🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
4⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
- شب پنجم حضورم در منطقه غروب بعداز نماز مغرب وعشا سیدهبت الله مرا صدا زد و پرسید آماده ای...؟ در منطقه کامل توجیه که شدی...؟ گفتم بله و با آن لحن همیشگی توام با شوخی گفت امشب میای باهم بریم شناسایی و کمی سرش را پایین انداخته بود و از لای عینک زیر چشمی بمن نگاه می کرد در حالیکه هنوز لبخندش بر روی لبش از نقش نیفتاده بود...
نمی دانستم شوخی می کند یا جدی حرف می زند. تا گفتم بله گفت معطل چی هستی لباسهای غواصی خودت را انتخاب کن وسریع بیا سوار لندکروز شو.
- منهم سریع لباسم را در گونی گذاشتم وعقب تویوتا لنکروز نشستم. حاجی عیدی مراد وحاج کریم نیز سوار ماشین شدند. کمی پایین تر از مقر ما بسمت اروند کنار یک دژبانی سمچ بود که ما را متوقف کرد و اصرار داشت داخل گونی های لباس غواصی را بازرسی کند که باتوجه به محرمانه بودن کار ما با مخالفت شدید حاج کریم و حاجی عیدی مراد روبرو شد و با نشان دادن احکام ماموریتی و نیز برگ تردد ویژه مانع از بازرسی وی شدند. خودروی ما آرام در خیابان مرکزی اروند کنار چراغ خاموش حرکت می کرد و با عبور از روی پله ای سنتی و هلالی شکل، از چند نهر عبور کرد و سپس به سمت جنوب و اروندرود در انبوه نخلستان و نیزارهای کنار نهری از دید رهگذران پنهان شدیم و آرام از لندکروز پیاده و مسافتی را حدود پانصد متر تا کناره اروند رفتیم.
- در طی مسیر تا کناره های اروند چندین بار به گرازهای وحشی برخوردیم و بالطبع آنها از ما فرار می کردند ولی به ما هم کمی استرس وارد می شد. کناره اروند لباسهای غواصی را پوشیدیم و آماده ماموریتی شدیم که برای مجموعه واحد اطلاعات و حتی قرار گاه بسیار مهم و حیاتی بود. حدود نیم ساعت درکنار اروند و در پناه نیزار ها منتظر جزر کامل شدیم و در خلال این مدت سید چند بار وارد اروند در کناره نهر شد و جریان جزر را بررسی می کرد و پس از مدتی گفت موقع حرکت است . حاجی عیدی مراد و حاج کریم ما را به آغوش کشیدند و آخرین توصیه ها را بما کردند. حاج کریم تک تک ما را از زیر قرآن کوچکی که همراه داشت گذراند ولی در چشمانشان نگرانی موج می زد. سید بی مهابا و با توکل بر خدا دل به اروندرود زد .
- حساس ترین ماموریت طول شناسایی ها در طی دوران دفاع مقدس، در اروندرود به دلیرمردی سپرده شده بود که دل در گرو خداوند متعال داشت و هدف را خوب می شناخت و راه رسیدن به نتیجه کامل را ....
سید هبت الله فرج الهی علمدار و فرمانده گروه و برادر قپانچیان نفر وسط و من در انتهای این زنجیره که چشم رو به آسمان داشتیم و تا آخرین لحظه عبور از عرض اروند آیه شریفه وجعلنا از روی لب مان قطع نگردید.
- در ابتدای مسیر حدود پنجاه تا هفتاد متر بصورت نشسته و عقب عقب با نیم نگاهی به دشمن در پناه تاریکی شب که تنهاجان پناه و پوشاننده ی ما بود بر روی گل و لای خود را لغزاندیم و تا کناره اروند و سپس دل به آب زدیم. در ساحل دشمن بدلیل جزر، آب ما را کمی از هدفمان بسمت دهانه اروند برده بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 بچه درسخوان
#طنز_جبهه
•┈••✾○✾••┈•
در عملیات فاو، حالت آماده باش به خود گرفته بودیم.
دشمن دائماً منطقه را با منور روشن می کرد، در همان لحظات رعب آور متوجه یکی از همرزمان شدم که در چند متری من کتابی در دست گرفته و تند و تند مطالعه می کند،😳 با تعجب پرسیدم چه می خوانی؟ قرآن است یا دعا؟
جواب داد: کتاب درسی است، ☺️ چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم.
با پوزخندی به ایشان گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!!
خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم.
این برادر در جریان عملیات به شهادت رسید و راهی بهشت شد.
•┈••✾○✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
پدرم هنوز دودل بود. گاهی گریه میکرد و گاهی توی فکر فرو میرفت. نمیدانست باید چه کند. اما بالاخره تصمیمش را گرفت.
با پدرم و همان دو تا فامیلها راه افتادیم. آنها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زنها دورهاش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری میکرد. دلم برایش میسوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم. هم دلم میخواست پدرم راضی باشد، هم مادرم. ارادهای نداشتم. اصلاً هیچ چیز دست من نبود. این بزرگترها بودند که باید برایم تصمیم میگرفتند. فقط میدانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. میخواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت میشوی. دیگر مجبور نیستی اینقدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.»
با غم و غصه، سرم را پایین انداختم. دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.»
تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر میکردم صدای مادرم را میشنوم که ناله میکند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه میپیچید. در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم میشنیدم. دلم میخواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. میدانستم اگر برگردم، دلش میشکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علفهایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشکهایم نشود.
بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گلهای قشنگ؛ گلهای ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گلهای ریز، دستهای چیدم و بو کردم. دلم گرفت اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچهها میرفتیم کنگر میکندیم.
پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف میزدند. گاهی از پدرم جلو میافتادم و گاهی آنقدر از آنها دور میشدم که پدرم برمیگشت و بلند میگفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.»
از سمت چغالوند میرفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانهروز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم. توی راه، گاهی پدرم را میدیدم که گریه میکند، اما اشکهایش را از من مخفی میکرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمیخواست پدرم اشکهایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم میچسبیدند. پیش خودم میگفتم: این خارها انگار دارند مرا میگیرند تا نروم!
نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همینجا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمهای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چایهامان را به هم زدیم. وقتی داشتم با تکه ترکهای چایم را به هم میزدم، به فکر فرو رفتم. یکدفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.»
فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفتهام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوردیم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه میشدم مرا دارند کجا میبرند و قرار است چه بشود. با خودم میگفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.»
اما پدرم حتی نگاهم نمیکرد.
دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد، توی دل صخرهها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکهای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت میکنیم و صبح راه میافتیم.»
ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستارههای توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود.
مادرم همیشه میگفت هر کس توی آسمان ستارهای دارد. ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شبها در آسمان به آنها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود. یکدفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد و ستارهام کمنور شد و رنگ باخت و خوابم برد.
صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و میلرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا میانداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوهها گم شویم و برگردیم خانهمان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کردهایم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
5️⃣