🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
7⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بعداز اولین عبور موفق از عرض اروند و تکمیل شناسایی ها دستور داده شد موقتا شناسایی ها تعطیل و واکنشهای دشمن رصد شود .
چند روزی بهمین منوال گذشت حاجی عیدیمراد از پادگان پیام فرستاد ک چند نفر از برادران را جهت شرکت در جلسه ای فراخواند.
قرار بود فردای آن روز ساعت ۸/۵ شب در مسجد جامع جهت شرکت در جلسه حضور پیدا کنیم .
من ساعتی قبل از زمان مقرر از منزلمان در خیابان یازهرا با پای پیاده حرکت کردم تا به موقع به جلسه برسم. وقتی به مسجد جامع رسید شهید حاج علیرضا شهربانی و شهید غلامرضا آلویی را سر نبش کوچه منتهی به مسجد جامع در کنار خیابان امام دیدم. هنوز از موضوع جلسه وعلت حضور خود اطلاع نداشتم.
از حاج علیرضا پرسیدم حاجی عیدیمراد آمده؟
گفت جلسه تمام شد. پرسیدم هنوز که ساعت ۸/۵ نشده ؟! گفت قرار چند نفر به دوره اعزام کنند. شما جزو آنها هستید. شهید آلویی گفت فردا در پادگان برایت توضیح می دهم. خیلی تعجب کرده بودم.حاج علیرضا کمی گرفته بود. پرسیدم چرا من؟ ایشان گفت قرار شما را تبدیل عضویت کنند. برای همین جلسه برقرار شده بود.
فردای آن روز در پادگان شهید آلویی گفت قراره برویم دوره غواصی. گفتم ما که پارسال دوره غواصی بودیم شهید آلویی گفت این دوره تکمیلی است و حدود ۳ تا ۶ ماه طول می کشد. فرماندهی لشکر دستور اکید داشته حتما افرادی که به این دوره می روند باید پاسدار رسمی شوند. من گفتم ما که رسمی نیستیم گفت باید تعهد بدهیم که بعدا رسمی شویم.
سه نفر از اطلاعات هستیم و دو نفر هم از تخریب.
حسابی بفکر فرو رفتم. خیلی نگران آینده و شرکت در عملیات بودم . گفتم رضا اینهمه زحمت کشیدیم حالا که در کل منطقه توجیه شدیم می خواهند ما را به آموزش اعزام کنند؟! پس عملیات چی؟ ما هستیم یا نه؟
یه نیم نگاه بمن کرد ، گفت این دستور فرمانده لشکره ، احتمال زیاد ما در عملیات نباشیم.
خدایا یکسال از عملیات بدر می گذشت. حاجی قول داده بود در عملیات بعدی جزو نیروهای خط شکن باشم حالا هم که دارند ما را کلا دک می کنند و اصلا در عملیات نیستیم .😞
بین دو امر گرفتار بودم. یکی خواسته قلبیام که خیلی دوست داشتم در این عملیات بعنوان نیروی پیشرو یا خط شکن باشم و دستور فرماندهی و تصمیم مسئول واحد که ابلاغ شده بود و باید همراه تیم انتخابی به دوره بروم .
دنیا بر سرم خراب شده بود .
جز اطاعت امر راهی دیگر برایمان نمانده بود .
حقیقت امر من و رضا مدتی روی پله ها پشت اداره داخلی نشسته بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم . فقط افسوس می خوردیم که ما در عملیات نیستیم .
از ناراحتی گریه ام گرفت 😭
رضا مرا دلداری داد گفت هرچه خدا بخواهد همان می شود. توکل بر خدا ان شاالله فرجی حاصل می شود .
رضا این جملات را برای دلجویی من می گفت ولی حال خودش خیلی خراب تر از من بود. در چهره هردوی ما غم و ناراحتی موج می زد.
بهرحال کارهای حکم ماموریت و اعزام را پیگیری کردیم و عصر همانروز با قطار بسمت تهران حرکت کردیم.
برحسب اتفاق برادران عزیزم حمید فروغی و حبیب عندلیب هم داشتند به تهران می آمدند. آنها از ماهیت ماموریت ما نمی بایستی آگاه می شدند.
وما نیز از حضور آنها در قطار چیزی نپرسیده بودیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 جنگ ماقبل جنگ
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از حدود ۴ ماه قبل از اینکه جنگ رسماً شروع شود با عراق درگیر بودیم. ناگزیر بهصورت نیروهای پارتیزانی میرفتیم مرز و محافظت میکردیم و کمک میکردیم. این یک جبهه بود، تازه جبهه فرهنگی هم بود چون القائات فرهنگی در منطقه زیاد رواج داشت و تبلیغ میکردند.
۵/۶ جریان همزمان فعالیت میکردند. یک جریان، جریان خلق عرب بود که بسیار گسترده کار میکرد و امکانات بسیار زیادی از عراق دریافت میکرد. آنها مردم سادهلوح را میتوانستند با خودشان همراه کنند. دائم تظاهرات بود، بهانههای مختلف هم وجود داشت. در کنار این جریان جریانهای چپ نیز بودند که گاهی وقتها با جریان خلق عرب همداستان میشدند.
در فضاهای دانشگاهی هم خیلی فعال بودند. آن موقع من دانشجو بودم. در کنار این، جریانهایی مثل مجاهدین خلق و پارههای جدا شده از آن مثل جریان پیکار و ... هم بودند، به گونهای که وقتی من در دانشگاه اهواز درس میخواندم، اینقدر دیوارها از اعلامیههای گروههای مختلف پر شده بود که بعضیها دیگر اعلامیه را به سقف کلاسها میزدند، یعنی حتی سقف هم بخشی از پوشش تبلیغات گروههای مختلف بود و خود به خود در این فضا دائم درگیری بود.
در این فضای پر از درگیری، ناگهان مواجه شدیم با مسئله جنگ و خوزستان.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ورزش در اسارت
صبح یکی از روزهای اسارت، بچه ها را در سوز سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آوردند و سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید.
ما نیز پس از کمی نرمش، شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا، در حین دویدن، ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت، همگی تحلیل رفته و روزبروز ضعیف تر شده بودیم، اما در آن هنگام هماهنگی برادران در «بدو، رو» قابل ستایش بود.
دستها را مشت کرده و روی سینه قرار داده بودیم. کم کم صدای زمزمه ی «یک، دو، سه علی» به چنان طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای اردوگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه ی چهارم، به مشابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت بر قلب دشمن می نشست.
🔻🔻
سروان عراقی از ترس خود را گم کرده بود. سوت داخل باش که به معنای ورود به آسایشگاه بود، به صدا در آمد، اما هیچکس به آن توجهی نکرد: «یک، دو، سه، علی».
کنترل اوضاع از دست عراقیها خارج شده بود. گروههای کمکی سربازان عراقی با ضربات کابل و باتوم و چوبدستی به استقبال ما آمدند و عاقبت با بکاربردن تمام توان نظامی خود توانستند ما را متوقف کنند.
پس از آن بعثی ها مثل گرگ درنده به جان بچه ها افتادند و تمام عقده هایشان را بر سر آنها خالی کردند. این وضعیت تا بعد از ظهر ادامه داشت.
راوی: آزاده حسین مظفری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دورهاش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد.
گرگینخان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگینخان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگینخان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله میگفت.
مردم، هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگینخان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود. مردم میآمدند و میرفتند.
دوستانم دورهام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟»
من هم با خنده جواب میدادم: «نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
گرگینخان که قیافۀ زار مادرم را میدید، مرتب میگفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچهات برگشته. شاد باش.»
بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچهام نزدیک من است، هیچ سختگیری نکنم.»
گرگینخان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمیگیری.»
مادرم دائم بغلم میکرد و میبوسید. هی میپرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه کار کردی؟ پدرت چی گفت؟»
همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم میگفت در این چند روز لب به غذا نزده و همهاش گریه میکرده. لازم به گفتن نبود. از چشمهایش میشد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس.
گرگینخان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود میمانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم.
مادرم میترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود.
بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچهها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگینخان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت.
مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا فرنگیس اینجا خوشبختتر میشود. به خدا نذر کردهام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریاش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند.
صبح گرگینخان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگینخان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگینخان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.»
همۀ مردمی که برای بدرقۀ گرگینخان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگینخان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همانطور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگینخان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.(پایان فصل اول )
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
8⃣
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 "ای راهیان کربلا
وقت پیکار است"
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂