🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
آن شب جان به لب شدیم، ولی چاره ای نداشتیم و باید اطاعت می کردیم و نمی دانستیم چرا علی آقا این جوری می کند.
فردا صبح گزارش ها را یک به یک و مفصل نوشتیم و تحویل دادیم.
علی آقا گفت: می دانید چرا دیشب این جوری می کردم؟ شما چهار نفرید و این مسیر را بی سر و صدا می روید و برمی گردید، اما وقت عملیات یک گردان از این راه کار می خواهد رد شود. به آنها نمی شود گفت که پوتین هایتان را درآوردید. من می خواستم هوشیاری دشمن را محک برنم!
مقرر شد قبل از عملیات، یعنی دوازدهم ماه، برای آخرین بار کنترل نهایی شناسایی را انجام بدهیم. روش علی آقا این بود که یکی دو شب به عملیات مانده، گروه های شناسایی را اعزام می کرد تا راه کارها را مرور و کنترل کنند.
شب دوازدهم باز هم هوا مهتابی بود و روشن. رسیدیم به میدان مین.
ترس ما را فرا گرفت که با این روشنی هوا و دید دشمن چه طوری می توانیم از میدان مین رد بشویم.
میدان مین پیش روی ما از نوع گوشت کوبی بود و بسیار خطرناک.( مین ضد نفری که چهل تکه دارد و با انفجار آنترکش هایی به اطراف پراکنده می شود) چاره ای نبود، وجعلنا خوانان و صلوات گویان از میدان مین رد شدیم! رسیدیم به سیم خاردارهای کلافی. مقدسی مشغول باز کردن سیم خاردارها شد که ناگهان تکه ابری ضخیم آمد و آمد و روی ماه را گرفت. نفس عمیقی کشیدیم و در تاریکی پیش آمده که به معجزه می مانست، به راحتی از آن قسمت عبور کردیم و رفتیم پشت سر عراقی ها تا مسیرهای شناسایی شده را از نو چک کنیم که متوجه صحبت چند نفر شدیم. حالا ابر رفته بود و دوباره مهتاب آمده بود. ماه که آمد، عراقی ها را دیدیم. سه تا بودند. سریع خودمان را کشیدیم به سمت ارتفاع و چسبیدیم به سینه کوه که تاریک بود و مهتاب زورش به آنجا نرسیده بود.
عجیب بود که عراقی ها هم مسیرشان را به طرف ما عوض کردند و درست از چهارمتری ما رد شدند.
آنها که رفتند نفس عمیقی کشیدیم. نادر با اشاره به یالی که در پنجاه متری ما بود، خیلی آهسته گفت: برویم ببینیم آن چیه؟
گفتم: من می روم.
کمی که جلو رفتم، ناگهان صدای سرفه ای شنیدم. آنجا کمین گذاشته بودند. برگشتم قضیه را برای نادر گفتم.
به پیشنهاد نادر کمی کشیدیم به سمت راست کمین و آهسته و با احتیاط در سکوت مطلق آن را دور زدیم که ناگهان قبضه خمپاره ای در مقابل چشمان مان ظاهر شد.
این تغییر جدید خیلی مهم بود. حسابی جیک و پوک آن قسمت را درآوردیم و مسیر بازگشت را پیش گرفتیم. دوباره رسیدیم به میدان مین. باز عزا گرفتیم، خدایا با این مهتاب چه طوری از جلوی چشم عراقی ها از میدان رد بشویم. شاید باور نکنید، ولی ابرِ مامور، دوباره آمد و دست اش را گذاشت روی چشمان ماه و ناگهان همه جا تاریک شد. خدای ابر، ما را از منطقه به سلامت عبور داد و الهی به کرمتت شکر!
این راه شناسایی شده خیلی مهم بود، زیرا سه گردان باید از آن رد می شدند: دو تا به سمت چپ و یکی به سمت راست که می رفت و می رسید به تیپ نبی اکرم و به او دست می داد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 درود به ارواح پاک شهدا و ایثارگرانمان
که امنیت این روزهایمان، مدیون آنهاست.
#کلیپ
#فتو_کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 اولین شب پایداری ۷
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
هنگام حرکت نسیم ملایمی از سمت غرب به شرق می وزید که بصورت تقریبی آنرا سمت گوش چپمان انداختیم و آهسته آرام به سمت شمال شرق حرکت می کردیم که خط خودی بود.
هیچ حرفی به همراهان نزدم نمی دانستیم چه در انتظار ماست باید جاده آسفالته تک درخت خرما را پیدا می کردیم . قدم شمار ما از هزار پانصد قدم گذشته بود.
می بابستی به تک درخت ویا جاده می رسیدیم سی صد قدم دیگر رفتیم ولی چیزی را دریافت نکردیم .
خدامی داند که چه در دلهای ما می گذشت وبه نوعی داشتیم گذشته خود رامحاسبه می کردیم و استغفار و استغاثه از زبانمان نمی افتاد .
نا امیدی چتر سیاه خودش را بدجور برسر ما کشیده بود.
برای لحظاتی نشستیم و باز دعا آرام راه اشک چشمانمان باز شد. گویی می بایست آن اشکها جاری می شد تا دلها جلا بگیرد. وچشمانمان سو بگیرد و پرده ی تاریک شب رنگ ببازد .
سر بر سجده برده بودم که صدای بغض آلود رنگچی مرا بخود آورد گفت آنجا چیزی هست.
برای لحظه ای فکر کردم گشتی های عراق را دیده ولی وقتی در امتداد دست کاظم را خوب نگاه کردیم یک شبهه سیاهی از دور بصورت وهم آلود پیدا بود. مسیر آن با مسیر برگشت ما یکی بود.
آرام به همان سمت حرکت کردیم که پس از مدتی به سه تپه ماسه ای بزرگ رسیدیم و عجیب آن بود که از آن فاصله آنهارا دیده بودیم.
تپه ها را عصر روز قبل در سمت راست جاده دیده بودم. بامشاهده دوباره آنها آرامش گرفتیم سر تا پایمان خیس آب بود و لحظه ای نم ریز باران قطع نشده بود.
صدای اذان صبحگاهی از خط خودی بگوش می رسید وباز اشک ولی اینبار از روی شوق.
به نماز ایستادیم ولی شدت اشک ها سردی هوا هر دو با هم ما را همانند پرچمی در مقابل باد بلرزه در آورده بود .
لحظاتی بر سجاده ماسه ای منطقه آرام گرفتیم.
انوار زیبای آفتاب در شرق با لباسی طلایی بر سطح تپه ماهورهای منطقه خود نمایی می کرد.
باران نیز بر ما لبخندی زد و از بارش باز ماند .
جاده آسفالت خیس آب همانند ماری باانعکاس نورد خورشید درمیان دشت وتپه ها خود نمایی می کرد .
ساعتی بعد شهید سید هبت الله فرج الهی و علیرضا قپانچی سوار بر موتور قصد آمدن به سراغ ما را داشتند.
با دیدن ما خبر را به قرارگاه بردن .
پس از رسیدن به خط، شهید کوره دزفولی هر سه نفرمان را به آغوش کشید وگفت عراقی ها منتظر ما بودند .
اصلا امیدی به برگشت شما نداشتیم .
حاجی عیدی مراد از هر سه نفرمان گزارش گرفت . تمامی نکات را که برای ما پیش آمده بود نوشت.
مسیر تک درخت به فاصله حدودی ۸ کیلومتر که با آن وضعیتی که ما داشتیم همانند کسی بودیم که این مسافت را چشم بسته به عقب برگشته بود .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خرمشهر
در یک نگاه 👁🗨2⃣
"از اشغال تا آزادی"
#بیت_المقدس
#آلبوم
#خرمشهر
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂