eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عملیات بزرگ بیت المقدس، در یک نگاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین شب پایداری ۴ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پاییز سال ۶۳ حاجی عیدی مراد را دیدم گفت نمی خواهی بیایی منطقه؟ باقاطعیت گفتم نه دیگه با شما نمیام و می رم گردان... حاجی گفت ضرر می کنی. گفتم به یه شرط که برم جلو گفت باشه. فردای آنروز با کمک حاج عظیم آل بخیت برگه اعزام انفرادی گرفتم و راهی پادگان کرخه شدم. از آنجا به همراه حاجی با یکدستگاه تویوتا کالسکه ای به‌مراه دونفر دیگر به منطقه جنگل امقر اعزام شدیم . با ورود به چادر، دیدم بچه ها در حال خوردن شام هستن. همه بگرمی ازما استقبال کردن و اولین لقمه که از گلویم پایین رفت یوسف شریداوی که خیلی بامن عیاق بود از روی شیطنت گفت، دوبری موتورم باید روغنش عوض بشه و من وهم زده او را نگاه می کردم . لقمه در دهنم از چرخش باز ماند. دنیا بر سرم خراب شد‌. برای چند لحظه همه نگاه من می کردند. هیچ حرفی رد و بدل نمی شد . به یکبار ه انفجار خنده چادر را به هوا برد و من نفس راحتی کشیدم . کسی که همه از دست فضولی‌ها وشلوغ کاریهایش آرام و قرار نداشتند اِلان ساکت گوشه ای نشسته بود. که صدای نخراشیده و نتراشیده مش عبده فروغیان مرا بخود آورد ... بلند شو، خونه عمه که نیامدی (بشوخی) هنوز احساس می کردم بار دیگر سرکار رفته ام که شهید محمدرضا حقیقی کنارم ایستاد. ما می بایستی با کمک هم کار با قطب نما در شب را تمرین می کردیم. جایزه یک کمپوت گیلاس بود. چهار تیم تازه وارد دونفره بودیم که خوشبختانه من وشهید حقیقی در زمان مورد نظر به اهدافمان رسیدیم وکمپوت را تصاحب کردیم . صبح زود یوسف مرا صدا زد وبه دیدگاه برد و کل منطقه را توجیهم کرد . سپس دو نفری در روز روشن و در بین تپه ماهورها تاحوالی ۵۰ متری کمین عراق در معبر یوسف پیش رفتیم. دو روز بعد اولین شناسایی شبانه به همراه شهید حسن کوره دزفولی حکمت آفرین و برادران کاظم رنگچی و فاضل در مسیر تک درخت همراه شدیم. من روی زمین راه نمی رفتم بلکه از شوق پرواز می کردم . تمامی اتفاقات حتی دلهره ها برایم جذاب و تازگی داشت. آن شب آقای فاضل، رنگچی ، من را تامین نگهداشتن . تقریبا در فاصله پنجاه متری کمین بودیم ولی باتوجه به تاریکی شب و پوشش گیاهی ماچیزی نمی دیدیم . حسن و حکمت رفتن و همان ابتدا به گشت عراق برخورد می کنند و مجبور به فرار می شوند. این در حالی بود که نیروهای گشتی نیز بدنبال آنها بودند. ما نیز در دل دشمن جامانده بودیم و هر سه نفرمان شب اولی های شناسایی بودیم . هر کدام حدس می زد دیگری تجربه کار شناسایی شبانه را داره . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 طریق القدس ۱۲ •┈••💠••┈• 🔅 هوشیاری دشمن و اقدامات دفاعی با افزایش فعالیت رزمندگان در این منطقه، اداره کل اطلاعات نظامی ارتش عراق اطلاعات زیر را که حاکی از پی بردن به قصد رزمندگان اسلام برای هجوم به منطقه بستان و هویزه بود، برای یگانها و واحدهای خود مستقر در منطقه عمومی عملیات ارسال کرد: 🔻 ۱- تجدید نظر در سازمان رزمی و آرایش یگان های دشمن و تقویت بعضی از این یگان ها همراه با گسترش دادن مناطق آب گرفته. 🔻 ۲- افزایش فعالیت های گشت زنی، جمع آوری اخبار شناسایی های مکرر و عکاسی هوایی که آخرین آن در تاریخ ۹/۴/ ۱۳۶۰ بوده است. 🔻 ۳- نزدیک شدن تدریجی به یگان های ما و کاهش عمق منطقه بین دو خط تماس و احداث تعدادی خاکریز و بالا بردن ارتفاع بعضی از آنها. 🔻 ۴- کاهش گلوله های توپخانه و علامت گذاری زمین برای هماهنگی و تعیین سمت و ثبت تیر. 🔻 ۵- تغییر مکان پاسگاه فرماندهی لشکر ۱۶ زرهی به منطقه جلو در ابوحمیظه و اقدام یگان های این لشکر برای تهیه طرح های تعرضی و اقدامات هماهنگی نظیر لغو مرخصیها و ذخیره کردن مهمات و هماهنگ کردن دستورات مخابراتی. 🔻 ۶- تقویت یگان های منطقه با حدود ۵۰۰۰ تن از داوطلبان پاسدار. 🔻 ۷- آشکار شدن پارازیت های دشمن در منطقه هویزه و سر پل های کرخه کور. 🔻 ۸- درخواست واگذاری ماسک ضد گاز. 🔻 ۹- درخواست تأمین پوشش هوایی در منطقه سوسنگرد. در واقع اداره اطلاعات ارتش عراق که با تجزیه و تحلیل تحرکات رزمندگان، به قصد نیروهای ایرانی برای حمله پی برده و حتی زمان آن را پیش بینی کرده بود، با مشخص کردن هدف های تک خودی و چگونگی اجرای احتمالی آن و ارسال آن برای یگان هایش، به آنها چنین هشدار می دهد: «ایرانیان تکی تعرضی شدیدا فعال در منطقه بستان تا هویزه طرح ریزی نموده اند که بیش از ۳ تیپ زرهی و یگان های پیاده و داوطلبان و پاسداران در اجرای آن شرکت خواهند نمود. هدف نزدیک دشمن (ایران) عبارت است از رسیدن به جاده تعاون (جاده ای که شهر بستان را به هویزه متصل می کند و به موازات آن دشمن (ایران) در منطقه شمال کرخه با استفاده از یگان های لشکر ۹۲ برای فشار به منطقه تیپ ۲۶ زرهی با تقدم های زیر اقدام می کند: ۱- تک با یک نیروی زرهی در محور بستان پس از عبور از نهر سابله. ۲- ادامه تک به طرف آبادی ابوسخيل و ادامه تک به سمت هور هویزه. ۳- پیشروی در امتداد محور هویزه و جفیر در صورت انهدام نیروهای دفاعی ما به صورت کامل. از فعالیت های مذکور چنین استنباط می شود که ساعت شروع تک احتمالی دشمن (ایران) زودتر از ساعت ۲۳۰۰ روز ۱۳۶۰/۹/۶ نخواهد بود. بنابراین ضروری است که از ساعت ۱۰:۰۰ مورخ ۱۳۶۰/۹/۷ یگانها به مدت ۷۲ ساعت به طور صددرصد آماده باشند. با توجه به موارد بالا، ارتش عراق به یگان های مستقر در منطقه دستورات زیر را ابلاغ کرد: ذخیره کردن انواع مهمات و افزایش مهمات خط اول و دوم. - تقویت مواضع در عمق. - به جلو کشیدن تانک ها. - اعزام گشتی و دیده بان. - استفاده از رزمندگان ارتش خلق که در یگانها موجود می باشند برای حفاظت و کنترل مناطق ثابت و حیاتی.» همراه باشید ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۰ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• کار را از سمت چپ‌ آغاز کردیم. تیم ما چهار نفره بود: عزیز، رمضان مصباح ایرانپور و من. در گشت سوم تصمیم گرفتیم روز را در بین تپه ماهورها مخفی شویم و منطقه را خوب تحت نظر قرار دهیم و شب بکشیم جلو. تمام روز را بین تپه ماهورها مخفی بودیم. به فاصله سرک می کشیدیم و چیزی را ثبت می‌کردیم و می نشستیم. تمام‌ نگرانی ما تپه عباس عظیم بود که عراقی ها سوارش بودند. دم دمای عصر عراقی ها آمدند و در خط مستقر شدند و نگرانی ما دو چندان شد. گل بود به سبزه هم آراسته شد! هر حرکتی ممکن بود به قیمت همه چیز تمام‌ شود! آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که با چشم غیر مسلح هم آنها را می دیدیم. مغرب که شد نماز را خواندیم و به راه افتادیم. مسیرمان مثل بازی مار و پله بود. یک پیچ، یک صعود، یک فرود. صاف می رفتیم دوباره یک پبچ، یک صعود، یک فرود و دوباره. واقعاً زمین منطقه، زمین عجیبی بود. با فاصله کمی از همدیگر حرکت می کردیم. در مسیر به یک تپه کوتاه رسیدیم. کشیدیم بالا و آرام داشتم می آمدم پایین که به یک شیار خشکیده آب برخورد کردم. آماده پریدن از شیار بودم که صدای پایی شنیدم. برگشتم به عقب و با دست به بچه ها علامت دادم که بنشینند زمین و خودم در کمتر از ثانیه خزیدم در شیار‌. ارتفاع دیواره شیار زیاد نبود و من با هیکلم تقریباً آن را پر کرده بودم. گوش هایم درست شنیده بودند. صدای پای عراقی ها بود. آنها قد و قامتی بلند داشتند و با هم اصلاً حرف نمی زدند. تقریباً با هیچ فاصله، دوازده عراقی از مقابلم و درست نزدیک سرم رد شدند. دوازده عراقی با هیکل هایی بزرگ که هرکدام یک قبضه تیربار یا آرپی جی و یا کلاش را با خود حمل می کردند. به نظر می رسید آنها از روی ارتفاع تپه عظیم می آمدند و در حال تعویض بودند. قلبم داشت می آمد توی دهانم. هر چی آیه و دعا و حدیث بلد بودم توی دلم خواندم. پوتین هایشان کنار سرم به زمین می نشست و برداشته می شد. نفس نمی کشیدم، تکان نمی خوردم و آیه وجعلنا از قلبم نمی افتاد. ایرانپور که با اشاره دست من روی زمین دراز کشیده بود، فقط شاید یک متر با من فاصله داشت و در دید من بود، همین جور که سرم را گذاشته بودم زمین از پهلو می دیدمش. عراقی ها که از روی زمین و کنار سر او راه می رفتند سر محمد تکان می خورد، انگاری کله اش دارد از پاهای عراقی سان می بیند! بالاخره رفتند، وقتی رفتند، صدای تند قلبم را می شنیدم، اما آنها ما را ندیده بودند و این معجزه بود. وقتی دور شدند امرالهی گفت: آقا جان! دیگر این مسیر را ادامه نمی دهیم. خطرناک است. احتمال دارد درگیر بشویم. باید مسیر را عوض کنیم حتماً. چون ممکن بود عراقی ها برگردند. مسیر را عوض کردیم، اما خوردیم به یک شیب تند که امکان عبور نبود. باید دوباره مسیر را عوض می کردیم. به ناچار زدیم به یک مسیر دیگر. خدای من باز صدای پا می آمد! این بار همه با هم شنیدیم. در یک آن نشستیم و خزیدیم در زمین. گیر افتاده بودیم لابد. آره اینها ما را رصد کرده بودند. دیده اند و حالا آمده اند ما را کَت بسته ببرند، چه لقمه چرب و چیلی هم بودیم لابد، اما نباید ناامید می شدیم، از کجا معلوم ما را دیده باشند. شاید گشت معمولی شان است. فاصله آنها از ما سه متر بود، باید زود تصمیم می گرفتیم. این بار اگر از کنارمان می گذشتند، می دیدنمان. فکر چه کسی بود، نمی دانم. اما چهارتایی مثل توپی که از باد قِل می خورد، ناگهان دست ها را انداختیم دور گردن هم و دایره شدیم و سرها را به هم نزدیک کردیم طوری که از دور و در آن تاریکی هر کسی ما را می دید فکر می کرد لابد تپه ماهوریم! تپه ماهور انسانی که هیچ تکانی نداشت و نفس نمی کشید، فقط اتوماتیک همه وجعلنا می خواندیم و فوت می کردیم به طرف هم. عراقی ها هم مثل ما رفتند تا از مسیر شیب تند بروند که نشد، برگشتند. کاش می رفتند و کله پا می شدند. برگشتند به مسیر ما و طرف ما، اما بی صدا و آرام. خوش بختانه خیلی نزدیک نشدند و از همان سه متری ما رد شدند و رفتند و دوباره نفس بلندی کشیدیم. یکی گفت: عراقی ها سر و صدا دارند، نکند بچه های خودمان باشند؟! جوابی نداشتیم. ما هم آرام و بی صدا برگشتیم مقر، خسته و کوفته و ترسیده. گفتیم یک دستی بزنیم! از آقای تکلّو و بقیه پرسیدیم: چرا وقتی رسیدید به شیب، تندی برگشتید؟! با تعجب نگاهمان کردند. نشانی درست بود، زده بودیم توی خال! پرسیدند: شما از کجا خبر دارید؟ تمام داستان را برای هم تعریف کردیم. بعد به شوخی از علی آقا پرسیدم: علی آقا! آیه وجعلنا خودی را هم کور می‌کند؟! پرسید: چه طور؟ گفتم: آخه ما برای اینها وجعلنا خواندیم و ما را ندیدند! لبخندی زد و هیچ نگفت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حدس ما درست بود. یکی دو روز بعد با کنترل دقیق و موشکافانه گزارش های تیم های شناسایی، مشخص شد آن گروه دوازده نفره یا یک گروه دیگر عراقی با همین تعداد، گشت ماموران عباس عظیم هستند و با هم جا به جا می شوند. به جهت جغرافیا و زمین خاص چنگوله و تپه ماهوری بودن منطقه، در رفت و آمدها و گشت ها با دقت و احتیاط خیلی بیشتری عمل می کردیم. مثلاً مرتب پاس بخش ها عوض می شدند. پیش می آمد به گشت بعدی اطلاع داده نمی شد و او خبر نداشت که نیروهای گشتی خودی در منطقه هستند، حتی گاهی وقت ها از سوی نیروی خودی به طرف ما تیراندازی می شد. این بار هم گشت ما طولانی شد. در راه برگشت متوجه شدیم صدای انفجار از خط خودی می آید. نباید خطر می کردیم، مسیر را عوض کردیم و از پایین تر آمدیم. دو ساعتی راه بود. ما پشت نیروی خودی بودیم، چراغ ها از دور سوسو می زد. صدای سوتی شنیدیم. جواب دادیم. گمان کردیم بابازاده است که آمده دنبالمان. دو سه بار سوت ها رد و بدل شد. صدا زدیم: بابازاده! بابازاده! یکی صدا زد: از این طرف، از این طرف بیایید. رسیدیم، ولی آنها در حالت عادی نبودند و اسلحه به دست آماده درگیری بودند! معلوم شد که ایرانی اند، ولی صدا صدای بابازاده نبود. نزدیک تر که شدیم معلوم شد که خودی اند ولی از نیروهای یگان خودمان نیستند. جلوتر رفتیم. سلام و علیک کردیم و مسیری را با آنها ادامه دادیم وقتی به ارتفاعات گره شیر رسیدیم، مسئول دسته شان تعارف زد که بفرمایید داخل سنگر فرماندهی. گفتم: نه ممنون منتظر ماشین هستیم باید برویم عقب. خیلی اصرار کردند. فکر کردیم شاید خوب نباشد نرویم داخل، یا الله یا الله خواستیم برویم داخل سنگر که یکی از نیروهای شان که دم در بود، گفت: سلاح های تان را تحویل بدهید! پرسیدم: سلاح ها؟ شرمنده نه می آییم داخل، نه سلاح تحویل می دهیم. مسئول دسته شان گفت: شما باید خلع سلاح بشوید! تازه دو ریالی مان افتاد، اینها برای ما خواب دیده اند. تا این حرف از دهان مسئول دسته درآمد، عزیز برافروخته شد و کلاش اش را مسلح کرد و گرفت طرفشان. پا درمیانی کردم و گفتم: عزیز، عزیز، بده من کلاش را. اینها نیروهای خودی اند. سوء تفاهم پیش آمده! جر و بحث به صلاح نبود. اسلحه ها را تحویل دادیم. او هم نامردی کرد و پشت بی سیم اعلام کرد: چهارنفرند، اسیرشان کردیم و خلع سلاح شدند! این بار من جوش آوردم. نارنجکی را از کمرم کشیدم، انگشت سبابه دست چپم را در حلقه نارنجک حلقه کردم و نشان دادم که می خواهم بکشم! گفتم: یالّا اعلام کن نارنجک هم جزو سلاح انفرادی حساب می شود. از ترس یخ زدند. می ترسیدند نکند واقعاً نارنجک را بیندازم. رو به فرمانده شان کردم و گفتم: مرد حسابی! چی چی اسیر کردیم. ما خودمان با پای خودمان آمده ایم اینجا. آن وقت تو فکر می کنی فتح الفتوح کرده ای. به فرمانده ات بگو اینها از بچه های ناصر هستند. (اسم رمز تیم شناسایی ما برای مسئولان یگان های حاضر در منطقه.) عصبانیت مرا که دیدند احساس فتحشان کمی فروکش کرد. تماس گرفت و از آن طرف حرف ما را تایید کردند. ساعتی نگذشت که کریم‌ملکی آمد و ما را از اسارت نجات داد. به گمانم آنها از نیروهای تیپ نبی اکرم بودند. از آقا کریم پرسیدیم: قصه چیه؟ گفت: جهادسازندگی اینجا مشغول فعالیت است، عصر همان روزی که شما رفتید شناسایی، عراقی ها به هوس می افتند با همکاری مزدوران داخلی یکی دو تایی از بچه های جهاد را اسیر کنند، برای تخلیه اطلاعات. بچه های خودمان متوجه حضور آنها می شوند و آتش می ریزند سرشان و آنها هم در می روند. حالا اینها فکر کردند شما هم از ادامه نیروهای شناسایی عراقی ها هستید! منطقه ی عملیات تیپ نبی اکرم و منطقه ما به علت تپه ماهوری بودن شباهت زیادی به هم داشتند و این امر باعث گم کردن راه و این مشکلات می شد. به علی آقا موضوع را گفتیم و راه حل خواستیم. او حل موضوع را به خودمان ارجاع داد و گفت: شما می روید به منطقه. خودتان باید یک راهی پیدا کنید. به نظرمان رسید لاستیک های کهنه موجود را بسوزانیم و سیم های مفتول داخلش را مثل طناب در تمام‌ مسیر بکشیم و راه برگشت را از طریق این سیم ها پیدا کنیم. این کار را انجام دادیم، اما دست و پاگیر شد، یعنی سیم ها می پیچید به پاهایمان‌. به علی آقا مشکل جدید را گفتیم و اضافه کردیم اگر عراقی ها سیم ها را ببینند، شک می کنند و لو می رویم. یک شب کار برد تا توانستیم سیم ها را جمع کنیم، ولی مشکل سرجایش ماند تا اینکه شیارها را با سنگ ریزه به شکلی نامحسوس علامت گذاری کردیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂