eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خرمشهر در یک نگاه 8⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 بیمارستان شرکت نفت آبادان 2⃣ نزدیک ظهر به سالن بیمارستان رفتم. سالن پر از زن و بچه پزشکان و پرسنل بیمارستان بود. سرگردان و بلاتکلیف، بالا و پایین می رفتند. هر چند نفر دور هم جمع شده بودند، صحبت می کردند که چه باید بکنند. به قول معروف سالن بیمارستان شده بود بازار شام، رعب و وحشت همه را فرا گرفته بود. دیگر بمبباران دشمن فقط شامل پالایشگاه و مخازن نفت بوارده نبود. همه شهر را زیر گلوله گرفته بود. در میان جمعیتی که پریشان توی سالن بیمارستان جمع شده بودند یکی از دوستان صمیمی خود، آقای مهندس گلشن را دیدم. مهندس شرکت نفت بود. نزدیک در ورودی سالن بیمارستان ایستاده بود. با هم سلام و علیک کردیم. گفتم: «این جا چه می کنی؟» گفت: «خانمم دو روز پیش سزارین شده و حالا ترخیصش کردند. منتظر پدر خانمم هستم. از شیراز آمده تا ما را با خود به آنجا ببرد.» گفتم: «خانم من هم تنهاست. می ترسم بخواهد تنهایی و بدون کمک تا تهران رانندگی کند. شما می توانید کمک کنید و حداقل او را تا محلی که از تهران به دنبالش می آیند همراهی کنید؟» گفت: «با کمال میل پدر خانمم و زن و فرزندم با اتومبیل خودم حرکت می کنند و من با اتومبیل شما رانندگی می کنم.» پس از تشکر، به خانمم زنگ زدم. وضعیت خانم مهندس گلشن را برایش توضیح دادم. گفتم آنها به شیراز می روند، او هم تا آن جا همراه آنها برود. ••• دوباره مجروح آورده بودند. از مهندس گلشن خداحافظی کردم و به بخش برگشتم تا مجروحین را ویزیت کنم. به اتاق عمل رفتم. غروب دوباره با خانمم تماس گرفتم. گفت: «پدر خانم مهندس گلشن اینجاست. به خانه مهندس گلشن می رویم و چون دیر وقت است، شب را منزل آنها می مانیم و فردا صبح زود از آبادان حرکت می کنیم.» جاده ی اهواز - آبادان آن موقع هنوز باز بود و نیروهای عراقی دسترسی به آن نداشتند. اما پالایشگاه، مخازن نفت و شهر آبادان را از آن سوی اروند، زیر آتش توپخانه و خمپاره گرفته بود. مردم همه وحشت زده بودند. صدای انفجارها هر لحظه شنیده می شد. مجروحین را با هر وسیله ممکن به بیمارستانها انتقال می دادند. بین مجروحین پسر بچه هشت ساله ای بود که هر دو دستش از ناحیه بازو قطع شده بود. از او پرسیدم کجا این اتفاق برایش افتاده است. گفت: «رفته بودم رو پشت بوم تا هواپیماها رو نگاه کنم.» گفتم: «مگر نمیدانی این کار خطرناک است.» گفت: «دوستام گفتن عراقیا خونه مردم فقیر رو نمیزنن. روی پشت بوم داشتم هواپیماها رو نگاه می کردم که یه دفعه انگار دستم رو برق گرفت و دیگه نفهمیدم چه شد. تا اینکه امدادگرا اومدن، من و عده ای دیگه که زخمی شده بودیم رو به بیمارستان رسوندن.» . توی یکی از محله های فقیر نشین زندگی می کردند. متأسفانه مجبور شدم هر دو دست او را قطع کرده و نسوج له شده و استخوان های خرد شده را بردارم تا به بخش سالم بازویش برسم. در حقیقت بعد از پایان عمل، فقط قسمت های نزدیک به شانه برایش باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه‌ای که پر شده است از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب سوال قدیم بود و نبود چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۴ •┈••💠••┈• 🔅 سازمان رزم با توجه به همکاری ارتش و سپاه، قرارگاه مرکزی کربلا با فرماندهی مشترک نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران، هدایت کلی عملیات را بر عهده داشت که چهار قرارگاه فرعی به شرح ذیل تحت امر آن بود: ۱- قرارگاه مشترک قدس: ۲- قرارگاه مشترک نصر: ۳- قرارگاه مشترک فجر: ۴- قرارگاه مشترک فتح: در مجموع، سپاه پاسداران با ۱۰۰ گردان نیرو و ارتش جمهوری اسلامی ایران با ۴۳ گردان اعم از پیاده، زرهی و مکانیزه در عملیات شرکت کردند. در این عملیات، سپاه ۱۶۰ دستگاه تانک و نفربر غنیمنی و ارتش ۳۶۰ دستگاه تانک و نفربر سازمانی خود را به کار گرفتند. علاوه بر آتش پشتیبانی توپخانه، هوانیروز و نیروی هوایی ارتش نیز بر حسب مأموریت و استعداد خود در عملیات مشارکت داشتند. به طور کلی، حضور رو به گسترش سپاه و سازماندهی نیروهای مردمی در سازمان تیپ و لشكر سبب شد تا توان رزمی نیروهای خودی افزایش یابد از نکات بارز در این مرحله قابلیت انعطاف زیاد در عملیات فتح المبین و تغییرات سریع سازماندهی و تشکیلات رزمی و توان بالا در جذب نیروی مردمی می باشد، برای مثال پس از مدتی کار روی طرح و در هنگام آماده سازی مقدمات عملیات، استعداد نیروهای سازمان داده شده به ۳۰۰ درصد آنچه در طرح ابتدایی پیش بینی می‌شد رسیده بود. در واقع از این لحاظ فتح المبین تجربه ای برای هدایت یک جنگ مردمی بود. 🔅طرح مانور به دلیل ترکیب نیروهای سپاه و ارتش برای اجرای عملیات، دو دیدگاه متفاوت در طرح ریزی عملیات فتح المبين وجود داشت. طراحان نظامی ارتش بر این نظر بودند که عملیات به صورت مرحله ای و با دو قرارگاه و از سه محور پل نادری، شوش و ارتفاعات شاوريه برای تأمین ارتفاعات علی گره زد و تپه های ابوصلیبی خات انجام شود و پس از آن در مرحله دوم، عملیات به طرف عین خوش - دوسلک و رقابیه ادامه یابد. این طرح شبیه عملیات ارتش در ۲۳ مهر ۱۳۵۹ بود. از سوی دیگر گروه طرح ریزی سپاه با توجه به آنچه پیش از این حاصل شده بود، با این طرح مخالف بود، این طراحان معتقد بودند با توجه به وضعیت زمین و عوارض منطقه و نحوه آرایش دشمن، عملیات باید در یک مرحله و با چهار قرارگاه برای تصرف عقبه های دشمن و با استفاده از راه کارهای ابتکاری از شمال عین خوش و شرق رقابیه به عین خوش اجرا شود. سرانجام پس از بحث و بررسی هایی که انجام گرفت، طرح سپاه پذیرفته شد. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۹ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی دو روز پس از عملیات والفجر ۵، خبر دادند چند خودروی عراقی در منطقه جا مانده است و نفراتی که شب رفته بودند تا آنها را بیاورند در همان ابتدای شیار گم شده و دست خالی برگشته اند. علی آقا به من و یکی دیگر از نیروهای واحد، ماموریت داد تا این چند نفر نیروی واحد موتوری و تعمیرات را ببرم داخل منطقه و ماشین ها را بیاورند. حسن خادملو، حسین صیادزاده، محمدی و یک دوست به نام آقا سیا گروه موتوری و تعمیرات بودند. صبح از خط کندیم و وارد شیار شدیم. از ارتفاعات کوه تونل که سرازیر شوی، وارد دشت بزرگی می شوی که در آن اتوبان جنوب به شمال عراق قرار دارد. بالاخره در دشت ماشین ها را پیدا کردیم. دوستان مشغول راه اندازی ماشین های بی صاحب و بی سوییچ شدند که ناگهان دو هلی کوپتر در فضای منطقه پیدا شدند. ابتدا اعتنایی نکردیم، اما لحظاتی نگذشت که متوجه شدیم آنها به طرف ما می آیند. درنگ جایز نبود. مثل گله گوسفندی که گرگ به آن می زند از ترس به طرف شیار دویدیم. در همین لحظه راکتی به طرف ما شلیک شد و دانستیم که واقعاً گرگ به گله زده است. لحظه ای بعد راکت دوم هم شلیک شد. نفس زنان خودمان را روی تپه ماهورها گم و گور کردیم تا شاید از دید و تیر خلبان دور بمانیم، اما راکت سوم هم شلیک شد. ما سیبل ثابت بودیم و او ما را هدف قرار می داد. تصمیم گرفتیم فرار کنیم به طرف بالای شیار و ارتفاع. خوشبختانه یکی از هلی کوپترها رفت، ولی دومی ول کن نبود. نزدیک خط خودمان، بچه ها با دیدن هلی کوپتر به جای اینکه بترسند، سرشوق آمدند. گلوله بود که به طرف هلی کوپتر روانه می شد. رگبار کلاشینکوف، تیربار، دوشکا و حتی گلوله های آر پی جی! ما که درگیر جان خودمان بودیم، فقط فرار می کردیم و منتظر راکت چهارم که صدای انفجاری پیچید در گوشمان. نفهمیدیم چه شد و چه جوری از خط خودمان گذشتیم. گویا خلبان فقط ما را می دید و از بقیه غافل بود که هدف آتش بسیجی ها قرار گرفت و سقوط کرد و ما از مهلکه نجات پیدا کردیم و برگشتیم. بچه های موتوری راه را که یاد گرفتند، شبانه ماشین های غنیمتی را آوردند. یکی از این خودروها، جیپ سرهنگ عراقی در محور پیزولی بود. او هم که غافلگیر شده بود، بی خبر از همه جا، آمده بود به منطقه اش سری برند که رزمندگان اسلام اسیرش کردند. او در بازجویی گفته بود که من هیچ اطلاعی از عملیات نداشتم و غافلگیر شدم. مرحوم حاج حسین ثمری، پدر شهیدان ثمری او را اسیر کرده بود. جیپ بعلت انفجار نارنجک در داخلش کمی آسیب دیده بود. دوستان تعمیرگاه دستی به سر و روی جیپ کشیدند و بدین ترتیب این ماشین روسی، جان می داد برای کار اطلاعات و شناسایی و می توانستیم در پوشش برادران ارتشی در منطقه تردد کنیم. جیپ و ظاهرش درست شد. دل و روده اش ولی مشکل داشت. آب و روغن قاطی می کرد. چند بار تعمیر شد، اما خوبِ خوب نشد. یکی از دلایل این ناخوشی بی صاحبی اش بود. راننده مشخصی نداشت، هر کسی می رسید ، سوارش می شد و گاز می داد. مدتی کنار بقیه کارها، من شدم راننده این فلک زده. آن روز برای بازدید از قسمت صخره ای مشرف به سرپل ذهاب به ارتفاعات بازی دراز رفتیم. ( ارتفاعات به هم پیوسته و پیچیده ای که از سرپل ذهاب تا نزدیک گیلان غرب امتداد می یابد) بین راه جیپ به پِت پِت افتاد و خاموش شد. راه مانده را پیاده رفتیم و تصمیم گرفتیم در راه بازگشت، جیپ را با هل دادن روشن کنیم، اما با هل روشن نشد و بچه ها از کول و کمر افتادند. آمپر بنزین خراب بود و معلوم نبود ماشین بنزین دارد یا نه. در این حیرانی و معطلی، یکی از بچه ها اهرم زیر صندلی را چرخاند و بنزین از مخزن اضطراری، به باک مخزن اصلی منتقل شد. (باک زاپاس) با این کار بنزین به داخل کاربراتور رسید و با هل مجدد و هم زمان با هنر نمایی سعید، ناگهان ماشین دِر دِر کنان روشن شد. بعد از این ماجرا، دیگر ماشین تقریباً سرحال بود و فرمانش فقط در دست من ماند. شبی علی آقا همه ما را احضار کرد و گفت: همین یکی دو ساعت پیش دستور داده اند که از سرپل باید برویم به جنوب.(در اواخر فروردین۶۳) مثل همیشه، باز نگفت کجا و ما هم نپرسیدیم. وسایل را بار زدیم. به سرعت کارها را برای فردا راست و ریست کردیم. فردا صبح حرکت کردیم سمت جنوب و ظهر از جاده اهواز خرمشهر وارد اردوگاه شهید محمدی شدیم. در اردوگاه دو تا مقر وجود داشت. دور مقر اطلاعات به شعاع چند متر خاکریز نسبتاً بلندی زده بودند. چسبیده به دیواره داخلی خاکریز، چادرهای استقرار نیرو بود که تیم ها در آن تقسیم و مستقر شدند. در همان بدو ورود علی چیت سازیان آموزش ها را آغاز کرد و گشت در دشت و به ویژه در تاریکی شب و گرا گرفتن را یادمان داد. با حضور آدمها در بیابان های اهواز و شخم زدن زمین برای خاکریز و سنگر و غیره، خانه زندگی رتیل و عقرب ها به هم ر
یخته بود. ما همدانی ها می گوییم، لانه توچان شده اند. هر جا می رفتی عقرب و رتیل می دیدی. سفره نان را باز می کردی، می دیدی زودتر از شما مهمان پای سفره که نه، توی سفره نشسته است! در واحد ما دوستان تخت روان درست کرده بودند. پوکه های توپ را پایه می کردیم در زمین و روی آن الوار می انداختیم تا از نیش عقرب و رتیل و سایر جانوران دیگر در امان بمانیم، اما عقرب ها از پوکه ها نیز بالا می کشیدند! دور پوکه ها روغن سوخته می ریختیم تا بلکه از بوی بد آن به ما نزدیک نشوند، اما می شدند. آنها تقصیر نداشتند ما زندگی آنها را به هم ریخته و لانه توچان کرده بودیم. درست یا غلط نمی دانم، آن روز بعضی کاری انجام دادند. حلقه ای درست شد و دور تا دورش نفت و بنزین و روغن سوخته ریختند. عقرب و رتیلی بعنوان قهرمان و رقیب وارد این میدان شدند. دور تا دور این حلقه بچه ها حلقه زدند و تماشاگر نبرد گلادیاتوری این دو موجود نگون بخت شدند و یادم نیست کدام یک دیگری را نیش زد و کشت. فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فرمانده و رزمنده نداشت. فرمانده لشکر و فرمانده گردان و گروهان با سرباز و بسیجی تازه وارد همه خود را در یک سطح می‌دانستند و از سفره‌های ساده و بی‌آلایش خود لذت می‌بردند. وقتی سفره‌ها در پشت جبهه و پادگان پهن می‌شد، غذای گرم به لطف آشپزهای منطقه، پابرجا بود سفره‌هایی سرشار از خنده و شوخی که اتفاق جدانشدنی جمع‌های رزمندگان بود. اما بسیار پیش می‌آمد که سفره‌های سنگری تنها نان خشک و پنیر یا خرما و مربا... را به خود می‌دید و قوتی که رزمندگان را برای یک شبانه روز جنگ سخت نگه می‌داشت و پرورش می‌داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂