eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹ 🔹بقلم: مهناز فتاحی •┈••✾❀🔸❀✾••┈• فصل دوم آشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج •••• از گیلان‌غرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید می‌رسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید می‌گویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوه‌زین می‌رسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم. دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشت‌های بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم. زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیده‌ام و کوه و سنگ و درخت بلوط. در گیلان‌غرب، طایفه و ایل‌های زیادی زندگی می‌کنند. هر خانواده‌ای، به یکی از این طایفه‌ها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفه‌اش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیه‌چله، از مناطق و طایفه‌های گیلان‌غرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفه‌های کلهر هستند مادرم می‌گفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو می‌تواند خوب از سنگ‌ها و صخره‌ها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا می‌روند. برای همین، از قدیم به آن‌ها کلهر می‌گویند. مادرم گاهی به شوخی می‌گوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یک‌دفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شده‌ای تو، فرنگیس!» در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است. ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوه‌زین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درخت‌ها و سبزه‌ها در مسیر آن رشد کنند. ما بچه‌ها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازی‌مان بود. توی آن آب‌تنی می‌کردیم و می‌خندیدیم و همدیگر را خیس می‌کردیم. همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آن‌هایی که دارا بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آن‌ها کار می‌کردیم. فقیر بودن را از لباس‌ و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانواده‌ها می‌شد فهمید. گاهی وقت‌ها، وقتی دود اجاق خانه‌ای بلند می‌شد، دلم غش می‌رفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان می‌داد تا یادمان برود همسایه‌مان چه می‌پزد و چه می‌خورد. منطقۀ ما گرم است و تابستان‌های سختی دارد. مردم کشاورزی می‌کنند یا دامداری و کارگری. آن وقت‌ها، تفریح مردم این بود ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع می‌شدند، چای می‌خوردند و متل می‌گفتند. خانه‌های آوه‌زین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان می‌پختیم و غذا درست می‌کردیم. روزها کار می‌کردیم و هر وقت شب می‌شد، مردم غذایی می‌خوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس می‌نشستند. ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند. گاهی بچه‌ها پنج ساله می‌شدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامه‌ای خواهرها و برادرهایم با سن واقعی‌شان فرق دارد. اما تا آنجایی که می‌دانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342 ، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353. آن وقت‌ها گاهی عموها یا دایی‌ها برای بچه‌ها شناسنامه می‌گرفتند و وقتی هم دایی‌ام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیم‌منش. من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آن‌ها بودم و همۀ کارهاشان را انجام می‌دادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همه‌شان را می‌کشیدم. پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچه‌ها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من می‌گفت: «تو هاوپشت منی» مرا مثل برادر خودش می‌دانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی می‌پوشید و دستمالی به سر می‌بست. ریشه‌های دستمال روی چشمهایش می‌افتاد. همیشه به پدرم می‌گفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگ‌تر. عادت کرده بودم این‌طور صدایش کنم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 9⃣
‍ 🍂 🔻 میهمان خورشید و ناگهان خبری دردناک آوردند  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند  هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی  برای باورم اما، پلاک آوردند!  به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی  که از تو خاطره‌ای تابناک آوردند  برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما  به احترام تو، یک اسم پاک آوردند  صدای زنگ در آمد و باز می‌دانم  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند ( ابراهیم ابوالحسنی) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ناگفته‌های عملیات والفجر ۸ ۷ 9⃣ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• هوا بشدت سرد و بارانی بود. باران یک هفته بود که نمریز می آمد. از سرما کلافه شده بودیم. همزمان برای تست پزشکی ، اتاق فشار و... ما را به شهرهای رشت و بندر انزلی بردند. در هر مرحله از جمله آزمون شنا و تست ورزش، تعداد زیادی را حذف کردند . کم کم تعداد ما به دو گروه بیست نفره رسید . یک گروه که مبتدی بودند و یک گروه که در مقطعی بصورت خلاصه با فنون غواصی آشنایی داشتند. از آن ببعد کار آموزش با دوره بدن سازی و آموزش شنای نظامی آغاز شد. این مرحله بسیار سخت و طاقت فرسا بود. در همان روزهای اول بر اثر کشش ماهیچه ها تمامی عضلات بدنمان گرفته و درد می کرد. کلاسهای شنا معمولا ۳ ساعت بطول می انجامید. طی این مدت باید طول استخر گلسار رشت را با شنا بدون توقف می رفتیم و می آمدیم . تمرینات بسیار انرژی بر بود . آرام آرام بدن ها نیز فرم و آمادگی برای مراحل سخت تر بعدی را پیدا می کرد و بوضوح پیدا بود. هر هفته آزمون بدن سازی داشتیم که از حدااقل نمره ۴۴۰ امتیاز باید بیشتر می شدیم وگرنه تجدید دوره می شدیم. مایی که روز اول توان ۱۰ عدد شنای باستانی را روی دستانمان نداشتیم حال باید در دو دقیقه حداقل ۴۰ بار شنای سوئدی می زدیم . خاطرم هست روز اول با تمام تلاش خود حتی وقتی زبان را از فشاری که به بدنمان می آوردیم لای دندانهایمان گاز می گرفتیم، تنها ۳ عدد بارفیکس می زدیم. حال تقریبا بعداز یکماه براحتی در زمان یک دقیقه بیست تا بار فیکس می زدیم. باتوجه به اینکه حدود یک ماه ونیم از دوره را سپری کرده بودیم، برای تجدید دیدار باخانواده بما ۱۰ روز مرخصی دادند . تقریبا تمام نیروها با ذوق شوق به یگانهای خود در مناطق جنوب پیوستند. من نیز تنها یکروز در خانه بند شدم. کوله پشتیم را برداشتم و به پلاژ که محل آموزش نیروهای لشکر بود رفتم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹 از نظرسیاسـی، ایران در وضـعیت بی‌ثبات تری نسبت به عراق قرار داشت. انقلاب اسـلامی به پیروزی رسیده بود، اما درگیريها و بحران‌های داخلی همچنان جریان داشت. از نظرسیاسی تفاوت اصلی دوکشور را میتوان در پایگاه مردمی آنها جست وجو کرد. جمهوری اسـلامی ایران علیرغم اینکه همچنـان شاهـد پس‌لرزه‌هـاي انقلاب وچالش‌های درونی بود، در اراده و خواست مردم ریشه داشت و برخلاف حکومت هـای منطقه، بـا اراده مردم تأسـیس و بر پـا شـده بود. در عراق، صـدام عملا بـاحاکم کردن یک حکومت خانوادگی، حکومت را در دست داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۰ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی او هم به من می‌گفت هاوپشت، باورم می‌شد که مثل برادرش هستم. پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان می‌داد. هر وقت نگاهش می‌کردم، لذت می‌بردم. همیشه بلوز سفید می‌پوشید و انگار نور از صورتش می‌بارید. تیغ به صورتش نمی‌زد. می‌گفت حرام است. گاهی وقت‌ها که ریشش را کوتاهمی‌کرد، دست زیر چانه‌ام می‌گذاشتم و روبه‌رویش می‌نشستم. آینۀ کوچکی توی دستش می‌گرفت و قیچی را آرام‌آرام دور ریشش می‌چرخاند و من با دهان باز به او نگاه می‌کردم. خوشم می‌آمد من و پدرم روبه‌روی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: «براگمی...» آن‌قدر این کلمه را دوست داشتم که دلم می‌خواست هزار بار آن را به من بگوید ان موقع ها هر کدام از بچه‌ها که دعوا می‌کردند یا می‌خواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان می‌بردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی می‌دیدم بچه‌ها از چیزی می‌ترسند، خنده‌ام می‌گرفت. کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی می‌کردیم. بچه‌ها می‌ترسیدند، اما من نمی‌ترسیدم. آن‌ها را به قبرستان می‌بردم و ساعت‌ها همان‌جا می‌نشستیم. چیزهایی را که از بزرگ‌ترها شنیده بودم، برایشان تعریف می‌کردم بچه ها که می‌ترسیدند، مسخره‌شان می‌کردم. دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی می‌کردند. هر بچه‌ای یک عروسک دست‌ساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم می‌خواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یکی‌شان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.» با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو می‌توانی؟» خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.» به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.» با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوب‌ها بلند‌تر و محکم‌تر بود که شد تنه‌اش و قسمت باریک‌تر و کوتاه‌تر، شد دو تا دستهایش نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکه‌پارچه‌هایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگل‌تر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم! عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچه‌ها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید اسمش را را چی می‌گذاری؟» نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!» همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکی‌شان با خنده پرسید: «دختر؟!» گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.» نمی‌دانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچه‌ها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.» وقتی به عروسکم نگاه می‌کردم، احساس خوبیوبی داشتم. برایش شعر هم می‌خواندم: ویلگانه گی رنگینم نازنین شیرینم... وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شب‌ها کنار خودم می‌خواباندمش. زمستان‌ها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار می‌شد، سیاه‌چادر می‌زدیم. زندگی زیر سیاه‌چادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانه‌مان می‌شد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت می‌بردم بهار را زیر سیاه‌چادر زندگی می‌کردیم. زیر سیاه‌چادر، بیشتر می‌توانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاه‌چادر را کنار خانه‌هامان، روی بلندی درست می‌کردیم. برای زدن سیاه‌چادر، اول زمین را صاف می‌کردیم و سنگ و کلوخ آن را برمی‌داشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی می‌کندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاه‌چادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ می‌زدیم. طناب‌ها را از یک طرف به میخ‌ها و از طرف دیگر به قلاب‌های سیاه‌چادر وصل می‌کردیم. چند ستون زیر سیاه‌چادر می‌زدیم و سیاه‌چادر را بالا می‌بردیم. وقتی سیاه‌چادر بلند می‌شد و می‌ایستاد، زیر لب صلوات می‌دادیم. سیاه‌چادر مثل آدمی‌ می‌شد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش می‌کردم، فکر می‌کردم زنده است. دور سیاه چادر را چهار میخ می‌زدیم. رختخواب‌ها و وسایل را به دقت داخل سیاه‌چادر می‌چیدیم. رختخواب‌هامان بوی خوبی می‌دادند؛ بوی تازگی. رختخواب‌ها را توی موج کُردی می‌گذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂1⃣0⃣