3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 این بدریون؟
این خیبریون؟
🔻 حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣5⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همانروز برای آخرین بار توسط شهید ناصر آتشزر بار دیگر در کل منطقه توجیه شدم .
آنشب، شب عجیبی بود صفوف نماز کیپ تا کیپ پر بود. شهید حاج کریم پور محمدحسین، مدام در آخرین نمازها بی تابی می کرد.
شال عربی دور گردن حاجی بصورت مثلثی انداخته بود و قد رعنای او مرا بخود جذب می کرد. شاید ضمیر ناخودآگاهم داشت به من تلنگر می زد که حاجی قرار است پرواز کند.
شهید محمدرضا حقیقی (شهیدی که هنگام دفن لبخند زد) بسیار نورانی و زیبا شده بود. موهای بور و چشمان رنگی او هیچ نقشی در این زیبایی نداشت . اصلا دوست داشتم فقط نماز خواندن او را به نظاره می نشستم قد رشید محمدرضا که تازه داشت قالب جسمانی مردانه بخود می گرفت لرزان با اشکهایش بود .
نمی دانم شاید گواهی یا خبری ویا اشارتی را درک کرده بودند . عجب نمازهایی اصلا از طولانی شدن آن کسی خسته نمی شد.
غذا خوردنها کم شده بود و راز نیازها بسیار . کاش زمان در همان فضا متوقف می شد و در همان هوا باقی می ماندیم.
زمین و آسمان نیز با رزمندگان همراه شده بودند .
حس عجیبی بود، فضای نخلستان عبادت رزمندگان دل آدم را بجایی ورای این عالم خاکی می برد.
رفته رفته نیروها به محل ماموریت خود اعزام می شدند .
من و حاج آقا مقداد گلزار فرصت را غنیمت شمرده به گردانها و دوستان خود سری می زدیم و طلب حلالیت می کردیم . ابتدا نزد بچه های گردانها رفتیم که در خانه های اروندکنار جای داده بودند و بعد به واحدها سری زدیم.
نمی دانم چطور شد که دلم خواست بار دیگر حاج کریم پور محمدحسین را ببینم شاید توفیقی بود، شاید نصیحتی باقی مانده بود که باید از حاجی می شنیدم .
به مقر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا رفتیم. حاجی روبروی مقر روی چند بلوک ایستاده بود. شلوار کردی کرم رنک و پیراهن بلند خاکی بر هیکل رشید ایشان به زیبایی می درخشید .
بارش باران زمینها را گلی کرده بود .
او را بغل کردم و طلب حلالیت و شفاعت کردم ، حاجی سرش را کنار گوش سمت راستم قرار داد و بدون اینکه جوابی بدهد گفت (تو چه) من از روی ساده گی فکر کردم می گوید تو هم مرا شفاعت می کنی .... سریع بدون تامل گفتم حتما.
او نیز لبخند زیبایی زد و گفت من هم حتما شفاعت می کنم .😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بعداز وداع بسمت مقر اطلاعات حرکت کردیم .
طولی نکشید که نوبت بما رسید تا به محل محور اعزام شویم .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹انقلاب اسلامی باشعار نه شرقی، نه
غربی در صدد ارائه، راه حل ها، ارزشها و روش های اسـلامی در برابر لیبرالیسم غرب و کمونیست شـرق بود. راه سومی که با وضـع موجود نظام بینالملل در تعارض و تضاد قرار داشت و نظام های سیاسـی موجود در منطقه را به چالش میطلبیـد. رویکرد جمهوری اسـلامی ایران به نظـام بینالملـل با توان واقعی آن سازگار نبود. کوشـش فراوان برای اتحاد اسـلامی، حمایت از نهضتهای آزادی
بخش، تلاش برای برقراری روابـط بـا ملتها به جای دولتها، اعلام صـدور انقلاب اسـلامی، دورشـدن از دولتهای محافظهکار منطقه وضـعیتی را پدیـد آورده بود که در سـیاست خـارجی از آن بـا نـام نابرابری تعهـد و توان یاد میشود، یعنی توان محـدود کشور در چرخه تعهدات نامحدود گرفتار میشود. هرچند مسـئولان بلندپایه نظام اعلان کردند در صدد صدور انقلاب اسلامی به کشورهـای منطقه نیسـتند، اما برداشت کشورهای منطقه از اوضاع با بیانات مسـئولان ایران متفاوت بود و آنها بر اساس ادراك خود، تصمیم میگرفتند و اقدام میکردند که با گفتار ایران تفاوت داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 مرخصی به شرط عملیات
#طنز_جبهه
سال ۶۱ در عملیات محرم، بعد از مرحله دوم این عملیات، وقتی به عقبه جبهه خودی و در خط پدافندی در منطقه ای از دهلران آمدیم ، بعد از یک روز فرماندهان اعلام کردند ، آماده بشید بروید مرخصی که دستور آمد گردان یا مهدی سریعا به خط شوند، تجهیزاتمان را بستیم و آمدیم به خط شدیم که گفتند یکی از فرماندهان می خواهد صحبت بکند، وقتی آماده شدیم، دیدیم شهید حاج حسین خرازی و شهید ردانی پور ، آمدند.
شهید خرازی که یکی از دستانش بر اثر مجروحیت به گردنش انداخته بود، شروع کرد به سخنرانی و با همان لحجه شیرین اصفهانی درصورتی که خنده برلبانش بود، گفت، بچه ها کوجا میخاین برین؟ همگی گفتیم مرخصی، گفت 😂 د،نشد، یه مرحله دیگه عملیات میریند، اونوقت ، اگه شهید نشدید و سالم برگشتید،😂 میریند خونه هادون.
مجددا سازماندهی شدیم و در مرحله سوم عملیات در منطقه زبیدات عراق وارد عمل شدیم.
چقدر این فرماندهان ما با روحیه بودند
غلامرضا کوهی- اصفهان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
به من میگفت فلان وسیله را بده دستم. وسیله را که میگرفت، دوباره مثلا میگفت پیچگوشتی را بده. آنقدر سرش به کارش گرم بود که سر بلند نمیکرد. درست کردن تفنگ خیلی لذت داشت. از وقتی که دستۀ آن را میساخت، تا وقتی که لولهاش را درست میکرد، من یک لحظه هم از کنار دستش دور نمیشدم. علاقۀ زیادی به درست کردن تفنگ داشتم. چون قهرمان شکارچی هم بود، خودش از تفنگهایش در وقت شکار استفاده میکرد. دستۀ تفنگها از چوب بود. من چوبها را خوب صاف میکردم و میدادم دستش. لولۀ تفنگها را هم با
مهارت میساخت. آنقدر خوب میساخت که فکر میکردی این تفنگها را توی کارخانه ساختهاند.
یک روز پدرم که آمده بود به ما سر بزند، به قهرمان گفت: «یک تبر تیز و خوب برایم میسازی؟ یک تبر که با آن چیلی بشکنیم و برایمان درست و حسابی کار کند.»
قهرمان گفت: «چرا که نسازم!»
بعد با شوخی ادامه داد: «دخترت فرنگیس شاگرد من است و دارد یاد میگیرد. تبر را با فرنگیس میسازیم.»آن روز قهرمان مشغول درست کردن تبر شد. کارش طول کشید. توی کوره دمید تا داغ شد. بعد یک تکه آهنِ بدون شکل را گذاشت تا خوبِ خوب سرخ شد و با پتک بنا کرد به کوبیدن روی آن. یک طرفش، جای یک سوراخ برای دستۀ آن گذاشت و آنقدر طرف دیگرش را کوبید تا به شکل تبر درآمد. لبۀ تیز تبر را که ساخت، چوبی آورد و حسابی صاف کرد و بعد دستۀ تبر را هم درست کرد. کارش که تمام شد، خوب به تبر نگاه کرد و با افتخار گفت: «ببین فرنگیس، چه تبری برای پدرت ساختم!
حرف ندارد برای همه کار میتواند ازش استفاده کند.»
تبر را گرفتم و نگاهش کردم. توی دستم چرخاندم. قهرمان پرسید: «چطور است؟»
در حالی که هنوز داشتم تبر را سبکسنگین میکردم، گفتم: «خیلی خوب، عالی!»
به لبهاش دست کشیدم. تیز و براق بود. خوشم آمد. گفتم: «کاش این تبر مال من بود.»
قهرمان لبخندی زد و گفت: «تو و پدرت ندارید؛ با هم استفاده کنید.
چند روز بعد که پدرم آمد آن طرفها، قهرمان تبرش را به او داد و گفت: «بیا، این هم یک تبر تیز و کاری. برای کندن چیلی حرف ندارد.»
پدرم همانجا تبر را داد دست من و گفت: «زحمت این تبر و کندن چوبها بیشتر با فرنگیس است. فرنگیس هنوز هم زحمت ما را میکشد.»
به پدرم نگاه کردم و از عمق جان گفتم: «کاکه، تا آخر عمر نوکریت را میکنم. نور چشممی.»
هر وقت پدرم برای دیدن من به گورسفید می امد، تا نیمههای راه با او میرفتم و بدرقهاش میکردم. هر چقدر میگفت روله، فرنگیس، برگرد، قبول نمیکردم. خوشم میآمد تا نزدیک مزرعهها بروم و پدرم دلش خوش شود. این بار هم با هم راه افتادیم. خوشحال بودم که حالا یک تبر تیز و تازه دارد. توی راه، تبر را از دستش گرفتم تا راحتتر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانههای سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانهات. باز هم مثل همیشه به زحمت تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم میرفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.»
چون آوهزین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفتوآمد میکردم. پیاده از کنار مزرعهها راه می افتادم تا به آوهزین میرسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی میکردم و سعی میکردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ میشدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام میدادم، در کارگری به پدرم کمک میکردم و بعد به روستای خودمان برمیگشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم
بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچهام از دست رفت. انگار بچهدار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر میماندم.
رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی میآمدند و از انقلاب حرف میزدند. از مردی میگفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم میترسید و مرتب به برادرهایم میگفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که میروید، حواستان باشد نکند یک وقت به دست ژاندارمها بیفتید.»
رحیم و ابراهیم با هم میرفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف میزدند. دیگر کمتر توی روستا میشد دیدشان.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣7⃣