🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش میکردم. تا صدایی میشنید، گوشهایش را تیز میکرد و رو به بالا میگرفت. مرتب دور و برم میپلکید و لباسهایم را بو میکرد. او را بغل میکردم و توی دامنم میگذاشتم. نگاهم میکرد و هی پوزهاش را میجنباند. برایش دست میزدم و گدی گدی میگفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا میشنید، میآمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود
بزغاله ام شاخ نداشت
و به آن کرهل میگفتیم.
بزغالهام بزرگ و بزرگتر شد. دنبالم میدوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه میکند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمیخواهی سرش را ببری؟»
پدرم منمنکُنان گفت: «میگذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟»
با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.»
سری تکان داد و آن روز حرفی نزد.
یک روز پدرم گفت: «فرنگ، لباسهایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گلهای لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.»
اول به لباسهای کهنهام و بعد به کرهل نگاه کردم. میدانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را میبرند. قبول کردم. گرچه دلم نمیخواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند.
وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم میزدم تا مردم نفهمند گریه کردهام.
غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباسها را طرفم گرفت و گفت: «اینها مال توست.»لباسم گلهای قشنگی داشت و زیبا بود. مدتها بود لباس تازهای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
آن روزها، معمولاً حیوانهای وحشی زیاد به طرف آوهزین میآمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانههاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یکدفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده میآمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشمهایم اشتباه میبینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.»
بزرگترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد میآید.»
اشاره کردم به سمتی که گرگ میآمد. گرگ به سوی گله میرفت. گله، نزدیک خودمان
بود. اولین کسی بودم که آن را میدیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست میگویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیلهای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد میزدند و میخواستند گرگ را فراری دهند.
گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان
گرفته بود ، رها کرد و الفرار.
به گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندانهای گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بیحال افتاده بود و بعبع میکرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یکدفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند.
از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان میداد. زنی گفت الآن دارو میآورم. دامنش را جمع کرد و با
عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخمهای گوسفند زد.
گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده میگفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.»
آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شدهای. از هیچ چیز نمیترسی. مگر میشود
بچهای اینطور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ دویدی؟ میخواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! میدانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟»
وقتی حرفهایش را زد، گفتم: «باور کن اگر میرسیدم، با دو تا دستهایم خفهاش میکردم.»
مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه میگوید!»
*پایان فصل دوم*
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣4⃣
🍂 قلب مطمئن
سلام در عملیات کربلای۵ شلمچه در شهرک دوعیحی جلو ستون حرکت میکردم که شهید مجید بهادری گفت برایم یک روضه بخوان گفتم بلد نیستم
گفت جان محید یک روضه بخوان میخواهم قلب من مطمئن شود.
من هم با زبان ساده روضه وداع شروع کردم تعریف کردن که ناله مجید بالا رفت نشست و گریه کرد بعد از این بلند شد مرا بقل کرد و گفت قلبم مطمئن شد.
من نفهمیدم تا شب عملیات که در کنارم تیر به قلبش اصابت کرد و فریاد یا حسین (ع) داد و تمام کرد. تازه معنی قلب مطمئن را فهمیدم.
پوررکنی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اجتماع فرماندهان
در خط مقدم
یعنی خدا وکیلی تمام فرماندهان روس و اوکراین باید برن کنار دیوار دست به سینه وایسن جلو تدبیر فرماندهی شهید حسن باقری که چه هنرمندانه شرح تکلیف میکند و مواضع لشکرها را برای فرماندهان دلاوری چون احمد #کاظمی و حسین #خرازی و شهید #همت بیان میکند.
سالروز شهادت حاج همت رضوان الله تعالی علیه
#کلیپ
#جبهه
#دفاع_مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣3⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
هوا روشن شده بود که بما اجازه پیاده شدن از اتوبوس را دادند .
آنجا یکی از بنه های تدارکاتی بود صبحانه را نزد یک پیرمرد عشایری اهل گتوند که با لباس عشایری بود مهمان شدیم. پیرمرد نورانی خوش مشربی بود و مدام می گفت و می خندید. بعداز ساعتی راهی جاده خسرو آباد و از آنجا در کنار رکاب یک تریلی ماک قدیمی جای گرفتیم و گام بگام طی مسیر می کردیم . جاده بسیار شلوغ بود.
حوالی روستای منیوحی دوتا از همرزمان اصفهانی (شهید جمال اصفهانیان ومهدی مظاهری) از بچه اطلاعات لشکر ۱۴ امام حسین (ع) را دیدیم و بصورت گذرا دستی برای هم تکان دادیم.
این آخرین دیدار ما با این عزیزان بود .
شهید جمال اصفهانیان در جریان عملیات والفجر ۸ بشهادت رسید و مهدی مظاهری بشدت مجروح گردید.
حوالی ظهر بود که در مقر اصلی اطلاعات خودمان را به مسول واحد اطلاعات معرفی کردیم .
مسولین واحد با دیدن ما با تعجب پرسیدن شما اینجا چکار می کنید؟
ما نیز برنامه آموزشگاه و مامور شدن به لشکر برای عملیات را توضیح دادیم .
حالا دیگر ساختمان اطلاعات بسیار شلوغ شده بود تمام نیروهای شناسایی ، دیدبانی ، پرورش اخبار همه در مقر اطلاعات مستقر شده بودند. شور شوق عملیات، کارهای هماهنگی و آخرین شناسایی ها در جریان بود .
دشمن لحظه ایی از رصد دوربینهای عقاب گونه بچه های دیده بانی خارج نبود . کوچکترین تحرکات دشمن تحت نظر بود و گزارش می شد .
بچه های تخریب در ساختمان مجاور سکنی گرفته بودند .
گروهی در حال رسم کالک بودند . هرکس مشغول کاری بود. تقریبا جایگاه نیروها ومحل مامویت آنها به گردانهای رزم مشخص شده بود و ما عملا باز در طرح تقسیم جایی نداشتیم .
وقتی پیگیر شدیم که ما باید با کدام گردان برویم کسی درست و حسابی جواب مارا نمی داد .
بعداز لحظاتی رضا آلویی آمد گفت ظاهرا بنا به دستور فرماندهی مانباید با نیروهای خط شکن باشیم و احتمالا باید به عقب برویم ....
دنیا روی سرم خراب شد خدایا این چه بد اقبالی است که عین طوق نحس همیشه گریبانگیر من است.
طاقت نیاوردم نزد حاجی عیدی مراد رفتم وقول او را در عملیات بدر یاد آوری کردم .
بنده خدا حاجی که احساس می کردم خیلی دلش بحالم سوخته گفت دستور فرماندهی لشکره. وای خدای من چگونه می توانستم فرماندهی را ملاقات و راضی کنم در عین حالیکه احتمال رفتن مابه عقب نیز متصور بود .
بودن با نیروهای خط شکن لیاقت می خواست که این لیاقت از من سلب شده بود .
حاج کریم پور محمدحسین . علیرضا قپانچی . علیرضا شهربانو . محمدرضا حقیقی . محمود مرید. سید هبت الله فرج الهی و حتی غلامرضا آلویی توانستند خودشان را در بین نیروهای پیشرو جای دهند . این وسط من مانده بودم و حوضم به هر دری می زدم راه بسته بود. انگار که اینجا یک شوخی تلخ شروع شده بود وتا اشک مرا در نمی آورد دست بردار نبود .
همانند بچه ای که تمام ناامیدی ها برایش آینده ایی نامشخص را نقاشی کرده بود به نقش خودم گریه ام گرفت.
هر کجا می رفتم گروهی از بچه ها در حال آماده شدن برای شب عملیات بودند.
در آن وضعیت پیدا کردن مکانی دنج برای خلوت کردن باخود تقریبا حکم کیمیا را داشت . بناچار رفتم پشت بام ساختمان سه طبقه که مر کز قرارگاه اطلاعات بود .
در سایه برج ساختمان نشسته بودم .
هرچه اعمال خود را سنگین سبک می کردم عقلم بجایی قد نمی داد .
اگر مبنا دوره بود که غلامرضا آلویی لیدر ما بود و قاعدتا نباید او هم بعنوان خط شکن انتخاب می شد .
روضه دلم را برای بی بی حضرت فاطمه (س) می خواندم و التماس می کردم. به توسل نشسته بودم تا در این عملیات نقشی داشته باشم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹روابط کمرنگ عراق با آمریکا درسایه تحولات و پیامدهای انقلاب اسلامی ایران رو به بهبود گذاشت و با دیدار مقامات عالی رتبه آمریکایی از بغداد به مرحله جدیدی وارد شد و هر روز در راسـتای همکاری بیشتر بین دوکشور گامهای بلندتری برداشته شد. به این ترتیب، در نظام دو قطبی که رقابت دو بلوك برای نفوذ در مناطق مختلف از قواعد جوهری آن محسوب میشد، عراق نه تنها
بـا نظـام بینالملـلی تعارضـی نـداشت، بلکه به دلیـل تحولات جدیـد منطقه، روابط و مناسـبات بسـیار نزدیکی را با هر دو ابرقـدرت و هر دو بلـوك طرفـدار آنهـا برقرارکرد و از فرصتهـای بـه دسـت آمـده برای افزایشتـوان نظـامی و قـدرت ملی خـود بهرههـای فراوانی برد. در این دوره، به دلیـل اروضـاع نا به بسامـان موجـود در داخـل ایران، این تصـور در عراق پدیـد آمـده بود که میتواند باحمایتهای غیر مستقیم قدرتهای بزرگ وحامیان منطقهای خود به اهداف مورد نظر دست یابد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل سوم
سالهای قبل از 1359
قبل از شروع جنگ گرگینخان کشته شد. جنگِ ایلی درگرفته بود و شلوغ شده بود. اخبار این دعوا و جنگ، به گوش ما هم میرسید.
مردم تنها راهحلی که به ذهنشان رسیده بود، این بود که بروند و گرگینخان را با خودشان برای صلح بیاورند. اما گلولۀ اول به گرگینخان خورد. وقتی خبرش رسید، خیلی ناراحت شدیم. من که خیلی گریه کردم. هیچ کس باورش نمیشد گرگینخان، مرد بزرگ ایل مرده باشد
قاتلش هم شناخته نشد. یعنی هیچ کس جرئت نکرد قتل گرگینخان را به گردن بگیرد.
او را در گورستان میلیل خاک کردند. میلیل، روستای پدری ماست که هر کس از بستگان ما بمیرد، او را آنجا خاک میکنند. وقتی خبر مرگ گرگینخان رسید، همگی برای خاکسپاری و فاتحهخوانی رفتیم. به خانهاش که رسیدیم، شیون و واویلا بالا گرفت. مرد و زن بر سر میزدند. وقتی جنازه را آوردند، روستا سراسر داد و فریاد و زاری شد.
مردم زیادی امده بودند و گریه میکردند. آن روز همهاش به وقتی فکر میکردم که او به دنبالم آمده بود و باعث شد که در سرزمین خودم بمانم.
چهار سال از روزی که گرگینخان مرا نجات داد، میگذشت. چهارده ساله شده بودم که به خواستگاریام آمدند. از مادرم شنیدم قرار است یکی از فامیلها بیاید برای خواستگاری. وقتی مادرم این خبر را بهم داد، فهمیدم این همان همسر آیندۀ من است. میدانستم مادرم نذر کرده مرا به اولین نفر شوهر بدهد. فرق نداشت چه
کسی باشد؛ دارا یا ندار، پیر یا جوان، مالدار و بیمال.... فقط ایرانی باشد.
روزی که قرار بود به خواستگاریام بیایند، مادرم گفت: «برو توی آن اتاق و بیرون نیا. عیب است! فکر میکنند تو خوشت میآید شوهر کنی.»
رسم بود که دختر را نباید میدیدند. وقتی خواهرم لیلا که آن موقع هفت سالش بود، با شادی رو به خانه دوید و گفت خواستگارها دارند میآیند، زودی روسریام را سر کردم، دویدم توی اتاق کوچکی که داشتیم و کنار رختخوابها قایم شدم
لیلا مرتب میرفت و میآمد و میگفت که توی اتاق چه خبر است. مردها و زنهای زیادی آمده بودند. از پشت پنجره، یواشکی کفشها را نگاه کردم. یک عالمه کفش جلوی در بود؛ کفشهای مردانه، زنانه و چند تا کفش بچگانه. خجالت کشیدم و دوباره دویدم و خودم را پشت رختخوابها قایم کردم.
خواهرها و برادرهایم کنارم بودند و هی میخندیدند و یواشکی میپرسیدند: «فرنگ، راستراستکی میخواهی عروس شوی؟!»
من هم میزدمشان. بیصدا داد میزدند و بعد میخندیدند. من هم هی میزدم توی صورت خودم و میگفتم: «بچهها، ساکت! آبرویمان رفت!»
آن وسطها، از لیلا پرسیدم مردی که به خواستگاریام آمده، چه شکلی است؟ چیزهایی گفت و نشانیهایی داد، اما تا وقتی که رفتند، باز هم نفهمیدم چه قیافهای دارد این خواستگار من.
آنها که رفتند، مادرم از عهدی حرف زد که با خدا بسته بود. اولین کسی که به خواستگاریام بیاید، بدون عروسی و هیچ
مراسم مفصلی، مرا به او بدهد. آن یک نفر آمده بود. پدرم کمی اخم کرد و غرغرکنان گفت: «آخر این چه نذری است تو کردهای، زن؟ فکرش را نکردی که ممکن است چه کسی به خواستگاری بیاید؟»
مادرم هم خندید و گفت: «حالا که آدم خوبی است! علیمردان اهل زندگی است. پسر آرام و خوب و مؤمنی است.»
آنجا بود که فهمیدم اسمش علیمردان است. از اسمش که خوشم آمد! اسم علی را همیشه دوست داشتم. با خودم تکرار
کردم «علیمردان، علیمردان، علیمردان...»
قیافۀ پدرم گرفته بود. من هم دلم گرفت. وقتی او را نگاه کردم، اشکم سرازیر شد. یعنی باید از خانۀ پدرم میرفتم؟ مادرم رو به من کرد و گفت: «گریه میکنی، فرنگ؟ خوشحال باش، چون شوهرت مال روستای گورسفید است. تا اینجا چهار قدم بیشتر راه نیست. میتوانی هر روز بیایی و به ما سر بزنی.»
کمی که فکر کردم، دیدم راست میگوید.
شوهرم ده سال از من بزرگتر و اهل روستای گورسفید بود. گورسفید تا آوهزی
دو کیلونتر فاصله داشت و من میتوانستم راحت بین این دو روستا رفتوآمد کنم. خدا را شکر کردم که باز هم نزدیک روستای خودمان خواهم بود.
چند روز بعد، پانزده بیست نفر از فامیل شوهرم آمدند و برایم لباس قرمز و زیبایی آوردند. برادرشوهرم قهرمان و خواهرش قیمت هم آمده بودند. زنها لباس را تنم کردند و تور سرخی روی سرم انداختند. انگشتر هم آورده بودند که دستم کردند. برای اولین بار، انگشتر دست میکردم! صورتم سرخِ سرخ شده بود. قلبم میزد
باورم نمی شد که دارم ازدواج میکنم.
وقتی مرا از خانه بیرون میبردند، پدرم پشت پنجره ایستاده بود و اشک میریخت. من هم خیلی ناراحت بودم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣5⃣
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نبرد خرمشهر
امیر دریادار مرحوم ضرغامی
#کلیپ
#خرمشهر
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂