ن غرب. در راهرو حیران و نگران منتظر ماندم تا اجازه ورود دادند. پایم را به داخل نگذاشته بودم که قاضی القضات با یک تبختری جواب سلام را نداده به من نگاه کرد و گفت: ها! قاتل!
یخ زدم از تعجب و از این رفتار انسانی!
گفتم: با من هستید؟ قاتل یعنی چه؟
گفت: بچه مردم را زده ای کشته ای، می گویی قاتل یعنی چه؟
من از همه جا بی خبر بودم. از وضعیت ده نفر دیگر هیچ اطلاعی نداشتم، یعنی واقعاً کسی در این تصادف کشته شده بود؟ پس چرا بچه ها به من نگفتند. به سرعت این سئوالات از ذهنم می گذشت و من جوابی برای آنها نداشتم. بگومگوی من با قاضی القضات بالا گرفت و گفتم: اگر خدای نکرده کسی یا کسانی کشته شده اند من بی خبرم. ضمناً آنها کشته نیستند و شهیدند.
قاضی با تندی با من حرف می زد و همه حرف هایش بوی توهین داشت. معلوم بود از این تازه به دوران رسیده هاست که با یک لیسانس، جای یک مجتهد را گرفته است. گفتم: حالا بر فرض که بنده مجرم. شما اجازه ندارید توهین کنید به من و به همرزم هایم. همه ما در جبهه و در حال ماموریت بوده ایم..
جوش آورده بودم و کارد می زدی خونم در نمی آمد. قاضی گفت: مگر ماشینِ تو مینی بوس بوده که سیزده نفر سوارش کردی؟ کار شما چه ضرورتی داشته که این همه آدم را سوار یک جیپ بکنی و ...
یاد شیطنت بچه ها افتادم، که هر چی التماس کردم ، دو سه نفرشان سوار ماشین دیگر بشوند و نشدند و عشقشان کشید که دور هم باشیم. گفتم: ببخشید! مثل اینکه شما از اوضاع جبهه و جنگ بی اطلاعید. تمام نیروها پشت همین ماشین ها جا به جا می شوند. خبر ندارید که پشت تویوتاها و حتی کمپرسی چه قدر نیرو می رود و می آید.
قاضی که معلوم بود تا حالا پایش به جبهه نخورده و فقط حکم صادر کرده و امضاء زده، پرسید: کمپرسی، برای چه سوار کمپرسی می شوند؟
گفتن: شما خبرندارید؟ نیروها را سوار کمپرسی می کنند و حتی رویش را برزنت می کشند تا معلوم نشود بار این کامیون ماسه و مصالح ساختمانی است یا آدم!
قاضی گفت و من گفتم. عصبانی بودم و حرفهای نامربوطش را بی جواب نمی گذاشتم. فکرش را نمی دانم، اما سرش توی کاغذهایش بود چیزی نوشت و زنگ زد تا ماموری بیاید. مامور آمد. قاضی با اوقات تلخی و سگرمه های درهم و برهم گفت: ایشان را ببرید.
فرم استیضاحیه پر شده بود. از حرف ها و معرفی خودم ناراضی نبودم. نمی توانستم انکار کنم یا دروغ بگویم، اصلاً خودم، خودم را معرفی کرده بودم
از اتاق که بیرون آمدیم، یکهو مامور از کمرش دست بند درآورد و مچ دست راست مرا به مچ دست چپ خودش بند کرد! با ناراحتی پرسیدم: سرکار! دست بند چرا می زنی؟
گفت: قاضی برایت زندان بریده است!
از اسم زندان دوباره یخ زدم. امروز روز یخچال بود. قاضی برای من نسخه زندان پیچیده بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خرمشهر
در یک نگاه 9⃣
"از اشغال تا آزادی"
#بیت_المقدس
#آلبوم
#خرمشهر
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
بین مجروحینی که آن روزها به بیمارستان آوردند، مجروحی بود که رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود. شخص مؤدب و تحصیل کرده ای بود. ترکش خمپاره به دست او اصابت کرده و تاندون های پشت دست او قطع شده بود. عمل جراحی او را انجام دادم. تاندون های او را ترمیم کرده و پس از پانسمان یک آتل گچی برای دستش گذاشتم. یکی دو روز بستری بود. بعد گفت چون شغل حساسی دارد، مایل است که مرخص شود و به شکل سرپایی معالجه شود. قبول کردم. ایشان را مرخص کردیم. قرار شد برای ادامه معالجه هر چند روز به بیمارستان مراجعه کند.
شهر همچنان زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازها و هواپیماهای دشمن قرار داشت. درگیری، بیشتر در خرمشهر بود و در آبادان هنوز درگیری رو در رو با دشمن نداشتیم. مردم خرمشهر غافلگیر شده بودند. کسی فرصت برداشتن حتی ضروری ترین وسایل را هم نداشت. حتی با لباس خانه و دمپایی از شهر فرار می کردند.
عراق، آبادان را با آتش توپخانه و خمپاره می کوبید. آن سوی خیابانی که از جلوی پالایشگاه و بیمارستان می گذشت، تا کنار رودخانه فضای خالی بود و ساختمانی در آن محدوده نبود. این بخش از جاده از آن طرف اروند، مورد اصابت گلوله های عراق قرار می گرفت. خودروها نمی توانستند از آن مسیر عبور کنند. به فاصله چند روز نیروهای نظامی و مردمی با کمک هم یک خاکریز بلند در تمام طول این مسیر احداث کردند و دیگر این قسمت از خیابان در معرض دید عراقیها
نبود.
تعدادی از نیروهایی که در خرمشهر مجروح می شدند در بیمارستان خرمشهر و تعدادی در بیمارستان آرین معالجه می شدند و بقیه را به بیمارستان شرکت نفت می آوردند. هنوز جاده آبادان - ماهشهر و آغاجاری باز بود و عده ای از مجروحین توسط ستاد تخلیه مجروحین به اهواز و نقاط دیگر منتقل می شدند.
عراق دوباره حملات خود را شروع کرده بود. گلوله باران به مدت یک هفته ادامه داشت. شدت انفجارها به حدی بود که ما همگی می گفتیم اگر جنگ با همین شدت ادامه پیدا کند حداکثر ده روز بیشتر طول نخواهد کشید که نتیجه آن معلوم خواهد شد.
تعدادی از نیروهای امدادی که برخی متخصص بیهوشی و اتاق عمل بودند و برخی دیگر از جوانان آبادان، چه دختر و چه پسر، برای کمک به حمل و نقل مجروحین و کمک های اولیه به بیمارستان آمده بودند. خیلی هم زحمت می کشیدند..
کم کم، نیروهای دشمن از طریق خرمشهر خود را تقریبا به یک کیلومتری جاده آبادان - ماهشهر رساندند. جاده را در کنترل داشتند و آتش توپخانه آنها عملا عبور و مرور و تخلیه مجروحین را غیر ممکن کرده بود.
نیروهای امداد و خدماتی مثل اورژانس و آتش نشانی، چه آتش نشانی شرکت نفت و چه آتش نشانی آبادان فداکارانه و با از خودگذشتگی بسیار در تمام لحظات مشغول انجام وظیفه بودند. حتی در و حین بمب باران پالایشگاه نیز در آن جا مشغول خاموش کردن آتش بودند. بسیاری از آتش نشانها دچار سوختگی های شدید و حتی قطع عضو شده بودند. نیروهای اورژانس هم که آبادانی بودند با به خطر انداختن جانشان، مجروحین را به بیمارستانها انتقال می دادند. در بین راه اغلب کمکهای اولیه را هم انجام می دادند. بسیاری از این عزیزان، مجروح و شهید شدند که بلافاصله جای آنها پر میشد.
اوایل جنگ خیلی از خانم های پرستار به صورت شیفتی به بیمارستان می آمدند. دو سه نفر هم شهید یا مجروح شدند.
یکی از خانم های مستخدم بود که گاهی میرفت خانه یکی از دکترها را تمیز می کرد. صبح نشست با ما صبحانه خورد و گفت: «میرم به خونه دکتر شارما سر بزنم و برگردم. خونه اش رو به من سپرده.»
رفت یک ساعت، یک ساعت و نیم بعد او را روی برانکار به بیمارستان آوردند، جفت دست هایش قطع شده بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سوت آمار
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم.
دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند.😂 یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟
و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید.☹️
و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂