنه محمدعلی همان محمدعلی دو ماه قبل است. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۲۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔅 تولد فرزند دوم خوشبختانه مثل زمان تولد محمدعلی، برای تولد فرزند دوم هم در اهواز بودم و تا درد زايمان همسر شروع شد سريع او را به بيمارستان رازی بردم که بستری‌اش کردند. آن روزها بیمارستان‌های اهواز مهمان مجروح‌های جنگي بود که از جبهه‌ها می‌آوردند. البته در بيمارستان چون مرا می‌شناختند خيلی محبت کردند ولی چون رزمندگان آماده عملیات خیبر در جزایر مجنون می‌شدند، از ما خواستند بعد از به دنیا آمدن بچه در بیمارستان نمانیم و مادر و بچه را به خانه برویم. اسم فرزند دوم را این بار به یاد دوست و برادر عزیزم شهید حسین علم‌الهدی، حسین گذاشتیم. خانم بنده هم با فرهنگ جبهه و شهادت مأنوس بوده و هست و از این قضیه استقبال کرد. در طول دفاع مقدس تمام بار زندگی بر دوش همسرم بود و من یا در جبهه بودم و یا در منزل آقای مرحوم معلمی مشغول تهیه و تدوین نوحه و شعر بودم. واقعاً از این بابت شرمنده خانمم هستم. محمدعلی اصلاً به من وابسته نبود ولی برعکس حسین چنان به من وابستگی پیدا کرده بود که هرگاه می‌خواستم از خانه بیرون بروم، خانمم مجبور بود یک‌طوری او را سرگرم کند تا متوجه رفتن من نشود. اگر می‌فهمید من می‌خواهم از منزل خارج شوم، چنان جيغی می‌کشید که همه همسايه متوجه می‌شدند. محکم پايم را می‌چسبید و گريه می‌کرد و می‌گفت نبايد بروی. يادم است وقتی راه افتاد و توانست راه برود گاهی تا در مجتمع خرم کوشک دنبالم می‌آمد و داد می‌زد و گريه می‌کرد. طوری که زن‌های همسايه دلشان برايش می‌سوخت و ناراحت می‌شدند. عده‌ای از دوستان و همسایه‌ها به شوخی اسم او را حسين "کثير البکاء" گذاشته بودند. در محيط مجتمع معمولاً بچه‌های فرماندهان و مسئولين استان باهم جمع می‌شدند و بازی می‌کردند. یک‌بار هواپيماهای عراقی حسابی اهواز را بمباران کردند و تعداد زيادی از مردم به شهادت رسيدند. آن روز من و برادرم مجيد با ماشين در اطراف ميدان بارفروشان بوديم که هواپيما آنجا را بمباران کردند به‌سرعت به سمت ميدان رفتيم که ديدم تعداد زيادی از اجساد روی هم افتاده و عده‌ای هم دادوفریاد می‌زدند و کمک می‌خواستند. با کمک مردم تعدادی از مجروحين را سوار آمبولانس کرديم و بیمارستان رساندیم. زهرا در سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد و به دليل علاقه‌ام به حضرت فاطمه زهرا(س) نام او را زهرا گذاشتم. چقدر اين اسم را دوست دارم. تا جنگ بود من با اين سه فرزند و همسرم در مجتمع زندگی می‌کرديم و شاکر خدای بودم که فرزندانی سالم و همسری مهربان نصيب من کرده است. مدتی بعد از پایان دفاع مقدس نیز خداوند فرزند پسری را به جمع خانواده ما اضافه کرد که نام او را محمد سعید گذاشتیم. 🔅 گفتگو با مادر حاج صادق خانم قِبلی: بچه‌ام کوچک که بود، حدود ۳ سالگی، هرکسی روضه می‌خواند، از او تقلید می کرد. در دزفول، خانه مادرم هم ۳-۴ جاری با مادر شوهر یکجا زندگی می‌کردند. مادرم ملایی داشت که هر هفته می‌آمد خانه روضه می‌خواند. ما دهه اول محرم، می‌رفتیم دزفول. نوحه‌خوان‌ها بلندگو نداشتند، یکی نوحه‌خوان را روی شانه می‌گرفت و او نوحه می‌خواند. صادق ۳ سالش بود و می‌رفت جلو روضه‌خوان می‌نشست و هر چه او می‌خواند، این هم دستش را می‌گرفت بناگوشش و داد می‌زد. زن‌عمویم می‌گفت ما به‌جای گریه، خنده‌مان می‌گیرد، بیا بچه را ببر، می‌بردم توی اتاق و در را می‌بستم. جیغ می‌زد و می‌پرید بیرون دوباره جلو روضه‌خوان می‌نشست و می‌خواند. از عمویش حاج عبدالحسن که مداح است، یاد گرفته بود. نزدیک مغازه پدرش بچه‌ها را جمع می‌کرد و برایشان نوحه می‌خواند. از کوچکی علاقه داشت نوحه بخواند. توی مدرسه برای بچه‌ها نوحه می‌خواند. یک‌بار توی اهواز برای ولیعهد جشن گرفتند. وقتی از مدرسه این‌ها را می‌بردند جشن، توی راه شروع کرده بود نوحه خواندن. همیشه نوحه می‌خواند و بچه‌ها سینه می‌زدند. این نوحه را خوانده بود زیر خنجر گفت شاه لب تشنه تشنه‌ام تشنه، تشنه‌ام تشنه می‌گفت بچه‌ها به‌جای سینه زدن، پا می‌کوبیدند زمین، مدیر مدرسه آمده بود و زده بود توی صورت صادق. می‌گفت اول فکر کردم آمده تشویقم کند... صادق را کشیده بود کنار و پرسیده بود کی دستور داده نوحه بخوانی؟ گفته بود نمی‌دانم، بچه‌ها که پا به زمین کوبیدند، فکر کردم کار خوبی می‌کنم. قدری کتکش زده بودند و دعوایش کرده بودند. علاقه به امام حسین (ع) توی دلش بود. همه‌چیز هم از دزفول شروع شده بود. وقتی می‌رفتیم دزفول، می‌رفت دسته سینه‌زنی و به امام حسین علاقه پیدا کرده بود، •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دیدار ناخدا هوشنگ صمدی فرمانده تکاوران ن. دریایی با مدافع خرمشهر، سید صالح موسوی، بعد از ۴۰ سال و مرور خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ناخدا هوشنگ صمدی
سید صالح موسوی ، خرمشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 خاطرات محمد علی باستی از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 6⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ✍ من از وقتی که در محاصره افتادم و تیر خوردم، لبانم خشک شده و احساس می کردم که مثل آتش داغ شده ام، بدنم خیس عرق شده بود، خیلی سعی می کردم که آب دهانم را فرو بدهم، ولی آب وجود نداشت، انگار یک هفته بود که آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبی نبود. در حالی بودم که احساس می کردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه کیلو بر من فشار وارد می آورد؛ چندبار تصمیم گرفتم اسلحه را بیندازم که راحت راه بروم، ولی با خودم می گفتم "مال بیت المال است و مدیون می شوم." هوا رو به تاریکی (اذان مغرب) بود، نه آبادی دیده می شد و نه درختی بچه ها هم که همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فکر می کردم که ممکن است شب در بیابان گرگی، سگی یا حیوانی درنده به من حمله کند و یااین که در تاریکی شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهایم باشد و بتوانم مقداری مقاومت کنم. خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود ۱۵۰ متر آمده بودم. از آن جایی که در پشت جاده موضع گرفته بودیم و برخاستیم راه افتادیم باید حدود چهارصد متر می رفتیم تا به خاکریز و سنگرهایی می رسیدیم. ما اگر می توانستیم به این سنگرها برسیم لااقل از رگبار مسلسل های دشمن در امان بودیم. هرچه به سنگرها نزدیک تر می شدم بیشتر امیدوار می شدم و از خدا می خواستم که این آخرین لحظات تیر نخورم. بالاخره به سنگرها رسیدم و از خاکریز بالا رفتم سپس آن طرف خاکریز قرار گرفتم. هنوز باورم نمی شد که چطور من جان سالم به در بردم. بچه ها صد متری از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاریکی می رفت، می ترسیدم که در تاریکی بچه ها را گم کنم خیلی داد زدم بالاخره یکی از بچه ها به نام مسعود انصاری ایستاد و من به او رسیدم. چفیه ای داشت به دستم پیچید و با هم رفتیم. از علی حاتمی سراغ گرفتم، گفت: علی از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر دیگر از طرف دیگر رفتند و گفتند از این طرف که ما می رویم به نیروهای ارتش می رسیم. ولی من در اصفهان بودم که خبر پیدا کردم علی شهید شده است. بعداً دوباره که به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علی حاتمی را گرفتم، گفت: علی همان موقع تیر خورد، هنوز به سنگرها نرسیده بودیم که یک تیر به سرش خورد و افتاد. هم چنین محمد فاضل که تیر به شکمش خورد. در هر صورت، آن شب حدود یک ساعت راه رفتیم تا به کرخه کور رسیدیم. ارتش پس از عقب نشینی، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتیم نه یک آمبولانسی وجود داشت نه یک خودرو نه یک جیپ که زخمی ها را ببرند. هرچه بیشتر جلو رفتیم هیچ خودرویی وجود نداشت. از روی پلی که عراقی ها روی کرخه کور زده بودند گذشتیم، کنار آن پل، جاده ای بود که یکی گفت جاده جلالیه است، ولی از هرکس دیگر که می پرسیدیم می گفت نمی دانم. بالاخره مسعود به من گفت: < نمی شود که تو تا صبح این جا بمانی و خون از بدنت برود، اگر می توانی راه بیایی بیا تا برویم بالاخره به یک جایی می رسیم > . راه افتادیم. حدود یک ساعت رفتیم، طرف چپ ما جبهه های عراق بود که همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور دیگری می انداختند. از این جهت خیالمان راحت بود که به طرف جبهه های عراق نمی رویم، ولی می ترسیدیم که به گروه کمین عراق در این بیابان برخورد کنیم؛ زیرا، آنها دوربین مادون قرمز داشتند. در همین حین، صدایی شنیدم، چندنفر فارسی حرف می زدند. آنها هم گروه دیگری بودند که به فرماندهی کریم، پیش رفته و محاصره شده بودند، تا این که بعد از دادن چندین شهید توانسته بودند فرار کنند و دو نفر زخمی را – که می توانستند راه بروند – نیز با خودشان بیاورند. یکی از آنها از بچه های اصفهان بود. شب آنها را نزدیک کرخه کور دیدیم، چند نفر از بچه های اصفهان هم با آن گروه بودند، همدیگر را از صدا شناختیم و ما نزد آنها رفتیم. می گفتند که به وسیله بی سیم تماس گرفته ایم و گویا توپخانه همدان این نزدیکی ها مستقر است. حدود ده دقیقه دیگر راه رفتیم، گویا بچه ها منطقه را می شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاکی شدیم، پس از طی مسافتی حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسیدیم. ساعت حدود هشت شب بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ اتمام گزارش http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بله، چشم 👇👇