🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
8⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بچه های جنگ علی رغم کنجکاوی های فراوانی که داشتن، یاد گرفته بودند وقتی کسی از آنها سوالی نمی کند آنها هم سوال نپرسند. آنها هم چیزی نگفتند.
ولی بقول معروف گربه در دل ما چنگ می زد تا از ماموریت هم سر در بیاوریم🤨.
وقتی حبیب ، حمید ، محمدحسین ، رضا وسایر همدوره ای ها در یک کوپه قطار باشند وضع مشخص است که گفتگو ها حول فقط شناسایی و میدان مین و جنگ دور می زند.
قطار در ایستگاه های منتهی به تهران بسیار آهسته می رفت. آخرین خاطرات توسط حمید فروغی داشت بیان می شد.
او گفت برای اولین بار چشمم به مین سوسکی خورده بود و با احتیاط کامل با سیم چین قصد قطع کردن سیم تله آنرا داشتم. ما هم محو نحوه گفت و حس حال حمید بودیم و باحمید همزاد پنداری می کردیم و خود را وسط میدان مین مقابل مین سوسکی حس می کردیم . تا حمید گفت سیم چین را به سیم مین نزدیک کردم به یکدفعه سنگ بزرگی محکم به شیشه قطار خورد و صدایی مهیب بلند شد.
در آنِ واحد همه ما حس کردیم مین منفجر شده.....💥🔥😂
وقتی بخود آمدیم هر کدام از ما در راهروی قطار خیز رفته بودیم دستها را روی سرمان بود و نگاه های سایر مسافرین قطار که هاج واج ما را نگاه می کردند.
و این سوال برای همه آنها شکل گرفته بود در کوپه آنها چه اتفاقی افتاده؟!
باخجالت بلند شدیم و آرام در کوپه خود جا گرفتیم و تا تهران بحرکت ناخودآگاه خود از خنده روده بر بودیم.
هنوز که هنوزه وقتی حمید فروغی را می بینم یاد آن صحنه برایم زنده می شود.
بهر حال در تهران از هم جدا شدیم. حمید و حبیب راه خودشان را رفتند. ما ماندیم تا کمی از ما دور شدند. ما نیز بسمت ترمینال غرب و سپس به سمت استان گیلان و آموزشگاه سیدالشهدا (ع)رفتیم.
بعداظهر به آموزشگاه واقع در زیباکنار رسیدیم.
حدودا ۳۵۰ نفر دیگر از سایر یگانها اعزام شده بود.
بعداز معرفی خود به آموزشگاه وثبت نام برای آموزش مراحل پذیرش بسیار سختگیرانه شروع شد.
بعلت تعداد زیاد نیروهای اعزامی برای آموزش ونبود خوابگاه برای این تعداد نفرات هر پنج نفر مارا دریک انباری جا دادند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 پیرمرد با سخاوت
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
از بین نیروهایی که به گردان وارد می شدن و بعد از مدتی می رفتند، آشنایی با بنده خوب خدا، پیرمردی بریده از دنیا و در عین حال متمول و با سخادت از همه آنها ویژه تر بود.
در یکی از روزهای سرسبز در محوطه گروهان بقصد خرید از فروشگاه لشکر یا حمام، منتظر لندکروز گردان بودیم که پیرمردی تکیده و تازه وارد به ما نزدیک شد. سلام علیکی کرد و منتظر ماند.
ماشین که آمد عقب پریدیم و راه افتادیم. به سر بالایی و دست اندازهای نزدیک لشکر که رسیدیم خیلی مواظبش بودم تا زمین نیفتد. کمی با او صحبت کردم که اهل کجاست و چطور شده که سر از اینجا درآورده. یک صمیمیتی بین ما ایجاد شد، غافل از اینکه نمی دانستم چه کارت شارژ و چه معدن سخاوتی را خداوند به ما داده. دم فروشگاه بههمراه پیرمرد بسیجی پیاده شدیم.
وارد فروشگاه که شدیم بسکویت، تخمه، تنقلات و حتی توپ پلاستیکی مورد علاقهام را برداشتم و همینکه خواستم حساب کنم دیدم یکی دستم را گرفت و کشید عقب، نگاهی کردم دیدم پیرمردهست که میخواهد حساب کند.
با کمی حیا و تعارف و تشکر سعی کردم مانع بشوم که دیدم خدا بده برکت! اسکناس های رنگارنگ است که بیرون میآید. فکر کردم چون توی مسیر با هم صحبت کردیم باعث شده پول من را حساب کند که دیدم نخیر... هر کدام از بچه ها که چیزی برمیداشت سریع میرفت و حساب میکرد. عجب حالی کردیم اون روز 😍 واقعا...چیز خوبی گیرمان آمده بود و نباید از دستش میدادیم و مهم تر از آن نباید از کادر گروهان کسی از گنج خدادادی ما مطلع میشد.
نکته جالب و دلگرم کننده اینجا بود که برای برگشت اصرار میکرد که هر چه خواستید باز هم فردا میآییم و میگیریم.
من که از خدام بود و با تعارفی تصنعی تشکر کردم.
حالا تو فکر بودم اگر هر روز بخواهم بیایم و مزاحم این بنده خدا شوم چه کار باید بکنم؟ نمیشد که هر روز به بهانه حمام، دسته را ول کنم و بیفتم با پیرمرد، طبیعتا تابلو میشدم. پس باید به امانت به دست استادم حمید می سپردمش. بهتر از او کسی نمیتوانست من را در آن موقعیت خطیر و صد البته ارزشمند🤩 همراهی کند.
به چادرها که رسیدیم حمید را پیدا کردم و از سیر تا پیاز را گفتم.
به یکساعت نکشید که دیدم در حالی که مشغول دو گل کوچیک بودیم حمید و پیرمرد درحال بگو بخند جانانه ای با هم در فضای سرسبز پشت چادرها هستند و قدم زنان راه می رفتند.
فردای آن روز، این بار من و حمید بشدت مواظب بودیم که در سربالایی پادگان، قلک پر پولمان به کف ماشین نیفتد.
و دیروز، بعد از سی و چند سال که از او بی خبر بودم، حمید عکسی فرستاد که به همراه او دور یک میز با بچههای گردان نشستهاند و شام تناول می کنند، به حساب همان پیرمرد سخاوتمند. تازه برایم نوشته، "امانت داری رو حال می کنی؟ 😇 بنظرت او را رها کنم یا هنوز زود است؟" 😂😂😂😂
حسن بسی خاسته
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 حمید، در حال بوسیدن چهره نورانی پیرمرد بسیجی
جریانی لطیف که صرفا بصورت طنز به ان پرداخته شد و الا دوستی ها خالصانه بوده و هست.
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 شروع دفاعی مقدس
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 روزی که جنگ شروع شد من در دانشگاه مشغول سخنرانی بودم که ناگهان صدای انفجار بسیار بلندی شنیده شد. احتمالاً دادم بمبگذاری کردند! و این همان لحظهای بود که «پایگاه چهارم وحدتی» را که یکی از مهمترین پایگاههای نظامی ـ شکاری ایران بود در دزفول بمباران کردند و این روز ۳۱ شهریور سال ۵۹ بود. البته قبلش ما این درگیریها را داشتیم. اما در اینجا لباس پوشیدیم و رسماً آماده شدیم که وارد جنگ شویم. معلوم شد جنگ بهطور جدی شروع شده و عراق با ۱۰ لشکر مکانیزه آمده است که دزفول را فتح کند. خب طبیعی بود که اگر دزفول فتح میشد تمام راههای ارتباطی جنوب با کل کشور قطع میشد. ما در یک وضعیت بسیار سختی قرار گرفته بودیم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کلیپ زیبای
«غروب جمعه ها»
به یاد مولایمان امام زمان (عج)
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل دوم
آشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج
••••
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.
ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود
کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
9⃣
🍂
🔻 میهمان خورشید
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما، پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
( ابراهیم ابوالحسنی)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂