eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 اولین شب پایداری ۹ 🔹خاطرات محمد حسین مفتح‌زاده ⊰•┈┈┈┈┈⊰• غروب روز سوم به رشت و از آنجا به سمت بندر انزلی و آموزشگاه سید الشهدا رفتیم پادگان بی حد واندازه شلوغ بود از همه تیپ ها ولشکرها نیرو آمده بود بچه های اعزامی فوج اول تا ما را دیدن بسیار تعجب کردن گفتند الآن دو روزه دوره شروع شده چطور می خواهند شما را به ما برسانند. صبح فردا آن روز با یک دستگاه مینی بوس و یک دستگاه تویوتا کالسکه ای ما را به رشت و به یک مرکز درمانی بردن و از تمام ما آزمایشات فشار خون و عکس از ریه ها و نیز نبض ما را چک کردن و پس از حصول نتیجه ما را به آموزشگاه آوردن و رسما کلاسهای آموزش غواصی که تا آن زمان حتی نمی توانستیم در ست اسمش را تلفظ کنیم شروع شد و طی دو سه جلسه فوق العاده ما را به دیگر دوستانمان رساندن کل موجودی لباس غواصی آموزشگاه حدود هفتاد دست لباس بود که بصورت عاریه ای از ارتش قرض گرفته بودن که در طی شبانه روز در چهار یا پنج نوبت بدون وقفه بین نیروها تقسیم و آموزش داده می شد و لحظه ای لباسهای غواصی بیکار نبود و مدام شسته و به تن دیگری می رفت . علاوه بر کلاس غواصی کلاس شنا و آموزشهای اولیه غواصی در استخر نیز برگزار می شد علی رغم شلوغی بسیار زیاد آموزشگاه ولی برنامه ها طوری تنظیم شده بود که هیچ تداخلی پیش نمی آمد روستای زیباکنار تبدیل به روستای نظامی شده بود و تنها حمام روستا در اختیار پادگان بود. مربیان شبانه روز نمی شناختن . اکثر مربیان بسیار ورزیده بودن و از نظر قد وقواره با ما قابل قیاس نبودن . رفته رفته دوره به پیش می رفت و برف منطقه را سفید پوش کرده بود ولی باز فعالیتهای آموزشی با همان شدت ادامه داشت وقتی صبح زود قرار بود وارد آب شویم با توجه به اینکه لباسها فیکس تنمان نبودن بشدت سردمان می شد بطوری که رگهای گردن مان خشک و یا دست و پایمان گرفته می شد . حدود بیست و دو روز آموزش فشرده غواصی و بلم رانی و شنا بپایان رسید و نیروها به دستور قرارگاه خاتم به یگانهای خود باز گشتن که ما نیز در یک دستگاه مینی بوس بسمت پادگان از قرارگاه خاتم حرکت کردیم . حوالی پادگان کرخه ابتدای باند فرودگاه کرخه شهید محمود سوداگر چند نکته حفاظتی را گوشزد کرد مبنی بر اینکه نباید هیچ کس از ماهیت ماموریت و آموزشهای ما با خبر شود تا بعد از عملیات آتی و نیز کمی مکث کرد و گفت متاسفانه دونفر از دوستان و برادران عزیزمان در جریان ماموریت جدید در جزایر مجنون بشهادت رسیده اند و نام مبارک شهید عبدالکریم قانعی و حسن کوره دزفولی را گفت که بچه ها نیز به احترام به این شهدای عزیز صلوات بلندی ختم کردن🌹🌹و سکوت سنگینی که نشان از غم و غصه داشت و گوشه چشمانی که اشک های بی سرو صدا از آن سرازیر شد. هر کدام از ما دوران کوتاهی را که خداوند توفیق حضور در کنار این شهدا را نصیبمان کرده بود مرور می کردیم و شانه هایی که حالا تاب و توان این غم بزرگ را نداشت و مدام به لرزه افتاده بود و سرهای که به زیر افتادند و آرام گریه کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سر پایین از کجا شروع شد؟ •┈••✾💧✾••┈• از زمانی شروع شد که تو موصل یه روز صبح یه افسر عراقی به طول و عرض و قطر دو در یک در یک وارد اردوگاه شد که شکمش یه متر جلوتر از خودش بود. اسرا ناخواسته با دیدن این عراقی به شدت خندیدن و حتی طوری بود که سریازان عراقی هم خندشون گرفت، افسر عراقی تا وسط اسارتگاه رسید تمام اسرا بیرون آمدن حالا نخند کی بخند. طوری شد که فرمانده اردوگاه دستور داد همه داخل سلول ها برن و افسر عراقی برای تنبیه اسرا از همون روز دستور داد وقتی وارد اردوگاه میشود همه اسرا باید سرشون پایین باشه و این چنین بود که رسم سر پایین در آمار در کل اسارتگاهها به اجرا درآمد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۸ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با هین عتاب چند نفری آمدند برای کمک. به زخمی ها هم گفتم: آقاجان! اگر اینجا بمانید، معلوم نیست شهید بشوید. اسیر بشوید، تیر خلاص بخورید! هر کی می تواند یا علی بلند شود. با این تهدید دیگر بیشتر زخمی ها با هزار نک و ناله از زمین بلند شدند. چند نفری ماندند که آنها هم به کمک سالم ها بلند شدند و به راه افتادند. آن طرف تر نوجوانی بسیجی، هفده هیجده ساله روی زمین دراز کشیده بود و بلند نمی شد. هر چه تکانش دادم، صدایش زدم، خبری نشد، او شهید شده بود. آن قدر آرام و زیبا رفته بود که خیال می کردی خوابیده! دلم نیامد، پیکرش را رها کنم، کولش کردم. وقتی رسیدم روی ارتفاع دیگر رمقی نداشتم. همه خسته بودیم. چند دقیقه نشستیم تا نفسی تازه کنیم. بلند شدیم که راه بیفتیم. هر چه زور زدم، دیگر نتوانستم پیکر شهید را از زمین بردارم. سنگین شده بود. به کمک یکی از بچه ها، جنازه را گذاشتیم کنارتر، جایی که دیده شود و نیروهای تعاون یا نیروهای دیگر او را ببینند و ببرند. از اینکه می آمدیم عقب، ناراحت بودیم، ولی چاره ای نبود. تعدادی از نیروها شهید و زخمی شده بودند، مسئولان دسته ها هم همین طور. از طرف دیگر من با نیروهای گردان ۱۵۳ آشنایی نداشتم، زیرا نیروی اطلاعات شان شهید فتحی بود. عراقی ها از سه جهت داشتند فرار می کردند به طرف ما و ما را می زدند! فقط پشت سرمان کمی آتش بود. به علی گفتم: به جای اینکه بایستیم و آتش بریزند روی‌سرمان برویم روی کوه‌تونل. اما خطر این تصمیم این بود که نیروهای خودی رد۶ی کوه‌تونل بودند و ممکن بود فکر کنند ما دشمنیم و آن وقت مثلث آتش می شد مربع آتش و همه لت و پار می شدیم. حیران و ویلان و سیلان مانده بودیم. ناگهان به دلم افتاد الله اکبر بگوییم. باز هم راه کار، الله اکبر! به نیروها هم گفتم الله اکبر بگویند. خودم هم با صدای بلند الله اکبر، الله اکبر گفتم و زدم به راه. نوای الله اکبر صد نفر بسیجی پیچید توی کوه و کمر. هس هس کنان و الله اکبر گویان رسیدیم روی ارتفاع. کریم مطهری و حسن به گندم نیروی اطلاعاتی گردان دیگر هم روی ارتفاع بودند. حال و احوال کردیم. مطهری گفت: جام بزرگ! خیلی خدا رحم کرد! - چطور؟ - شما که داشتید می آمدید بالا، دیدمتان. به بچه ها گفتم، یک عده عراقی از شیار راه افتادند بیایند بالا و ارتفاع را بگیرند. گفتم اجازه بدهید بیایند جلو تا دروشان کنیم... یک دفعه صدای الله اکبرتان به داد ما رسید وگرنه قتل عام می شدید و ما هم بدبخت می شدیم! الحمدالله به خیر گذشته بود. نیروهای گردان مشغول بودند. عده ای سنگر می ساختند، تعدادی چاله می کندند. یک عده هم رفتند برای استراحت.‌ تعدادی از نیروها هم رفتند برای کمک به بقیه. چیزی به طلوع صبح نمانده بود و فردا پاتک ها شروع می شد. شاید چرتی زده باشم. دو سه دور روی ارتفاع چرخیدم. در سنگر مهمات عراقی ها دو لول نوی نو، داخل گریس و کاغذ های مخصوص، آک بند مانده بود. گفتم: اینها غنیمته، دست نزنید تا بفرستم عقب. ساعت چهار و پنج تماس گرفتند و گفتند: نیروهایتان را بکشید سمت تیپ نبی اکرم. آنها نتوانسته اند عمل بکنند. توجیه نشدم، باید خود فرمانده را می دیدم. رفتم پیش عین علی فرمانده گردان ۱۵۳ و پرسیدم: کجا باید برویم یعنی؟ گفت: مسیر رفته دیشبی را برگردید. بین ارتفاع کوه تونل و چغاعسگر یک ارتفاعی هست که تیپ نبی اکرم می خواسته از رودخانه بلیغان برود آنجا نتوانسته. آنجا که رسیدید علامت می دهم. حواست جمع باشد، عراق از آن سمت دارد فشار می آورد. احتمالاً چون تیپ کرمانشاه آنجا عمل نکرده، آنها می خواهند از آن نقطه فشار بیاورند و ما را عقب بزنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲۹ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صد نفر نیرو را به خط کردیم و زدیم به راه. در مسیرمان میدان مینی بود که باید با احتیاط از معبر آن عبور می کردیم. ناگهان پای یکی از نیروها گیر کرد به سیم تله و چاشنی مین فعال و مین منور روشن شد. یکی دیگر از نیروها با شجاعت تمام خواست خودش را پرت کند روی مین تا نور آن باعث توجه دشمن نشود. سریع جلواش را گرفتم و گفتم: چکار می کنی پسر؟! خودم کلاه نداشتم، در یک چشم برهم زدن کلاه کاسکت فلزی را از سر یکی از بچه ها برداشتم و گذاشتم روی مین آتش گرفته. لحظه ای نگذشته بود که کلاه شد سیب سرخ آتشین، از شدت گرما. نیروهای نشسته بلند شدند و دوباره راه افتادیم تا رسیدیم روی ارتفاع انتهاییِ بی نام، بین کوه تونل به سمت رودخانه بلیغان. به نیروها گفتم بخوابند روی زمین، ولی نخوابند تا من بروم و سر و گوشی آب دهم.‌ می خواستم بدانم آنجا دست کیست. عراقی یا ایرانی؟ محسن عین علی زودتر از ما با بی سیم چی اش آنجا بود. نشسته بود یک دستش گوشی و یک دستش دوربین و دیده بانی می کرد و حرف می زد. فکر می کنم آن طرف خط حاج حسین همدانی بود، می گفت: عراقی ها دارند می آیند، ولی نیروها تا الان نرسیده اند، اگر روز بشود دیگر نمی توانیم مقاومت کنیم، دستور بدهید نیروها خودشان را سریع برسانند، باید سنگر درست کنند تا آماده بشویم برای پاتک... سلام که دادم، جواب داد و پرسید: هان محسن! چیه؟ باور نمی کرد من آنجا باشم. گفتم: نیروها را آوردم! باورش نمی شد با تعجب پرسید: نه! کجا هستند؟ - پایین منتظر دستورند. با چهره ای خندان و نگاهی شکرآمیز از خدا، گفت: به موقع آمدید. بعد با دوربین‌نشانم داد که عراقی ها دارند می آیند بالا! نیروها را تحویل عین علی دادم و پرسیدم: با من امری ندارید؟ علی آقا دستور داده بود شما حداکثر تا صبح عملیات وظیفه دارید در منطقه بمانید، کارتان که تمام شد برگردید مقر. نماز را خواندیم و برگشتیم عقب. در راه برگشت سه تا زخمی را کول کردیم. آفتاب زده و هوا روشن روشن بود. شکم‌مان از شدت گرسنگی اشتیاق غذا داشت. چشمم افتاد به میدان مین که از گیاه نون و پنیرک پر بود. داخل میدان مین شدم، سر به فدای شکم! بچه ها گفتند: بپا خودت را نکشی، بشوی شهید نون و پنیر و آن هم نون و پنیر علفی الکی! گفتم: نترسید من واردم! آهسته پایم را گذاشتم بین مین ها و چند بوته کندم و آمدم بیرون. خوردیم و چه قدر هم چسبید. تا قسمت ماشین خور آمدیم. زخمی ها را گذاشتیم داخل آمبولانس و خودمان هم با یک تویوتای عبوری برگشتیم به مقرمان در چنگوله. پیش بینی عین علی(در جزیره مجنونبه شهادت رسید.) درست بود واقعاً. چون تیپ نبی اکرم الحاق نکرده بود، اولین پاتک سنگین عراقی از آنجا شروع شده. همان صد نفرِ الله اکبرگو، آن روز و روزهای بعد، جلوی چندین پاتک را گرفتند. در مقر، علی آقا با بچه ها کیف و احوال کرد و گزارش ها را شنید. من هم گزارش دادم و خبر شهادت نادر فتحی را دادم. متاثر شد. حسرت را می شد از چشم هایش دید. پرسید: راه کار فتحی سقوط نکرده؟ با جواب منفی ما بلند شد و خودش رفت خط. گپ و گفتی کردیم و چرتی و استراحتی که عصر علی آقا برگشت و گفت: شما، شما، خوش لفظ، حمیدزاده امشب بروید مقابل پل یازده دهنه ببینید سر جاده نیرویی هست یا نه؟ وضعیت را کامل گزارش کنید. بین اینکه کی مسئول نباشد بگو مگو شد. هیچ کس زیربار نمی رفت. من گفتم: خوب حالا همین جوری علی اللهی می رویم، مسئول نمی خواهد! شرایط این نوع گشت ها سخت بود. قبل از عملیات دشمن هوشیار نیست و به احتمال حوادث مشکوک را رفع و رجوع می کند، ولی حالا عملیات شده و او هوشیار بود و از طرفی در آن شب مهتابی تیپ‌ نبی اکرم هم می خواست عمل کند. حتماً عراقی ها دو تا چشم دیگر قرض می گرفتند و چهار چشمی همه چیز را زیر نظر داشتند. باید از ارتفاع سُر می خوردیم به طرف جاده. توسل کنان، دعاخوان وجعلناگو راه افتادیم. هر نفر از نفر جلویی پنج متر فاصله داشت. مثل رودی بودیم که در بستر رودخانه می پیچد و می رود. کم کم مسیر رودخانه عریض تر شد. راه کار خوبی بود. پا مرغی در راه کار حرکت می کردیم که متوجه صداهایی از کنار رودخانه شدیم. سرک کشیدیم. سر جاده نیروهای عراقی مشغول سنگر زدن بودند. جمع شدیم برای مشورتِ پچ پچی، فاصله ما با دشمن چند متر بیشتر نبود. قرار شد از داخل رودخانه و از زیر پل عبور کنیم و برویم پشت سر عراقی ها. وقتی به نقطه مورد نظر نزدیک شدیم، با کمال تعجب دیدیم که عراقی ها با دو تا تیربار چپ و راست رودخانه را پوشش داده اند. چاره ای جز بازگشت نداشتیم و باید خیلی سریع برمی گشتیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 👁‍🗨4⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂