33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دیدار
ناخدا هوشنگ صمدی
فرمانده تکاوران ن. دریایی
با مدافع خرمشهر،
سید صالح موسوی،
بعد از ۴۰ سال
و مرور خاطرات
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 6⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ من از وقتی که در محاصره افتادم و تیر خوردم، لبانم خشک شده و احساس می کردم که مثل آتش داغ شده ام، بدنم خیس عرق شده بود، خیلی سعی می کردم که آب دهانم را فرو بدهم، ولی آب وجود نداشت، انگار یک هفته بود که آب نخورده بودم، در قمقمه هم آبی نبود. در حالی بودم که احساس می کردم اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه کیلو بر من فشار وارد می آورد؛ چندبار تصمیم گرفتم اسلحه را بیندازم که راحت راه بروم، ولی با خودم می گفتم "مال بیت المال است و مدیون می شوم." هوا رو به تاریکی (اذان مغرب) بود، نه آبادی دیده می شد و نه درختی بچه ها هم که همه جلوتر از من رفته بودند. با خود فکر می کردم که ممکن است شب در بیابان گرگی، سگی یا حیوانی درنده به من حمله کند و یااین که در تاریکی شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل خشابهایم باشد و بتوانم مقداری مقاومت کنم.
خلاصه دوباره راه افتادم. تا الان حدود ۱۵۰ متر آمده بودم. از آن جایی که در پشت جاده موضع گرفته بودیم و برخاستیم راه افتادیم باید حدود چهارصد متر می رفتیم تا به خاکریز و سنگرهایی می رسیدیم. ما اگر می توانستیم به این سنگرها برسیم لااقل از رگبار مسلسل های دشمن در امان بودیم. هرچه به سنگرها نزدیک تر می شدم بیشتر امیدوار می شدم و از خدا می خواستم که این آخرین لحظات تیر نخورم. بالاخره به سنگرها رسیدم و از خاکریز بالا رفتم سپس آن طرف خاکریز قرار گرفتم. هنوز باورم نمی شد که چطور من جان سالم به در بردم.
بچه ها صد متری از من جلوتر بودند و هوا هم رو به تاریکی می رفت، می ترسیدم که در تاریکی بچه ها را گم کنم خیلی داد زدم بالاخره یکی از بچه ها به نام مسعود انصاری ایستاد و من به او رسیدم. چفیه ای داشت به دستم پیچید و با هم رفتیم. از علی حاتمی سراغ گرفتم، گفت: علی از ما جدا شد و با محمد فاضل و چند نفر دیگر از طرف دیگر رفتند و گفتند از این طرف که ما می رویم به نیروهای ارتش می رسیم. ولی من در اصفهان بودم که خبر پیدا کردم علی شهید شده است.
بعداً دوباره که به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علی حاتمی را گرفتم، گفت: علی همان موقع تیر خورد، هنوز به سنگرها نرسیده بودیم که یک تیر به سرش خورد و افتاد. هم چنین محمد فاضل که تیر به شکمش خورد.
در هر صورت، آن شب حدود یک ساعت راه رفتیم تا به کرخه کور رسیدیم. ارتش پس از عقب نشینی، آن جا مستقر شده بود. هرچه سراغ گرفتیم نه یک آمبولانسی وجود داشت نه یک خودرو نه یک جیپ که زخمی ها را ببرند. هرچه بیشتر جلو رفتیم هیچ خودرویی وجود نداشت. از روی پلی که عراقی ها روی کرخه کور زده بودند گذشتیم، کنار آن پل، جاده ای بود که یکی گفت جاده جلالیه است، ولی از هرکس دیگر که می پرسیدیم می گفت نمی دانم. بالاخره مسعود به من گفت: < نمی شود که تو تا صبح این جا بمانی و خون از بدنت برود، اگر می توانی راه بیایی بیا تا برویم بالاخره به یک جایی می رسیم > . راه افتادیم. حدود یک ساعت رفتیم، طرف چپ ما جبهه های عراق بود که همه اش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده، منور دیگری می انداختند. از این جهت خیالمان راحت بود که به طرف جبهه های عراق نمی رویم، ولی می ترسیدیم که به گروه کمین عراق در این بیابان برخورد کنیم؛ زیرا، آنها دوربین مادون قرمز داشتند.
در همین حین، صدایی شنیدم، چندنفر فارسی حرف می زدند. آنها هم گروه دیگری بودند که به فرماندهی کریم، پیش رفته و محاصره شده بودند، تا این که بعد از دادن چندین شهید توانسته بودند فرار کنند و دو نفر زخمی را – که می توانستند راه بروند – نیز با خودشان بیاورند. یکی از آنها از بچه های اصفهان بود.
شب آنها را نزدیک کرخه کور دیدیم، چند نفر از بچه های اصفهان هم با آن گروه بودند، همدیگر را از صدا شناختیم و ما نزد آنها رفتیم. می گفتند که به وسیله بی سیم تماس گرفته ایم و گویا توپخانه همدان این نزدیکی ها مستقر است. حدود ده دقیقه دیگر راه رفتیم، گویا بچه ها منطقه را می شناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاکی شدیم، پس از طی مسافتی حدود صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسیدیم. ساعت حدود هشت شب بود.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
اتمام گزارش
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_409162649.mp3
زمان:
حجم:
288.8K
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حماسه خوانی
حاج صادق آهنگران
به کاروان کربلا عنایت از خدا شود
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۵
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 خلاصه گفتگو با همسر
🔅 بهداروند: قدری درباره خود آقای آهنگران در خانه و نزد اطرافیان برای ما میگویید؟
نهفقط درباره من و بچهها، درباره پدر و مادر و خواهر و برادرش هم خیلی عاطفی است. حتی گاهی ایراد میگیرم که اینقدر خودتان را برای هر مساله ای اذیت نکنید. نمیدانم این قوت است یا ضعف، ولی خودش را خیلی درگیر مساله های مربوط به بچهها و خانواده میکند.
در فامیل و دوستان و همسایهها دیدهام که وقتی یک مساله برای خانواده و بچههایشان پیش میآید، بهاندازه ایشان درگیر نمیشوند؛ اما حاجآقا در کارهای بچهها خیلی درگیر میشود. خیلی برایش سنگین است که ناراحتی ما یا پدر و مادرش را ببیند. نمیدانم مردم چه تصویری از او دارند، ولی در ارتباط اجتماعی هم آنقدر سرش شلوغ است که گاهی میگویم اگر من بودم، حوصلهام تمام میشد.
مثلاً در یک مراسم، ممکن است هزار نفر با ایشان سلام و علیک و روبوسی کنند و آدمهای زیادی عکس بگیرند. وقتی ما ازدواج کردیم، به این شدت نبود، ولی چون در راهپیماییهای قبل از انقلاب شعار میداد، بین مردم شناختهشده بود. در راهپیماییهای زمان شاه مردم دستهدسته حرکت میکردند و هر گروه کسی را داشت که شعار میداد و جمع را پیش میبرد. صدایش برای مردم جالب بود و میگشتند ماشینی که او روی آن شعار میداد، پیدا کنند. در اهواز و شهرهای دیگر، بهخصوص دزفول که دزفولیها تعصب خاصی روی او دارند، آنقدر که کاملاً او را متعلق به خودشان میدانند.
از وقتی تلویزیون تصویر او را پخش کرد، در همه کشور شناخته شد. یادم میآید وقتی تلویزیون او را نشان میداد، با چه شوق و علاقهای میدویدیم پای تلویزیون و تماشا میکردیم. الآن بعد از سیوچند سال، هنوز همینطور است و همه از بزرگ و کوچک مینشینیم و خواندن او در تلویزیون را میبینیم.
گاهی که فیلمهای زمان جوانیاش را پخش میکنند، برای ما خیلی خاطرهانگیز و جالب است. چون حاجآقا زمان جنگ بهندرت اهواز بود و دائم بهجاهای دیگر رفتوآمد میکرد. وقتی هم که بود، بیشتر وقتش را پیش حاجآقای معلمی بود، به دلیل اینکه دوباره برای عملیات آماده میشدند و نوحهها را باهم میساختند. همان وقت کمی که خانه بود، آنقدر به بچهها محبت میکرد که وقت رفتن نمیدانستم بچهها را کجا ببرم که دور از چشم آنها از خانه بیرون برود. حسین، پسر دومم خیلی بیقرار بود و گریه میکرد. زمان جنگ، چند سالی خانه پدر حاجآقا زندگی میکردیم. بعد به دلیل امکان ترور و تهدیدهای منافقین، خانه را عوض کردیم.
🔅 بهداروند: تهدید کردند آقای آهنگران را ترور میکنند؟
در خانههای تیمی آنها نقشههایی از خانه پدر حاجآقا پیدا شد و بعد گفتند صلاح نیست شما آنجا بمانید و در محدودهای مثل شهرک ساکن شدیم که امکان حفاظت بیشتری داشت. ۵-۶ سال هم آنجا بودیم تا جنگ تمام شد. وقتی قرار بود حاجآقا جبهه برود، نمیدانستم حسین را کجا پنهان کنم که رفتن او را نبیند. وقتی میرفت تا دو ساعت گریه میکرد. با اینکه بیشتر وقتها نبود، ولی بچهها خیلی به او وابسته بودند.
الآن هم دائم در سفر است و کم خانه میماند. ولی در جریان همهچیز زندگی هست. بچهها- حسین، محمدعلی، زهرا و سعید- هر مشکل و کاری دارند، به پدرشان زنگ میزنند. دائم با ماجراهای داخل خانواده درگیر است. تا حالا ممکن نیست چیزی پیش بیاید که به او نگوییم، حتماً برای هر چیزی ازنظر و راهنماییاش استفاده میکنیم. هم ما راحتتریم، هم خودش. بعضی خانمها بنا به صلاح خانواده چیزهایی را به شوهرشان نمیگویند. ولی من به لطف خدا دائم با حاجآقا حرف میزنم و با نظر ایشان کارهای خانواده را پیش میبرم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂