🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 پل خیبر
🔹 محمدامین رئوف
فرمانده پشتیبانی و مهندسی جهاد آذربایجان شرقی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔻 پل خیبر با ۶ متر طول و ۲۵۰۰ قطعه و اسکلت اصلی آن از تیرآهن نمره ۱۴ به صورت لانه زنبوری و با استفاده از فوم ساخته شد در دوطرف پل دو بال برای اینکه تحمل بار بیشتر شود زده شد و اولین بار در کشور در ورزشگاه آزادی نمونه این پل استفاده شد و امتحانش را پس داد و بعد دستور ساخت ان توسط جهادگران داده شد.
پس از ساخته شدن پل خیبر رزمندگان قوت قلب گرفتند و دشمن با تمام توان وارد شد به فکر بازپسگیری جزایر افتاد اما رزمندگان ما حسین وار برای بازپسگیری جزایر جنگیدند. در خیبر جنگ با طبیعت و عبور از باتلاق و نیزار و ۱۴ کیلومتر بعد در سنگرهای عراقی بود. عراقی ها جزایر را پر از توپخانه کرده بودند اما جاده سید الشهدا نیز طراحی شد و این جاده درست به موازات پل خیبر ۱۴ کیلومتر زده شد روی هور العظیم در عرض ۷۲ روز به طول ۱۴ کیلومتر و عرض ۱۸ متر ایجاد شد و ۱۰۰۰ کمپرسی برای انتقال شن و ماسه از ده کلیومتری میآمدند و داخل باتلاق میریختند تا پر و اشباع شود با هر کمپرسی خاک یک سانت جلو میرفتیم در روز ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر بیشتر نمی شد کار کرد اما رزمندگان ما سه شیفت و شبانه هم کار کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
با نگرانی پرسیدم: «کجا؟»
سرفهای کرد و گفت: «عراق! میخواهم تو را آنجا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یکدفعه صدای هقهق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چقدر زود! میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهامان را کنار خانۀ ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بودبا پسرها مسابقۀ دو بدهیم
آن شب، عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آنقدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشمهایش باز بود و میگفت: «روله، بخواب.»
آنقدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشۀ سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من برنمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم، همهاش از خودم میپرسیدم: «یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
صبح، اول قیافۀ مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت: «بلند شو، فرنگیس! بیچاره خودم، بلند شو!»
بقچۀ کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم: «دالگه، من نمیروم عراق.»
یکدفعه بغضش ترکید و بلندبلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمیدانم چه از جان ما میخواهند.»
بعد سعی کرد گریه نکند، ولی با بغض گفت: «فرنگیسجان! بیا جلو.»
رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گلونی زیبا که منگولههای بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی را برای عروسیات خریدهام. وقتی عروس شدی، آن را به سرت ببند. من که نیستم.»
بعد گلونی را روی سینهاش گذاشت. بو کرد و با آن اشکهایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت.
گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چقدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم میدوزند و وال کُردی قرمز هم روی سرم میاندازند.پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.»
چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آماده بودند. پدرم سعی میکرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.»
یکدفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمانها، چه از جان ما میخواهید؟ چرا بچهام را ازم جدا میکنید؟»
اشک میریخت و فریاد میزد. پدرم دستم را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.»
خواهر و برادرهایم، از پشت در نگاه میکردند. عروسکم دختر را همانجا گذاشتم و رفتم همهشان را یکییکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم را که بغل کردم، نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت درِ چوبی میدیدم که گریه میکردند. وقتی اشک آنها را دیدم، خودم هم گریهام گرفت.
مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی میرسید، مرا میبوسید. پدرم، با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچة کوچکی را که مادرم به من داده بود، دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر میرفت، با خودش میبرد.
بیرون خانه، دوستهایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام میرسیدند، با تعجب میپرسیدند: «فرنگ، کجا میروی؟»
یکی از پسرها پرسید: «میخواهی عروس شوی؟»
گفتم: «آره! مادرم گفته میخواهم عروس شوم. برایم گلونی هم گذاشته.»
یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمیآیی بازی؟»
مادرم که پشت سر، کنار درگاهی خانه ایستاده بود، یک بند مینالید: «برادرم بمیرد، نمیگذارم بروی. میخواهند تو را از من جدا کنند... بدون تو میمیرم...»
آنقدر غمگین و زجرآور گریه میکرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد و روله رولۀ مادرم تا آسمان میرفت. بچهها با حالتی ناراحت به من نگاه میکردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و میگفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالاخره یک روز باید ازدواج کند.»
مادرم مینالید و میگفت: «من که نمیگویم ازدواج نکند، اما همینجا. از من دور نشود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4️⃣
4.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گویا همه معرکه هایی که رنگ جهادی دارند می بایست از معرکه سخت الهی گذر کنند. رهایی از تعلقات و ذبح آنها !
🔅 همان حکایت امتحان الهی ابراهیم و هاجر است در بردن اسماعیل به قربانگاه منی ، قرار نیست گویا قرار نیست این واقعه تاریخی به صرف خوانده شدن و مرور شدن، رها شود، بلکه همه ما در مقاطعی از زندگی در چنین آوردگاهی به امتحان آزموده می شویم!
🔅 و چه خوب شهید چمران آن جمله معروفش را گفت:
"هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناخت مرد از نامرد آسان میشود!
پس ای شیپورچی بنواز!"
#کلیپ
#دفاع_مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
4⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
- شب پنجم حضورم در منطقه غروب بعداز نماز مغرب وعشا سیدهبت الله مرا صدا زد و پرسید آماده ای...؟ در منطقه کامل توجیه که شدی...؟ گفتم بله و با آن لحن همیشگی توام با شوخی گفت امشب میای باهم بریم شناسایی و کمی سرش را پایین انداخته بود و از لای عینک زیر چشمی بمن نگاه می کرد در حالیکه هنوز لبخندش بر روی لبش از نقش نیفتاده بود...
نمی دانستم شوخی می کند یا جدی حرف می زند. تا گفتم بله گفت معطل چی هستی لباسهای غواصی خودت را انتخاب کن وسریع بیا سوار لندکروز شو.
- منهم سریع لباسم را در گونی گذاشتم وعقب تویوتا لنکروز نشستم. حاجی عیدی مراد وحاج کریم نیز سوار ماشین شدند. کمی پایین تر از مقر ما بسمت اروند کنار یک دژبانی سمچ بود که ما را متوقف کرد و اصرار داشت داخل گونی های لباس غواصی را بازرسی کند که باتوجه به محرمانه بودن کار ما با مخالفت شدید حاج کریم و حاجی عیدی مراد روبرو شد و با نشان دادن احکام ماموریتی و نیز برگ تردد ویژه مانع از بازرسی وی شدند. خودروی ما آرام در خیابان مرکزی اروند کنار چراغ خاموش حرکت می کرد و با عبور از روی پله ای سنتی و هلالی شکل، از چند نهر عبور کرد و سپس به سمت جنوب و اروندرود در انبوه نخلستان و نیزارهای کنار نهری از دید رهگذران پنهان شدیم و آرام از لندکروز پیاده و مسافتی را حدود پانصد متر تا کناره اروند رفتیم.
- در طی مسیر تا کناره های اروند چندین بار به گرازهای وحشی برخوردیم و بالطبع آنها از ما فرار می کردند ولی به ما هم کمی استرس وارد می شد. کناره اروند لباسهای غواصی را پوشیدیم و آماده ماموریتی شدیم که برای مجموعه واحد اطلاعات و حتی قرار گاه بسیار مهم و حیاتی بود. حدود نیم ساعت درکنار اروند و در پناه نیزار ها منتظر جزر کامل شدیم و در خلال این مدت سید چند بار وارد اروند در کناره نهر شد و جریان جزر را بررسی می کرد و پس از مدتی گفت موقع حرکت است . حاجی عیدی مراد و حاج کریم ما را به آغوش کشیدند و آخرین توصیه ها را بما کردند. حاج کریم تک تک ما را از زیر قرآن کوچکی که همراه داشت گذراند ولی در چشمانشان نگرانی موج می زد. سید بی مهابا و با توکل بر خدا دل به اروندرود زد .
- حساس ترین ماموریت طول شناسایی ها در طی دوران دفاع مقدس، در اروندرود به دلیرمردی سپرده شده بود که دل در گرو خداوند متعال داشت و هدف را خوب می شناخت و راه رسیدن به نتیجه کامل را ....
سید هبت الله فرج الهی علمدار و فرمانده گروه و برادر قپانچیان نفر وسط و من در انتهای این زنجیره که چشم رو به آسمان داشتیم و تا آخرین لحظه عبور از عرض اروند آیه شریفه وجعلنا از روی لب مان قطع نگردید.
- در ابتدای مسیر حدود پنجاه تا هفتاد متر بصورت نشسته و عقب عقب با نیم نگاهی به دشمن در پناه تاریکی شب که تنهاجان پناه و پوشاننده ی ما بود بر روی گل و لای خود را لغزاندیم و تا کناره اروند و سپس دل به آب زدیم. در ساحل دشمن بدلیل جزر، آب ما را کمی از هدفمان بسمت دهانه اروند برده بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 بچه درسخوان
#طنز_جبهه
•┈••✾○✾••┈•
در عملیات فاو، حالت آماده باش به خود گرفته بودیم.
دشمن دائماً منطقه را با منور روشن می کرد، در همان لحظات رعب آور متوجه یکی از همرزمان شدم که در چند متری من کتابی در دست گرفته و تند و تند مطالعه می کند،😳 با تعجب پرسیدم چه می خوانی؟ قرآن است یا دعا؟
جواب داد: کتاب درسی است، ☺️ چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم.
با پوزخندی به ایشان گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!!
خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم.
این برادر در جریان عملیات به شهادت رسید و راهی بهشت شد.
•┈••✾○✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂