eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 طریق القدس ۱۵ •┈••💠••┈• 🔅 شرح عملیات با وجود مشکلاتی که در زمان طرح ریزی و تهیه مقدمات عملیات طریق القدس وجود داشت، از جمله احداث جاده در منطقه تپه های رملی، عملیات در ساعت ۳۰ دقیقه پس از نیمه شب ۸ آذر ۱۳۶۰ با رمز «یا حسین (ع) فرماندهی و با تکیه بر تاکتیک و عبور نیروهای سپاه از منطقه رملی به عنوان محور اصلی تهاجم، آغاز شد. به هنگام شروع عملیات باران به شدت می بارید و همین امر سبب شد تا نیروهای دشمن - به رغم هوشیاری نسبی - تصور کننده و بارش باران موجب انصراف رزمندگان از اجرای عملیات خواهد شد، به همین دلیل، با خیال آسوده به درون سنگرهای خود خزیدند، در حالی که بارش باران در منطقه رملی موجب چسبندگی در سطح زمین و در نتیجه، سهولت در حرکت نیروها شد. در محور شمالی رزمندگان برای تصرف و تأمین تنگه چزابه، از سه محور عمل کردند. در محور اول نیروهای خودی خاکریز عصا شکل دشمن را به عنوان خاکریز خط مقدم تصرف و منطقه چابر حمدان تا تپه های شنی را پاکسازی کردند، در محور دوم این نیروها از دیدگاه شماره ۱، در تپه های شنی وارد عمل شده و موفق به انهدام نیروی احتیاط رده اول دشمن شدند. در محور سوم که از دیدگاه شماره ۳ در شمال تپه های شنی آغاز شده بود، نیروهای خودی با دو فلش، نیروهای احتیاط رده دوم و توپخانه دشمن را هدف حمله قرار دادند. در این حال، دشمن که به هیچ وجه انتظار حمله در حالت بارانی، آن هم در محور شمالی را نداشت، کاملا غافل گیر شد. رده های اول و دوم احتیاط و توپخانه دشمن که در این منطقه مستقر بودند از پشت مورد حمله قرار گرفتند و در کمتر از یک ساعت پس از شروع درگیری آتش توپخانه دشمن خاموش شد و تعداد ۱۹ قبضه توپ ۱۵۲ میلی متری، سالم به دست نیروهای خودی افتاد. همراه باشید ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سخت ترسیده بودم. احتمال عبور گشتی های عراقی زیاد بود. خودمان چندبار آنها را دیده بودیم. با این همه نیرو حتماً کار لو می رفت. باید خودم را کنترل می کردم. اطراف را خوب نگاه کردم. شیار خوب و بزرگی به چشمم نشست. به مسئول دسته گفتم: به نیروها بگوئید بروند داخل رودخانه. ( رودخانه فصلی که همیشه خشک بود!) رفتند، اما همچنان در دیدرس نیروهای گشتی احتمالی بودند. گفتم: بخوابید. بخوابید! کاش نمی گفتم بخوابند. سر و صدایی بلند شد که نگو، ترق و توروق تجهیزات انفرادی شان داشت دیوانه ام می کرد. نصف جان شدم تا نیروها دراز شدند کف و کنار رودخانه خشکیده. آنجا به یاد علی آقا افتادم که گفت: شما پوتین های تان را در می آورید، اما به نیروها هم می شود گفت این کار را بکنید؟ به مسئول دسته ها سپردم: به نیروهایتان بگویید اگر کسی را دیدند، هیچ، هیچ عکس العملی نشان ندهند و فقط ما را خبر کنند. باید از سر و ته ستون و وضعیت نیروها اطلاعی کسب می کردم. به ته ستون که رسیدم، متوجه شدم نصفی از آنها به خواب ناز رفته اند. خندیدم و حرص خوردم. ناگهان یکی از رزمنده ها به من گفت: برادر! برادر! - چیه؟ -از آن طرف دارد نیرو می آید؟ بند دلم پاره شد. عراقی نباشند. سریع کشیدم جلو. مطهری و حسن و گندم بودند که با نیروهایشان می آمدند. با مطهری سلام و علیک کردم و پرسیدم: پس چرا آمده اید اطراف ما؟ - پس کجا برویم؟ - خیلی آمدید این طرف، اشتباه است یک کم بکشید بالاتر. این ماجراها در یک ربع بیست دقیقه اتفاق افتاد. حالا دیگر کلید کار فقط انتظار و سکوت بود که ناگهان سکوت شکست! از طرف مطهری و بچه هایش صدای تیراندازی می آمد. آنها درگیر شده بودند متاسفانه! باید تصمیمی می گرفتم و گرفتم. به مسئولان دسته ها دستور دادم: شروع کنید یاالله! گفتند: هنوز ساعت مقرر نشده، چی شروع کنیم؟ گفتم: دیگر راهی نیست، درگیری شروع شده، شما هم بزنید توکل به خدا. کنار دستم آر پی چی زنی بود. گفتم: بزن، بزن! اما‌ نمی زد. پرسیدم: چرا نمی زنی؟ دِ یالّا... بنده خدا فکر می کرد این بار هم آوردنشان مانور. گفت: شما هی ما را می آورید مانور، سرکاریم! مسئول دسته اش که متوجه بگومگوی ما شد، آمد و آر پی جی را گرفت و شلیک کرد. با شلیک اولین آر پی جی درگیری آغاز شد و نیروها به خودشان آمدند. اولین‌جا، مقر سنگر خمپاره اندازها بود که به زیبایی آتش گرفت. طبق برنامه وظیفه داشتیم بکشیم سر جاده که بیسیم چی ها گفتند: به ما‌گفتند نروید سرجاده تا خبرتان کنیم. چند دقیقه بعد! دستور دادند بکشیم سمت تپه شنی. پرسیدم: کجاست؟ سمت راست تان را بگیرید، یک مقدار بیایید پایین به جاده ای که خاکش سفیدی می کند. رسیدید، جاده را مستقیم بگیرید و بیایید پایین... آماده حرکت بودیم که علی خوش لفظ با نیروهایش سررسید و به اتفاق حرکت کردیم و طبق نشانی به جاده رسیدیم. از سه طرف ما را می زدند. نگران هم بودم نکند نیروهای خودمان هستند که ما را می زنند. در مسیر به یک شیار رسیدیم و گم شدیم! بیسیم زدیم: موقعیت! موقعیت؟ اعلام کردند، اما ما آنجا را بلد نبودیم. دو سه بار تماس برقرار شد، اما هدف را پیدا نکردم. گفتم: آر پی جی بزنید و بعدش رگبار تیربار. منطقه شلوغ بود و صدا به صدا نمی رسید. از هر طرف صدای رگبار می آمد و توی این شیر تو شیری هدف پیدا نشد و نفهمیدیم کجا هستند تا به آنها دست بدهیم. الله اکبر چاره همه چیز بود. ناگهان صدای نیروها از ته دره که تکبیر می گفتند ما را متوجه آنها کرد. هر چند دقیقه یک بار منوری آسمان را روشن تر می کرد. می نشستیم که در دید آتش قرار نگیریم. شیرین آنکه سرستون که ما بودیم، بلند می شدیم که برویم، اما ته ستون داشت می نشست و در این شلوغی خنده ام گرفت که داریم موج مکزیکی ایجاد می کنیم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا