🍂
🔻 میهمان خورشید
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما، پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
( ابراهیم ابوالحسنی)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
9⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
هوا بشدت سرد و بارانی بود. باران یک هفته بود که نمریز می آمد. از سرما کلافه شده بودیم.
همزمان برای تست پزشکی ، اتاق فشار و... ما را به شهرهای رشت و بندر انزلی بردند.
در هر مرحله از جمله آزمون شنا و تست ورزش، تعداد زیادی را حذف کردند .
کم کم تعداد ما به دو گروه بیست نفره رسید . یک گروه که مبتدی بودند و یک گروه که در مقطعی بصورت خلاصه با فنون غواصی آشنایی داشتند.
از آن ببعد کار آموزش با دوره بدن سازی و آموزش شنای نظامی آغاز شد.
این مرحله بسیار سخت و طاقت فرسا بود. در همان روزهای اول بر اثر کشش ماهیچه ها تمامی عضلات بدنمان گرفته و درد می کرد.
کلاسهای شنا معمولا ۳ ساعت بطول می انجامید. طی این مدت باید طول استخر گلسار رشت را با شنا بدون توقف می رفتیم و می آمدیم . تمرینات بسیار انرژی بر بود . آرام آرام بدن ها نیز فرم و آمادگی برای مراحل سخت تر بعدی را پیدا می کرد و بوضوح پیدا بود.
هر هفته آزمون بدن سازی داشتیم که از حدااقل نمره ۴۴۰ امتیاز باید بیشتر می شدیم وگرنه تجدید دوره می شدیم.
مایی که روز اول توان ۱۰ عدد شنای باستانی را روی دستانمان نداشتیم حال باید در دو دقیقه حداقل ۴۰ بار شنای سوئدی می زدیم . خاطرم هست روز اول با تمام تلاش خود حتی وقتی زبان را از فشاری که به بدنمان می آوردیم لای دندانهایمان گاز می گرفتیم، تنها ۳ عدد بارفیکس می زدیم. حال تقریبا بعداز یکماه براحتی در زمان یک دقیقه بیست تا بار فیکس می زدیم.
باتوجه به اینکه حدود یک ماه ونیم از دوره را سپری کرده بودیم، برای تجدید دیدار باخانواده بما ۱۰ روز مرخصی دادند .
تقریبا تمام نیروها با ذوق شوق به یگانهای خود در مناطق جنوب پیوستند.
من نیز تنها یکروز در خانه بند شدم. کوله پشتیم را برداشتم و به پلاژ که محل آموزش نیروهای لشکر بود رفتم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از نظرسیاسـی، ایران در وضـعیت بیثبات تری نسبت به عراق قرار داشت. انقلاب اسـلامی به پیروزی رسیده بود، اما درگیريها و بحرانهای داخلی همچنان جریان داشت. از نظرسیاسی تفاوت اصلی دوکشور را میتوان در پایگاه مردمی آنها جست وجو کرد.
جمهوری اسـلامی ایران علیرغم اینکه همچنـان شاهـد پسلرزههـاي انقلاب وچالشهای درونی بود، در اراده و خواست مردم ریشه داشت و برخلاف حکومت هـای منطقه، بـا اراده مردم تأسـیس و بر پـا شـده بود. در عراق، صـدام عملا بـاحاکم کردن یک حکومت خانوادگی، حکومت را در دست داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبارید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است. گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید
ان موقع ها هر کدام از بچهها که دعوا میکردند یا میخواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان میبردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی میدیدم بچهها از چیزی میترسند، خندهام میگرفت.
کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی میکردیم. بچهها میترسیدند، اما من نمیترسیدم. آنها را به قبرستان میبردم و ساعتها همانجا مینشستیم. چیزهایی را که از بزرگترها شنیده بودم، برایشان تعریف میکردم
بچه ها که میترسیدند، مسخرهشان میکردم.
دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی میکردند. هر بچهای یک عروسک دستساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟»
خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش
نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید
اسمش را را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبیوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچادر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم
بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم. وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چهار میخ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی
خوبی میدادند؛ بوی تازگی. رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂1⃣0⃣
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مولودی ولادت امام حسین (ع)
🔻 با نوای
حسین طاهری
#کلیپ
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_حسین ع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂