eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌼 میلاد نور هدایت، اسلام محمدی و مبعث‌النبی صلی الله علیه و آله و سلم بر شما مبارک باشد 🌺🌼
🍂 🍂 🔻 ۳۴ روز مقاومت جانانه ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹 نبرد خرمشهر درگیریی شهری میان ارتش عراق و رزمندگان ایرانی بود که در حومه و داخل خرمشهر از تاریخ ۱ مهر تا ۴ آبان سال ۱۳۵۹ رخ داد. در پی حمله عراق به ایران، ۱۲ لشکر عراقی به سمت خرمشهر روانه شدند که با مقاومتِ گردان دژ نیروی زمینی ارتش، گردان تکاوران دریایی بوشهر، پاسداران و مردم بومی خرمشهر و شهرهای اطراف آن رو به رو شدند. نهایتاً، عراق توانست پس از ۳۴ روز درگیری، نیمی از خرمشهر را تسخیر کند. در این نبرد از هر دو طرف حدود ۷٬۰۰۰ نفر کشته، شهید و مجروح شدند و تعداد چند صد خودرو زرهی و تانک منهدم شد. با وجود مقاومت سرسختانه مدافعین شهر، به دلیل نرسیدن نیروی کمکی (تجهیزات، مهمات و نیروی نظامی) و آتش سنگین توپخانه ارتش عراق و بمباران‌های پیاپی نیروی هوایی عراق، سرانجام با دستوری شفاهی، نیروهای مقاومت پس از خارج کردن مردم، از طریق رودخانه کارون، از شهر خارج شدند.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• پدرم، هر بار به من می‌رسید، سرش را پایین می‌انداخت و به فکر فرو می‌رفت. می‌دانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، می‌خواست خوشبخت شوم. او را که این‌طوری می‌دیدم، دلم برایش می‌سوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، می‌گفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.» بعد سعی می‌کردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرف‌هایم را می‌شنید، به گریه می‌افتاد. یک بار وسط هق‌هق گریه‌اش گفت: «فرنگ... کاکه... می‌خواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمی‌خواهد سختی بکشی. تو را آورده‌ام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.» شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آن‌ها فردا می‌رسند و به امید خدا فرنگیس را عقد می‌کنیم.» پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمی‌گردم.» حال بدی داشتم. تازه داشتم می‌فهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه می‌افتادم و از کوه‌ها می‌گذشتم و برمی‌گشتم روستای خودمان. آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسک‌بازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، می‌دانستم دیگر هیچ‌ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آن‌ها فکر کنم و قیافۀ تک‌تکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم. با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی می‌آمد. کسی محکم و دیوانه‌وار به در می‌کوبید؛ فریاد می‌کشید و نعره می‌زد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب می‌آمد. مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی می‌خواهی؟» صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگین‌خان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.» از تعجب خشکم زده بود. گرگین‌خان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه می‌کند؟ چطور آمده بود و می‌خواست چه ‌کار کند؟ همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگین‌خان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگین‌خان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشه‌ای بست. گرگین‌خان لباس‌هایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشم‌های قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.» بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمده‌ام... آمده‌ام فرنگیس را برگردانم.» پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!» گرگین‌خان به طرف پدرم خیز برداشت و یقه‌اش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگین‌خان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگین‌خان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!» گرگین‌خان که اشک‌هایم را دید، کمی‌ آرام‌تر شد. روی زمین نشست و تکیه‌اش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگین‌خان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جمله‌اش، یک بار تکرار می‌کرد: «خجالت نمی‌کشی؟ دخترت را آورده‌ای به خاک اجنبی و می‌خواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمده‌ام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را می‌دهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبی‌ها نیست. ناموس ما را دست عراقی می‌دهی تو مرد؟» پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمی‌زد. گرگین‌خان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن. فامیل‌ها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه می‌کردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف می‌زنیم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 6⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 6⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• خیلی نگران بودیم. چرا که تقریبا کسی از عبور غواص از اروند و حضور در خط ۲۵ اطلاعی نداشت. سید آرام از کنار درب اتاقک نگهبانی صدا زد نگهبان ...! برادر....! یکدفعه نگهبان که پناهنده به چراغ نفتی جلوی خود شده بود و نور فانوس اجازه دیدن ما را در آن شب تاریک به او نمی داد به‌خود آمد و از اتاقک خارج شد. بادیدن ما با آن هیبت گل آلود و سلاح یوزی، که پیدا بود در عمرش همچین صحنه ای ندیده وا رفت و کمی عقب نشست. سید آرام و با همان لبخند همیشگی گفت ماخودی هستیم و از بچه های شناسایی. با فرمانده‌ات تماس بگیر. در چشم برهم زدنی فرمانده دسته و پاسبخش در محل حاضر شدن و سید با هماهنگی و معرفی خود از آنها اجازه عبور از خط‌شان را گرفت و از آنجا پیاده حدود ۱۵۰۰ متر راه آمدیم . هنوز حاج کریم در محل منتظر مابود که پس از دیدن، ما را در بغل گرفت و گفت خیلی نگران بودم وسید با خنده ای از ته قلب که نشان از موفقیتش می داد گفت بحمداله تمامش کردیم مسیر باز شد. همانجا سه دست باد گیر روی لباس های غواصی پوشیدیم که هم از سرما و هم از دید نیروهای خودی در امان باشیم. آنشب هر چهار نفرمان در جلوی لندکروز همچون مدادهایی در جعبه مداد رنگی خود را جادادیم و به قرارگاه برگشتیم. سریع در حمام تک دوشه سیاری که حالا به همت دیگر برادران کمی از آتش قیامت خنگ تر بود دوش گرفتیم و لباسهایمان را تعویض کردیم که آن دوش داغ بعد از آن غواصی سخت و در آب بسیار سرد اروند، حالمان را جا آورد. حاجی عیدیمراد در پناه رحل قرآن در حال قرائت قرآن بود و با دیدن سید و ما قرآن را بوسید و کناری گذاشت و باتک تک گروه شناسایی مصافحه و معانقه کرد. همه نگران بودندن و منتظر نتیجه که شادی سید و خندهایش گزارش کاملی از موفقیت گروه بود. حالا حدود ساعت ۲ شب بود، سفره پهن شد و شهید بزرگوار پور محمدحسین شام را گرم کرد و در چشم برهم زدنی تمامی شب زنده داران پنهان از راه رسیدند و بر یک خوان الهی مهمان شدیم و برای هر لقمه مسابقه ای بود. بعداز شام سید گزارش اولیه را تنظیم کرد و توضیحات کامل را شرح داد. صبح زود بعداز نماز و قرآن گزارش کاملی از مسیر مشکلات و تجارب در چند نسخه تهیه و مشاهدات سید از موانع و سد عراق و تجهیزات آنها کالک پیوست جامعی تهیه شد که برگ های گزارشات به تائید گروه شناسایی رسید ومهروموم شد . حاج آقا عیدی مراد شخصا گزارشات را به قرار گاه نجف برد و حوالی ظهر به قرارگاه اطلاعات برگشت و با خوشحالی اعلام کرد اولین گروه شناسایی که از عرض اروند بصورت کاملا موفق عبور کرده بچه های ما بوده اند و سفارش قرارگاه به همکاری با لشکرهای جناحین جهت عبور موفق را داشته‌اند. همچنین اعلام کرده بودند بدلیل حساسیت موضوع فعلا شناسایی ها را متوقف کنید و عکس العمل‌های دشمن را مورد رصد قرار دهید و بررسی کنید که دشمن متوجه عبور و شناسایی نیروهای خودی شده یا نه .؟؟؟؟! که بدین ترتیب تلاش شبانه روزی تمامی بچه های گمنام اطلاعات و عملیات به ثمر نشست و علاوه بر آن، یگانهای مجاور را همراهی کردند تا بیشترین عبور از اروند و توجیه فرماندهان و نیروهای عمل کننده بدون کوچکترین شک دشمن صورت گرفت و این گوشه کوچکی از شجاعت و توکل شهید فرج الهی، شهید پور محمد حسین، شهید محمدرضا حقیقی، شهید عبدالرحمن نصیر باغبان، شهید ارسلان پرنیان و دیگر شهدای واحد اطلاعات در این عملیات بزرگ بود . هدیه به روح پاک تمامی شهدا ، صلوات. در این خاطره یادی شد از شهید عزیز حاج علیرضا شهربانو زاده که انصافا در این عملیات زحمات بسیار طاقت فرسایی کشید واز پر تلاش ترین عناصر اطلاعات بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂