🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
پدرم هنوز دودل بود. گاهی گریه میکرد و گاهی توی فکر فرو میرفت. نمیدانست باید چه کند. اما بالاخره تصمیمش را گرفت.
با پدرم و همان دو تا فامیلها راه افتادیم. آنها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زنها دورهاش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری میکرد. دلم برایش میسوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم. هم دلم میخواست پدرم راضی باشد، هم مادرم. ارادهای نداشتم. اصلاً هیچ چیز دست من نبود. این بزرگترها بودند که باید برایم تصمیم میگرفتند. فقط میدانستم باید حرف آنها را گوش کنم.
پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. میخواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت میشوی. دیگر مجبور نیستی اینقدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.»
با غم و غصه، سرم را پایین انداختم. دلم میخواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.»
تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر میکردم صدای مادرم را میشنوم که ناله میکند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه میپیچید. در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم میشنیدم. دلم میخواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. میدانستم اگر برگردم، دلش میشکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علفهایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشکهایم نشود.
بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گلهای قشنگ؛ گلهای ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گلهای ریز، دستهای چیدم و بو کردم. دلم گرفت اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچهها میرفتیم کنگر میکندیم.
پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف میزدند. گاهی از پدرم جلو میافتادم و گاهی آنقدر از آنها دور میشدم که پدرم برمیگشت و بلند میگفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.»
از سمت چغالوند میرفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانهروز باید میرفتیم تا به مقصد برسیم. توی راه، گاهی پدرم را میدیدم که گریه میکند، اما اشکهایش را از من مخفی میکرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمیخواست پدرم اشکهایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر میکردند و به لباسم میچسبیدند. پیش خودم میگفتم: این خارها انگار دارند مرا میگیرند تا نروم!
نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همینجا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمهای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکانهای چای قند ریخت و چایهامان را به هم زدیم. وقتی داشتم با تکه ترکهای چایم را به هم میزدم، به فکر فرو رفتم. یکدفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.»
فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفتهام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوردیم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه میشدم مرا دارند کجا میبرند و قرار است چه بشود. با خودم میگفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.»
اما پدرم حتی نگاهم نمیکرد.
دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد، توی دل صخرهها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکهای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت میکنیم و صبح راه میافتیم.»
ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستارههای توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود.
مادرم همیشه میگفت هر کس توی آسمان ستارهای دارد. ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شبها در آسمان به آنها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود. یکدفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد و ستارهام کمنور شد و رنگ باخت و خوابم برد.
صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و میلرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا میانداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوهها گم شویم و برگردیم خانهمان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کردهایم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
5️⃣
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
5⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ابتدا خود را بحالت سینه خیز در پناه چولان زارهای ساحل دشمن در فاصله ای بسیار نزدیک به دشمن و چسبیده به پوشش گیاهی بسمت خلاف رود خانه اروند و بطرف اسکله فاو کشاندیم تا به معبر مورد نظر خود رسیدیم، سپس سید هبت الله بااشاره بما گفت شما همینجا بمانید تابرگردم. سید تنها سلاح یوزی که همراه ما بود باخود برد و رفت. حالا آنچه که همراه ما بود دو کارد غواصی و یک نارنجک بود. حاج علی قپانچی و من چسبیده به خورشیدیهای دشمن و تنها اختفای ما چند ساقه چولان بود. صدای نفرات دشمن که درحال نگهبانی بودند بوضوح شنیده می شد و وقتی پکی به سیگار هایشان می زدن موضع آنها که در نزدیکی ما بودند کاملا مشخص می شد.
صدای حرف زدن آنها کاملا به گوش می رسید و با آرامشی خاص صحبت می کردند که نشان دهنده اطمینانشان از عدم تهدید از سمت ایران بود، غافل از اینکه شیر مردی از تبار امام حسین.ع. در جلوی چشمان کور شده شان به اذن پروردگار در حال نظاره موانع و استحکامات آنها و برای شناسایی تجهیزات آنها، خود را به دژ پوشالینشان چسبانده بود ...
ساعت به کندی می گذشت وخبری از سید نبود حدود بیست دقیقه گذشت رودخانه اروند شروع به مد و بالا آمدن کرده بود و عملا بالا آمدن مد موضع ما را مشخص و لو می داد. کم کم نگرانی از نیامدن سید به دل ما چنگ می انداخت ولی با توجه به آرامش دشمن مطمئن بودیم سید در وضعیت امنی قرار دارد. نفس های ما بشماره افتاده بود و نگران سید . من و حاج علی به هم نگاه می کردیم و زمزمه دعا از زبان ما نمی افتاد. و با حضور سید که به آرامی به کنار ما آمد و بدون هیچ صحبت و سخنی اشاره به برگشت داد و خود باز جلودار شد و حاج علی وسط و من باز آخرین نفر بودم. بعداز کمی حرکت یوزی را به حاج علی داد، شدت بالا آمدن مد زیاد شده بود، حاج علی یوزی را بمن داد و نوبتی این وزنه نامتعارف که وسیله دفاع ما هم بود را حمل می کردیم و بعداز تمامی تهدیدات دشمن این اولین چالش نیروهای عبور کننده از این رود خانه وحشی بود که می بایست تدبیری برای آن اندیشیده می شد. آب با چنان سرعتی ما را بسمت بالای اروند می برد که تا آن زمان همچین شدتی ندیده بودم و تلاش بی وقفه ما برای رسیدن به خط خودی که خود چالشی عظیم تر بود. در هرحال به ساحل خودی رسیدیم که با حدود پانصدمتر از خط لشکر هفت فاصله و در محدودی لشکر ۲۵ کربلا از آب خارج شدیم.
مقداری در چولان زارها و نی و بردیزار های جلوی خط حرکت کردیم تا به خشکی رسیدیم و آرام خود را به اتاقک نگهبانی که از زمان ژاندارمری به بچه های سپاه ارث رسیده بود رسیدیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂