🍂 خرمشهر
در یک نگاه 7⃣
"از اشغال تا آزادی"
#بیت_المقدس
#آلبوم
#خرمشهر
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۵ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در جریان شناسایی ها دو گروه از تیم های شناسایی مثل سعید چیت سازیان و دیگران، از تیغه دوم بشگان هم گذشته و به سر جاده، پشت عراقی ها رسیده بودند. وقتی گزارش کامل را به علی آقا نوشتند. او گفت: این بار دوربین عکاسی و فیلم برداری ببرید و از سنگرها و مواضع شان فیلم و عکس هم تهیه کنید.
بچه ها در روز روشن از سنگر عراقی ها، سنگر فرماندهی، مخابرات و از پشت خطشان فیلم و عکس گرفتند. حتی در یک مورد از نیروی عراقی، آفتابه به دست در حال رفتن به توالت عکس گرفته شد!
سروان غانم اطلاعاتی را در اختیار فرماندهی واحد قرار داده بود. علی آقا به او گفت: اطلاعات تو غلط است. و او هم می گفت: من هر چه داشتم گفتم و چیز دیگری برای گفتن ندارم!
علی آقا یکی از عکس ها را رو کرد و از او پرسید: این سنگر کیه؟
ابوغانم بهتش زد. باور نمی کرد که این سنگر فرماندهی خودش است. او عکس بعدی و عکس بعدی را که دید، می خواست دیوانه بشود. پرسید: این عکس ها را از کجا آورده اید؟ چه کسی برای شما آورده؟
- بچه های ما این عکس ها را گرفته اند!
- مایُمکن، مایُمکن، هذا محال.
و علی آقا گفت: چی ما یمکن، ما یمکن! و عکس عراقی آفتابه به دست را نشانش داد.
ابوغانم که چشم هایش از تعجب درآمده بود، پرسید: واقعاً شما به آنجا رفته اید؟
- بله. بچه های ما تا آنجا که آمده اند هیچ، از پشت جاده و تانک ها و توپ های شما گزارش و عکس تهیه کرده اند.
- مایمکن! کیف؟ کیف؟ یعنی کلّنا نائم؟!
- خدا به ما کمک می کند. رزمندگان اسلام برحق اند نه شما و خدا این جوری به ما یاری می رساند.
علی آقا با این کار خواست به آن افسر عراقی بگوید اطلاعاتی که به ما داده سوخته است و فکر نکند که با چند تا خبر کار بزرگی انجام داده است. از برنامه های علی آقا برای نیروهای واحدش، عملیات تکنیک و تاکتیک بود. بچه ها با ورزیدگی تمام از روی دیوارهای بلند پایین می پریدند، غلت می زدند و بلند می شدند. از عرض خیابان مثل برق می دویدند و هجومی به هدف تیراندازی می کردند. این یعنی بازسازی یک نبرد خیابانی تمام عیار. هدف دو، ماکت های آدم نما بود که بر روی چوبی صلیب شکل میخ شده بودند. عملیات تکنیک و تاکتیک تمام شده بود و باید می رفتیم سروقت آدمکها. از خجالت مردیم پیش علی آقا، وقتی دید از آن صدها تیر، یک دانه اش به این سیبل نخورده است. علی آقا مرشد حق گو بود، برگشت و به جای اینکه ما را سرزنش کند گفت: ببینید برادرها، ما هیچی نیستیم. بگوییم، اِلیم و بِلیم. هرچه هست خداست و هرکاری انجام می شود، توسط خدا انجام می شود. ما چه کاره ایم؟ اگر می روزم گشت پشت سر عراقی ها، اگر در عملیات پیروز می شویم، اگر تیرهایمان دشمن را می کشد، ما نیستیم، ما فقط وسیله ایم! و بعد برای اینکه ابوغانم هم نفهمید که جیزی نیستیم، لباس آدمک ها را سوراخ سوراخ کرد تا اگر او آمد و دید، بداند که بله این ماییم!
در ادامه گشت های شناسایی در اواخر سال۱۳۶۲ یا اوایل سال۱۳۶۳، علی آقا، اکبر امیرپور را با تیم ما فرستاد تا او هم راه کار را چک کند و نحوه اتمام حرکت در راه کار را ببیند و هیچ ابهامی در تصمیم و گزارش به قرارگاه باقی نماند. آن شب باران رگباری می ریخت و مدتی بعد قطع می شد. در این بارش و نبارش از چالاب زنگنه و خاکریز و میدان مین رد شدیم و افتادیم سر جاده شوسه که به امامزاده ای منتهی می شد. چندقدمی بر جاده نرفته بودیم که رعد و برقی عجیب، منطقه را مثل روز روشن کرد. بلافاصله عراقی ها هم منور زدند. سریع خوابیدیم کف زمین. عمو اکبر با لهجه شیرین مریانجی اش و با یک عجله پرسید: جامَ بزرگ! ای شی بود پَ؟
گفتم: هیچی کار همیشگی شان است.
گفت: نه. پَ چرا تا رعد و برق زد، زدن؟
منور که کارش تمام شد، بلند شدیم. جای مان را عوض کردیم و دوباره منوری رفت بالا. عمو اکبر گفت: دیدی گفتم، اینا مایَه دیدن که هی فِرتَ فِرت منور می دن بالا؟
قرار شد برویم طرف شیار ارتفاعات چالاب. برق منور چشم های مان را زده بود. چیزی نمی دیدیم. مثل آدمی که از سینما بیرون می آید و چشم هایش گیج می زند و نمی بیند. تا می خواستی به روشنایی عادت کنی تاریک می شد و تا می خواستی به تاریکی خو بگیری روشن می شد. به هر زحمتی بود خودمان را باید می رساندیم زیر ارتفاع، داخل شیارها، ناگهان بی هوا پای مان رفت روی پلیت های فلزی. تعجب کردیم. این یعنی عراقی ها منطقه را تخلیه کرده بودند، اما وسایلشان باقی بود.
ترق و توروق پلیت ها که درآمد، حدس آنها به یقین تبدیل شد که ما بز کوهی نیستیم! اول خاکریز را به رگبار بستند و بعد سر جاده را با دوشکا شخم زدند و راه ورودی را بر ما بستند. و سوم خمپاره بود که می آمد، یکی دو تا سه تا و گویی ضرب آهنگ زورخانه گرفته بودند برای ما در این دل شب.
عمو اکبر گفت: دو تایی دستتانَ بیدین به هم بک
شین بالا، ماطل نَکنین!
مثل بز کوهی کشیدیم بالا. خودمان را پرت کردیم پشت ارتفاع داخل دره ها، اما گلوله های خمپاره به ما نزدیک تر می شد. دوباره عمواکبر گفت: مَ که راهه بَلَد نیستم. شما بیفتین جِلوِ ولی اَیِئ راهی که لِو نِرِه راه کارتان.
درست می گفت. مسیر را عوض کردیم و افتادیم داخل دشت. بوته های تیغ دار آنجا به اندازه قد ما یا حتی بلندتر بود که ما را از چشم دشمن مخفی می کرد. مقدار زیهدی از این بوته ها نیم سوخته و سیاه روی زمین ولو بودند. خمپاره ها ولمان نمی کرد. با عجله می دویدیم و نفس نفس می زدیم. آنها می زدند و ما می دویدیم. تیغ های تیز، دست و صورت های مان را زخمی کرده بود، ولی ما فقط می دویدیم. شب بود و ما می دویدیم و خمپاره بود که می آمد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂