eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۳ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• به جز ورودِ گروهی به واحد اطلاعات عملیات، گاهی بعضی هم به صورت انفرادی و یا اتفاقی می آمدند، نمک گیر می شدند و می ماندند. قاسم هادیئی و محمدعلی محمدی از این دست بودند. علی آقا، محمدی را بعنوان طلبه به واحد آورد و از قضا او در تیم ما قرار گرفت. در همان روزهای اول با محمدی در کنار رودخانه الوند سرپل ذهاب و درختان لیموشیرین آن، هم صحبت شدیم. طلبه بود و به شدت مستلزم به انجام امور تبلیغاتی واحد. پیش نماز که بود، بلندگوی گردان را روشن و صدای اذان و قرآن پخش می کرد. گاهی اذان هم می داد. از او پرسیدم: حاج آقا! چه طور است شما خسته و کوفته که از گشت برمی گردید، یک راست می روید چادر تبلیغات و به این کارها می رسید؟ لبخندی تحویلم داد و گفت: همین طوری؟ اصرار که کردم گفت: من در قم درس طلبگی می خواندم. می خواستم بیایم جنگ، ولی پدر و مادرم اصلاً راضی نبودند. چهار خواهر داشتم و من تک پسر خانواده بودم و مخصوصاً پدرم از من دل نمی کند. به آنها قول دادم که برای تبلیغات به جبهه می روم. حالا برای اینکه به آنها دروغ نگفته باشم این جوری دو کاره ام، هم با شما به گشت می آیم و هم وظایف تبلیغات گردان و کارهای نماز را انجام می دهم! کارها بعد از عملیات سبک شده بود و وقت و بی وقت در شهر خالی از سکنه سرپل ذهاب پرسه می زدیم. یک بار وارد مسجدی شدیم. وضو گرفتیم و دو رکعت نماز مستحبی تحیّت مسجد خواندیم. چشم ام در گوشه حیاط مسجد به چند تابوت چوبی افتاد.( در گذشته در هر مسجد یا حسینیه در روستاها و شهر یک یا دو تابوت وجود داشت و مردم کار حمل میت را انجام می دادند.) سالم ترینش را انتخاب کردم و داخل آن دراز کشیدم. چشم هایم را بستم و مرگ خودم را تجسم کردم. خواستم ببینم چه حسی به انسان دست می دهد. در حس و حال مرگ بودم که ناگهان متوجه شدم تابوت از زمین کنده شد: به حقِّ شرفِ لا اله الا الله و هفت هشت نفر تشییع کننده با خنده می گفتند: لااله الا الله. محمد رسول الله. لااله الا الله. علیُُّ ولی الله. لااله الا الله... تابوت در حیاط مسجد و خیابان های نزدیک مسجد در فراز و فرود بود. هر چه می گفتم: جان من! بگذاریدم زمین! می خندیدند و می گفتند: لااله الا الله. نا مسلمانها بگذارید زمین. لااله الا الله. چون‌ تشییع کنندگان هم قد نبودند، تابوت شده بود سرسره. یک بار لیز می خوردم جلو، یک بار عقب و مثل ماشینی که روی سنگلاخ راه می رود و آرام پرت می شود بالا، مرا مشکه می زدند و قاه قاه می خندیدند. سرم را بلند کردم و داد زدم: آخه بی معرفت ها با مرده این جور رفتار می کنند؟ بگذاریدم زمین! اما گوششان بدهکار التماس های من نبود. می گفتند: مردهه زنده شده، مردهه زنده شده! ناگهان یکی دستش را دراز کرد و سَرَم را به داخل تابوت فشار داد. هر بار که سرم را بلند می کردم دروغ و راست می گفتند: جامِ بزرگ! بخواب، بخواب. و سرم را فشار می دادند به کف تابوت. در همین تکبیر و تحلیل ها، ناگهان سرِ تابوت را رها کردند و از ترس واکنش من پا به فرار گذاشتند. پس از عملیات والفجر۲ در حالی که بخش عمده ای از نیروهای تیپ انصارالحسین استان همدان تا پایان زمستان در منطقه ی کوهستانی حاج عمران باقی ماندند، بقیه ی یگان به منطقه ی سرپل ذهاب برگشتند. عملیات شناسایی در این منطقه بسیار جدی آغاز شد. همچنان بخشداری سابق سرپل ذهاب مقر نیروهای اطلاعات تیپ بود. از بخشداری تا ارتفاعات تپه توتیان زیر ارتفاعات باغ کوه ۲۲ کیلومتر بود. ما باید این منطقه را که موسوم به بِشگان۲ شد، شناسایی می کردیم. در روزهای ماموریت شناسایی، سوار ماشین می شدیم و تا پای تپه توتیان می رفتیم و از آنجا به باغ کوه. در ارتفاعات باغ کوه دیدگاهی داشتیم که بر کلِّ منطقه اشراف داشت. تپه ی توتیان نقطه ی رهایی ما بود. شناسایی و حرکت ما باید جوری و در زمانی انجام می شد که خورشید پشت سرمان باشد، چون این گونه دید ما خوب می شد و دید دشمن روی ما بد. هربار در این مسیر، تمام جزییات را دید می زدیم و ثبت می کردیم و سپس گزارش را تحویل واحد می دادیم. این منطقه برای ما مثل محل کارمان شده بود. صبح می رفتیم اداره مثلاً و عصر برمی گشتیم به خانه پیش خانواده! می دانستیم باید عملیاتی در پیش باشد اما چه طور و کی و از کجا، نمی دانستیم. شاخص شناسایی ما در تپه توتیان درخت کهنسالی بود که به آن تک درختی هم می گفتند. در این محدوده نیروهای ژاندارمری مستقر بودند که خط دفاعی ما در برابر عراقی ها بود. از خط خودی و تپه ی توتیان حدود پنج هزار و دویست قدم که می رفتیم به روستایی به نام قَلَمه می رسیدیم و بعد از آن به ارتفاع کوتاهی به موازات ۱۰۶۵ و تنگه بشگان بنام چالاب زنگنه می رسیدیم که گاهی تمام روز در آن پنهان می شدیم و خط دشمن را زیر نظر می گرفتیم. آن روز حرف به ای
ن تنگه و کمین گاه کشید. تقی خسروی که هم زمان با ما به گشت تنگ رستم می رفت در آن جمع حضور داشت. او در آن جلسه چیزی گفت که مرا به فکر فرو برده است: باید توکلمان‌ و توجه مان را به خدا بیشتر کنیم و توسلمان به اهل بیت را، تا خدا کمک‌مان کند... در جواب به او گفتم: قربان خدا بروم. مگر ما برای غیر رضای خدا آمده ایم در این بیابان برهوت سرگردان شده ایم؟ دیگر مثلاً چه باید بکنیم که برای رضای خدا باشد...؟! تقی گفت: من نمی دانم، ولی به نظرم اگر به این نکته توجه کنید موفق می شوید..! حرف تقی بدجوری مشغولم کرده بود. هی با خودم می گفتم واقعاً من برای خدا نیامده ام؟ یعنی این مشکلاتی که سر راه ما سبز می شود به دلیل این است که ما به او نزدیک نیستیم؟ مسئول تیم پنج نفره ی‌ما عزیز امرالهی بود. من و رمضان مصباح، محمد یوسفی و هاشم اسکندری هم اعضای تیم بودیم. آن روز پس از گفت و گو، قرار شد شبانه حرکت کنیم تا به ارتفاع چالاب زنگنه و از آنجا به ارتفاع ۱۰۶۵ برسیم. نماز صبح را که خواندیم، به سمت خاکریز روی جاده حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، منتظر ماندیم تا هوا روشن شود. بعلت جهت تابش نور از بالا تا پایین چیزی دیده نمی شد. نشسته بودیم و منتظر ظهور روشنایی بودیم که به حرف های تقی افتادم: توکلمان را به خدا بیشتر کنیم موفق می شویم... دقایق زیادی در آن حرف ها تامل کردم. ناگهان دلم روشن شد. آهسته و بی صدا گریه می کردم و با خدا حرف می زدم و از گفته ها و افکارم خجالت می کشیدم: خدایا! ما کیستیم؟ ما قدرتی نداریم. اصلاً ما چه کاره ایم. اگر تو به ما کمک نکنی... حال خوشی بود. اشکهایم را بدون جلب توجه رفقا با آستین ام پاک‌کردم. گفتم: وقتش شده، برویم. از کنار خاکریز بلند شدیم و با فاصله به راه افتادیم. چند ده متری از خاکریز دور نشده بودیم که متوجه شدم روی جاده، مین ضد خودرو کار گذاشته اند. به عزیز که مسئول تیم بود گفتم: مین، عزیز، مین! پرسید: کو! و با دست جای مین را نشانش دادم. عزیز سابقه و تجربه اش بیشتر بود. گفت: به چپ و راستتان هم خوب نگاه کنید، نکند آنجا هم مینی باشد. همین طور که پاهای مان را با احتیاط روی زمین می گذاشتیم، اطراف را خوب رصد می کردیم. حدس او درست بود. سمت راست جاده یک سری مین منوّر منتظر ما بود! سمت چپ ما ارتفاعی بود که گویی می خواست به تنگ بشگان سرازیر شود. درست پشت این ارتفاع کمین عراقی بود، که دوشکایی برّ و برّ نگاه می کرد تا اگر کسی رفت سر مین و یا دیگری خواست در برود به سمت ارتفاع و شیار چالاب زنگنه حسابش را برسد. تازه اگر طرف قسر در می رفت، با عجله می خورد به مین های منوّر و آن وقت گلوله های تیربار بود که می آمد بدرقه اش! سلّانه سلّانه به سلامت از میدان مین عبور کردیم. وارد دشتی شدیم که بین چالاب زنگنه و ارتفاعات بشگان بود، فکر کنم فاصله ی آن دو حدود هزار و صد قدم بود. بالاخره به بشگان رسیدیم. آفتاب زده بود، از زیر ارتفاعات و از داخل شیارها کشیدیم روی ارتفاع. اطراف را دقیق بررسی کردیم. در یکی از شیارهای ورودی، غاری کوچک پیدا شد. تصمیم بر این شد که برویم داخل غار و از آنجا یکی یکی بکشیم روی ارتفاع و تا آنجا که می شود دوربین بکشیم و حرکات دشمن را زیر نظر بگیریم. به ترتیب و با احتیاط داخل غار که ورودی اش سنگی و انتهایش خاکی بود، شدیم. راست و چپمان را وارسی کردیم و نشستیم. غار داخل شیاری بود که خوش بختانه دیده نمی شد، اما مشکل این بود که فقط پشت سر خودمان و ایران را می دیدیم و بر ارتفاع دید نداشتیم. دقایقی بعد عزیز و مصباح رفتند و بقیه در غار ماندیم. بعد از چند دقیقه برگشتند و گفتند: اینجا جای خوبی نیست! ولی چاره ای نبود و باید می ماندیم تا در تاریکی هوا به دیدگاه برویم و با گراگیری موقعیت غار را با باغ کوه بسنجیم. وقتی هوا تاریک شد، مسیر آمده را از جاده برگشتیم به سمت مقر. علی آقا نگران منتظرمان بود. تا رسیدیم، پرسید: چه کار کردید؟ همه چیز را گفتیم. خیلی خوشحال شد و قوّت قلبمان داد و پرسید: بعدش چه کار می کنید؟ عزیز گفت: می خواهیم برویم دیدگاه ارتش در باغ کوه، تا دم دمای طلوع آفتاب خوب منطقه را بررسی و گراگیری کنیم تا متوجه شویم که در چه نقطه ای از ارتفاع هستیم. فردا به محل رفتیم. خوش بختانه شیار انتخابی بسیار مناسب بود و در دید نبود، اما وقتی طبق نقشه گراگیری کردیم. معلوم شد تا خط الراس قله ی ۱۰۶۵ فاصله زیادی داریم و این، یعنی افزایش زمان برای رسیدن به هدف و کاهش توان نیروها. باید کار را تا یافتن راه کاری مناسب تر پی می گرفتیم. گشت پشت گشت، گزارش پشت گزارش. کریم مطهری و تیمش چندین گشت رفته بودند، اما به میدان متعدد مین برخورد کرده بودند. حتی یک شب معبرزنان جلو کشیده بودند، اما به روشنی هوا برمی خوردند. ناچار همه ی معابر را از جای پاها پاک کرده و مین ها را سرجایش می گذارند تا گشتی های دشمن بویی نبرند. روزها سپری می شد. طرح ها و راه های گوناگو
ن را بررسی می کردیم، اما هیچ کدام نتیجه نداشت. شاید سفارش تقی را فراموش می کردیم. آخر سر قرار شد من و مطهری به سمت ارتفاعات چالاب زنگنه، در نزدیک دشمن برویم و منطقه را دقیق بررسی کنیم. دوربین و کلاشینکف را برداشتیم. به راه افتادیم. نیمه شب بود که از قلمه رد شدیم و به چالاب زنگنه رسیدیم. آفتاب داشت خودش را به ما نشان می داد. کمی به چپ رفتیم تا کریم مسیرش را خوب ببیند. او سریع رفت و سریع برگشت و سرحال و خوشحال گفت: آقا محسن! این مسیر عالی است، حرف ندارد. چرا زودتر اینجا را ندیده بودیم؟ من خود می دانستم علت چیست. حرف های تقی را چندین بار مرور کردم و گفتم: خدا خواسته حالا به ذهنمان برسد. الحمدالله هنوز هم دیر نشده... کریم راه کارهای تیمش را خوب بررسی کرد تا مسیر برگشت و رفت را خوب بشناسد. من ولی کار دیگری نداشتم. نشستم و دعا خواندم و دعا کردم. کار کریم تمام شده بود و حالا هردو از بیکاری حوصله مان سررفته بود. و این کوه و کمر و دشت را نگاه می کردیم.‌ گاهی از خستگی چشم هایمان روی هم می آمد. نزدیک ظهر بود که مطهری چرتم را پاره کرد و صدا زد: آقا محسن! آقا محسن! برویم؟! - کجا؟ در این آفتاب، در این دشت دراندشت. راه کارمان لو می رود! - آخر کاری نداریم که. برای چه اینجا بمانیم؟ - رفتن در این روشنی صلاح نیست. خودت می دانی! و کریم گفت: خدا کریم است، بیا برویم. خلاصه پس از کلی شک و تردید، وجعلنا خوان با رعایت احتیاط به راه افتادیم. تا جایی که ارتفاعات چالاب عراقی ها را کور کرده بود که هیچ، به سرعت و البته باز با احتیاط آمدیم. از نقطه ی دیدرس عراقی ها افتادیم به سینه خیز رفتن و مثل ماری که از روی بلندی و پستی ابتدا کله اش را می آورد و بعد دمش را، سر می خوردیم و با دست و پا از بلندی می کشیدیم بالا. مرتب سرمان کف زمین بود که دشمن نبیندمان..... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کباب سفارشی در اردوگاه عراق! •┈••✾💧✾••┈• مشعل سفارش کباب داده بود. ابتدا امتناع کردیم اما چاره ای نبود. از طرفی هم می دانستیم که اگر این خواسته را عملی کنیم، سفارش های دیگری از سوی سایر سربازها و نگهبانهای عراقی می رسد. بنابراین تصمیم گرفتیم چنان کبابی به خورد جناب مشعل بدهیم که نه او و نه سایرین دیگر هوس خوردن کباب آن هم از جیره گوشت اسرا نکنند. برای تدارک این نقشه ابتدا باید با مسئول آشپزخانه هماهنگی لازم را به عمل می آوردیم؛ بنابراین پیش آقای جمشیدی رفتیم و اجازه گرفتیم و بعد شروع به تهیه و تدارک کباب درخواستی جناب مشعل کردیم. گوشت را خوب چرخ کردیم و بعد با افزودنی های مجاز و غیرمجاز از جمله تاید و دوده و ... کباب را درست کردیم. جناب مشعل بعد از ساعتی آمدند و دستور سرو غذا را صادر فرمودند! ما نیز کباب را آوردیم. مشعل چشمهایش را پایین و بالا داد و سیخی از کبابها را برداشت که به دندان بکشد ولی یکباره تاملی کرد و مرا پیش خواند و گفت: اول خودت بخور. من که حسابی جا خورده بودم، گفتم: نه، هرگز! این سهمیه همه بچه هاست و من حاضر نیستم این گناه را به گردن بگیرم. ولی منطق ما بی اثر ماند و اجبار و زور جناب مشعل چیره و حاکم شد. پس، من هم به ناچار مقداری از آن کباب را که اگر روزی جلویم می گذاشتند حاضر نبودم بویش به مشامم برسد، خوردم و بعد مشعل شروع به خوردن بقیه کباب ها کرد. دل پیچه و حالت بسیاری داشتم و مدام حال تهوع به من دست می داد و ادامه پیدا می کرد و اگر دعای خیر بچه ها و عنایت خداوند نبود، حقیقتا جان سالم به در نمی بردم. اما بحمدالله بعد از گذشت ساعتی حالم جا آمد و رفته رفته خوب شدم. خودم را مشغول کرده بودم تا از فکر چیزی که خورده بودم بیرون بیایم که دیدم مشعل تلو تلو خوران با چهره برافروخته و دستی بر روی شکم جلوی در آشپزخانه حاضر شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن که فلان فلان شده، مرا مسموم کردی! این چه کوفت و زهرماری بود که به من دادی؟ و اباطیل دیگری که همراه با دسر توهین و اهانت بود. من هم در پاسخ، مدام تکذیب می کردم و دلیل می آوردم که من هم از همان کباب خوردم، پس چرا من مریض یا به قول شما مسموم نشدم؟ مشعل که وضعیت ظاهری و عادی مرا دید، دیگر چیزی نگفت و رفت و با کمک و مساعدت پزشک عراقی اردوگاه جان سالم به در برد. ولی ظاهرا بعدها به قضیه پی برده و چند جا این مطلب را مطرح کرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂