eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۹ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یکی دو روز پس از عملیات والفجر ۵، خبر دادند چند خودروی عراقی در منطقه جا مانده است و نفراتی که شب رفته بودند تا آنها را بیاورند در همان ابتدای شیار گم شده و دست خالی برگشته اند. علی آقا به من و یکی دیگر از نیروهای واحد، ماموریت داد تا این چند نفر نیروی واحد موتوری و تعمیرات را ببرم داخل منطقه و ماشین ها را بیاورند. حسن خادملو، حسین صیادزاده، محمدی و یک دوست به نام آقا سیا گروه موتوری و تعمیرات بودند. صبح از خط کندیم و وارد شیار شدیم. از ارتفاعات کوه تونل که سرازیر شوی، وارد دشت بزرگی می شوی که در آن اتوبان جنوب به شمال عراق قرار دارد. بالاخره در دشت ماشین ها را پیدا کردیم. دوستان مشغول راه اندازی ماشین های بی صاحب و بی سوییچ شدند که ناگهان دو هلی کوپتر در فضای منطقه پیدا شدند. ابتدا اعتنایی نکردیم، اما لحظاتی نگذشت که متوجه شدیم آنها به طرف ما می آیند. درنگ جایز نبود. مثل گله گوسفندی که گرگ به آن می زند از ترس به طرف شیار دویدیم. در همین لحظه راکتی به طرف ما شلیک شد و دانستیم که واقعاً گرگ به گله زده است. لحظه ای بعد راکت دوم هم شلیک شد. نفس زنان خودمان را روی تپه ماهورها گم و گور کردیم تا شاید از دید و تیر خلبان دور بمانیم، اما راکت سوم هم شلیک شد. ما سیبل ثابت بودیم و او ما را هدف قرار می داد. تصمیم گرفتیم فرار کنیم به طرف بالای شیار و ارتفاع. خوشبختانه یکی از هلی کوپترها رفت، ولی دومی ول کن نبود. نزدیک خط خودمان، بچه ها با دیدن هلی کوپتر به جای اینکه بترسند، سرشوق آمدند. گلوله بود که به طرف هلی کوپتر روانه می شد. رگبار کلاشینکوف، تیربار، دوشکا و حتی گلوله های آر پی جی! ما که درگیر جان خودمان بودیم، فقط فرار می کردیم و منتظر راکت چهارم که صدای انفجاری پیچید در گوشمان. نفهمیدیم چه شد و چه جوری از خط خودمان گذشتیم. گویا خلبان فقط ما را می دید و از بقیه غافل بود که هدف آتش بسیجی ها قرار گرفت و سقوط کرد و ما از مهلکه نجات پیدا کردیم و برگشتیم. بچه های موتوری راه را که یاد گرفتند، شبانه ماشین های غنیمتی را آوردند. یکی از این خودروها، جیپ سرهنگ عراقی در محور پیزولی بود. او هم که غافلگیر شده بود، بی خبر از همه جا، آمده بود به منطقه اش سری برند که رزمندگان اسلام اسیرش کردند. او در بازجویی گفته بود که من هیچ اطلاعی از عملیات نداشتم و غافلگیر شدم. مرحوم حاج حسین ثمری، پدر شهیدان ثمری او را اسیر کرده بود. جیپ بعلت انفجار نارنجک در داخلش کمی آسیب دیده بود. دوستان تعمیرگاه دستی به سر و روی جیپ کشیدند و بدین ترتیب این ماشین روسی، جان می داد برای کار اطلاعات و شناسایی و می توانستیم در پوشش برادران ارتشی در منطقه تردد کنیم. جیپ و ظاهرش درست شد. دل و روده اش ولی مشکل داشت. آب و روغن قاطی می کرد. چند بار تعمیر شد، اما خوبِ خوب نشد. یکی از دلایل این ناخوشی بی صاحبی اش بود. راننده مشخصی نداشت، هر کسی می رسید ، سوارش می شد و گاز می داد. مدتی کنار بقیه کارها، من شدم راننده این فلک زده. آن روز برای بازدید از قسمت صخره ای مشرف به سرپل ذهاب به ارتفاعات بازی دراز رفتیم. ( ارتفاعات به هم پیوسته و پیچیده ای که از سرپل ذهاب تا نزدیک گیلان غرب امتداد می یابد) بین راه جیپ به پِت پِت افتاد و خاموش شد. راه مانده را پیاده رفتیم و تصمیم گرفتیم در راه بازگشت، جیپ را با هل دادن روشن کنیم، اما با هل روشن نشد و بچه ها از کول و کمر افتادند. آمپر بنزین خراب بود و معلوم نبود ماشین بنزین دارد یا نه. در این حیرانی و معطلی، یکی از بچه ها اهرم زیر صندلی را چرخاند و بنزین از مخزن اضطراری، به باک مخزن اصلی منتقل شد. (باک زاپاس) با این کار بنزین به داخل کاربراتور رسید و با هل مجدد و هم زمان با هنر نمایی سعید، ناگهان ماشین دِر دِر کنان روشن شد. بعد از این ماجرا، دیگر ماشین تقریباً سرحال بود و فرمانش فقط در دست من ماند. شبی علی آقا همه ما را احضار کرد و گفت: همین یکی دو ساعت پیش دستور داده اند که از سرپل باید برویم به جنوب.(در اواخر فروردین۶۳) مثل همیشه، باز نگفت کجا و ما هم نپرسیدیم. وسایل را بار زدیم. به سرعت کارها را برای فردا راست و ریست کردیم. فردا صبح حرکت کردیم سمت جنوب و ظهر از جاده اهواز خرمشهر وارد اردوگاه شهید محمدی شدیم. در اردوگاه دو تا مقر وجود داشت. دور مقر اطلاعات به شعاع چند متر خاکریز نسبتاً بلندی زده بودند. چسبیده به دیواره داخلی خاکریز، چادرهای استقرار نیرو بود که تیم ها در آن تقسیم و مستقر شدند. در همان بدو ورود علی چیت سازیان آموزش ها را آغاز کرد و گشت در دشت و به ویژه در تاریکی شب و گرا گرفتن را یادمان داد. با حضور آدمها در بیابان های اهواز و شخم زدن زمین برای خاکریز و سنگر و غیره، خانه زندگی رتیل و عقرب ها به هم ر
یخته بود. ما همدانی ها می گوییم، لانه توچان شده اند. هر جا می رفتی عقرب و رتیل می دیدی. سفره نان را باز می کردی، می دیدی زودتر از شما مهمان پای سفره که نه، توی سفره نشسته است! در واحد ما دوستان تخت روان درست کرده بودند. پوکه های توپ را پایه می کردیم در زمین و روی آن الوار می انداختیم تا از نیش عقرب و رتیل و سایر جانوران دیگر در امان بمانیم، اما عقرب ها از پوکه ها نیز بالا می کشیدند! دور پوکه ها روغن سوخته می ریختیم تا بلکه از بوی بد آن به ما نزدیک نشوند، اما می شدند. آنها تقصیر نداشتند ما زندگی آنها را به هم ریخته و لانه توچان کرده بودیم. درست یا غلط نمی دانم، آن روز بعضی کاری انجام دادند. حلقه ای درست شد و دور تا دورش نفت و بنزین و روغن سوخته ریختند. عقرب و رتیلی بعنوان قهرمان و رقیب وارد این میدان شدند. دور تا دور این حلقه بچه ها حلقه زدند و تماشاگر نبرد گلادیاتوری این دو موجود نگون بخت شدند و یادم نیست کدام یک دیگری را نیش زد و کشت. فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فرمانده و رزمنده نداشت. فرمانده لشکر و فرمانده گردان و گروهان با سرباز و بسیجی تازه وارد همه خود را در یک سطح می‌دانستند و از سفره‌های ساده و بی‌آلایش خود لذت می‌بردند. وقتی سفره‌ها در پشت جبهه و پادگان پهن می‌شد، غذای گرم به لطف آشپزهای منطقه، پابرجا بود سفره‌هایی سرشار از خنده و شوخی که اتفاق جدانشدنی جمع‌های رزمندگان بود. اما بسیار پیش می‌آمد که سفره‌های سنگری تنها نان خشک و پنیر یا خرما و مربا... را به خود می‌دید و قوتی که رزمندگان را برای یک شبانه روز جنگ سخت نگه می‌داشت و پرورش می‌داد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ستون پنجم عراق در شهر شایعه پراکنی می کرد. مردم عرب را فریب می دادند. تقریبا تمام مناطق مسکونی آبادان مورد حملات سنگین قرار گرفته بود. تعداد مجروحین و شهدا زیاد بود. عده ای را به بیمارستان هلال احمر، عده ای را به بیمارستان آرین می بردند. عده ای را هم به بیمارستان ما می آوردند. تقریبا حدود سه روز بی وقفه مشغول بودیم. روز چهارم هم شب شد. ساعت ده با اتومبیل بیمارستان به خانه رفتم. منطقه بریم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. برق را قطع کرده بودند. پرنده در آن منطقه پر نمیزد. سکوت مرگ بار و وهم انگیزی همه جا را گرفته بود. ما یک سگ داشتیم. وارد حیاط که شدم، در تاریکی شب در حالی که مشخص بود ترسیده است، جلو دوید. پوزه اش را به شلوارم می‌مالید. چند روز غذا نخورده بود. داخل خانه رفتم. آشپزخانه تاریک بود. به سختی شمعی پیدا کرده و آن را روشن کردم. در فریزر را که باز کردم، دیدم یخ مقدار زیادی گوشت و مرغ و مواد غذایی دیگر که ذخیره شده بود، در حال آب شدن است چند تیکه گوشت برداشتم و جلوی سگ انداختم. با ولع شروع به خوردن کرد. خوشبختانه آب شهر هنوز قطع نشده بود. ظرف آب او را نیز پر کردم. تلفن هنوز کار می کرد. همسر و دخترم شب را منزل مهندس گلشن در آبادان استراحت کرده و صبح زود عازم اهواز شده بودند. مهندس پشت رل اتومبیل ما و پدر خانمش، پشت رُل اتومبیل خودشان نشسته بود. ساعت شش صبح حرکت کرده بودند و ساعت هشت به اهواز رسیده بودند. ترافیک جاده سنگین بود. همسر مهندس، تازه وضع حمل کرده بود و وضعیت مناسبی نداشت. چون تحمل طی مسافت بیشتر را نداشته به خانه یکی از دوستان مشترک می روند. تصمیم داشتند که چند روز بمانند تا حال خانم گلشن بهتر شود، اما وقتی به اهواز می رسند متوجه میشوند که نیروهای عراقی تا منطقه شوش و جاده اهواز - اندیمشک نفوذ کرده اند.(جاده زیر آتش بود ولی هیچ نیروی عراقی به این جاده نرسید) جاده در دست آنهاست و قصد دارند به سمت اهواز بیایند. همان شب، اهواز هم مورد بمبباران هوایی قرار می گیرد. آن جا نمی مانند و به سمت آغاجاری حرکت می کنند. علاوه بر وضعیت جسمانی خانم مهندس گلشن و نوزادشان، برای گرفتن بنزین در پمپ بنزین های بین راه به مشکل برخورده بودند. بسیاری از مردم آبادان و اهواز می خواستند خود را به شهرهایی مثل شیراز، اصفهان و نقاط دیگر برسانند. هزاران اتومبیل شخصی و وانت بار در صف به طول چند کیلومتر در نوبت بودند، باید به ژاندارمری و فرمانداری مراجعه می کردند. مأموران پس از شنیدن شرح وضعیت و بازرسی، نامه ای به آنها می دادند که بدون نوبت، ده یا پانزده لیتر بنزین بگیرند. بالاخره ساعت هفت شب به آغاجاری می رسند. یک شب را هم در آغاجاری در منزل یکی از دوستان اقامت کرده و روز بعد از آغاجاری به سوی بهبهان و گچساران حرکت می کنند.. خسته و کوفته، با افکاری آشفته از صحنه هایی که دیده بودم، صحبت های همسرم و در اندیشه عاقبت کار، روی تخت دراز کشیدم. مدتی را در حالت خواب و بیداری و گوش به زنگ تلفن روی تخت بودم. ساعت سه صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. از بخش جراحی تماس گرفته بودند. دکتر پروین، رئیس بخش جراحی پشت خط بود. گفت همگی دور هم هستند من هم بروم بیمارستان تا اگر مشکلی پیش آمد تنها نباشم. گفتم نیم ساعت دیگر به بیمارستان می روم. دوش گرفتم. لباس پوشیدم. یک ساک بزرگ برداشتم و مقداری لباس و لوازم ضروری داخل آن ریختم. مانده بودم که با مواد غذایی داخل یخچال و فریزر چه کنم. چون فاسد می شد و بوی تعفن همه جا را می گرفت. تعدادی گربه از بوی غذای سگ توی حیاط جمع شده بودند و میو میو می کردند. مقداری گوشت آوردم و جلوی آنها انداختم. هرکدام تکه ای برداشته، فرار کردند. مردی را دیدم که او را می شناختم. یک بار سکته مغزی کرده بود و یک پای او اندکی می‌لنگید. تقریبا با تمام سکنه آن اطراف آشنا بود. مردم آن منطقه به او کمک می کردند. گاهی هم برای خریدهای مختصر، او را به مغازه می فرستادند. معمولا اطراف منطقه بریم بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «شبانه روز اینجا نگهبانی میدم که دزد به خونه ها نیاد.» تعدادی از صاحب خانه ها از آبادان رفته و خانه ها را به او سپرده بودند. البته نیروهای کلانتری محل که در نزدیکی منزل ما بود مرتب گشت می زدند. گفت با عده ای از مستخدمین در یکی از ساختمانهای مخصوص سرایدارها زندگی می کند. گفتم مواد غذایی داخل یخچال و فریزر را ببرد، با دوستانش مصرف کنند. سفارش کردم در نبود من مواظب منزل ما هم باشد. گفت به تنهایی نمی تواند مواد غذایی را ببرد. رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. تا او بیاید، من هم چند کیسه نایلونی بزرگ آماده کردم. مرد همراه دو سه نفر دیگر آمد. مواد داخل یخچال و فریزر را داخل کیسه های نایلونی ریختند و بردند. مقداری قند و شکر و هرچه که خوردنی
بود را به آنها دادم تا مصرف شود. آنها که رفتند من هم به بیمارستان زنگ زدم و اتومبیل آمد. ساکم را برداشتم و حرکت کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست گل کرده باغی از ستاره در نگاهت آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست دور از نوازشهای دست مهربانت دستان من در انزوای خویش تنهاست 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا