🍂 تهاجم، توقف و تغییر تاکتیک
ارتش عراق
اهداف تهاجم عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 اهداف عراق در این تهاجم با توجه به هم سویی منافع این کشور با سیاست آمریکا در مهار انقلاب اسلامی و نیز با توجه به تمایلات توسعه طلبانه حاکمان بعثی عراق برای بهره برداری از خط ناشی از سقوط حکومت شاه، در سه سطح بوده است.
۱. لغو قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر
۲- تجزیه ایران جدا کردن استان خوزستان)
3- براندازی نظام جمهوری اسلامی (استان خوزستان) از نظر ویژگی های استراتژیکی خاص خود می توانست بخش مهمی از اهداف عراق در تهاجم به خاک جمهوری اسلامی ایران تأمین کند، چرا که دشمن در صورت تسلط بر این استان و تجزیه آن علاوه بر این که می توانست در مسیر براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران گامی اساسی بردارد، در صورت عدم موفقیت در ساقط کردن حکومت مرکزی، قادر بود تسلط خود بر شمال خلیج فارس را اعمال و کاملا تثبیت کند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در این پیش روی، شعبان(سعید) تیموری با آن جثه کوچکش سرنیزه را بر گلوی یک عراقی گنده گذاشته بود تا کارش را تمام کند، اما عراقی با یک دست محکم او را پس زده بود. سعید معجزه آسا از دست عراقی نجات یافته بود.
سکانداران سه قایق پهلو گرفته کنار پد، سی و شش نفر را سوار کردند تا به جزیره برگردیم. من نفر آخری بودم که سوار قایق شدم.
با دو شب بیداری کامل، خسته خسته بودم. پاهایم را دراز کردم و شل شدم درون قایق، جوری که سرم پایین تر از لبه قایق قرار گرفت. به بقیه هم سفارش کردم این کار را بکنند تا در معرض مستقیم ترکش و گلوله نباشند.
چپ و راست رو به روی هم دراز شدیم و من چشم هایم را بستم بلکه چرتی بزنم. ناگهان صدای دوشکا از طرف مقابل چرت نگرفته ام را پاره کرد. متاسفانه سکاندار اشتباهی داشت می رفت توی دهن دوشکا. به سکاندار فریاد زدم: کجا می روی؟
- سمت ایران.
- ایران کجا بود، پسر تو داری یک راست می روی تو شکم عراقی ها!
- نه. درست آمده ام!
او نمی دانست که ما مسیر را دور زده ایم و از پشت به عراقی ها شبیخون زده ایم. جر و بحث ما بالا گرفت، اما او یک کلام بود و نمی پذیرفت و داشت دستی دستی ما را به دهن اژدها می داد. گفتم: ما اصلاً نمی خواهیم برگردیم. ما را ببر جای اولمان.
سکاندار یک دنده برگشت، ولی جای اول را پیدا نکرد که نکرد! حالا صدای هم زمان سه قایق، عراقی ها را متوجه ما کرده بود و علاوه بر دوشکا و تیراندازی ها، خمپاره ها هم چپ و راست به اطراف قایق ها می افتادند و آب بر سر و روی مان می ریخت. در آن هیری ویری با خودم نجوا کردم که: خدایا الان نه! گردان غواصی تازه پا گرفته. حالا حالا باید نیرو بگیریم، آموزش بدهیم. حالا نه. کارهای بزرگ در پیش داریم!
سکاندار لجباز، جاده را پیدا نکرد و ما همچنان در گرداب آتش بودیم. از او خواستم که فقط ما را به یک خشکی برساند. سرانجام به جاده در دست احداثی رسیدیم که ظاهراً هیچ سنگری و نیرویی روی آن نبود. از او خواستم که نگه دارد و ما را آنجا پیاده کند. آتشی سنگین روی منطقه عملیاتی می بارید. ابتدا و با احتیاط روی جاده آمدم و با دقت دید زدم. واقعاً اثری از سنگر و نیرو نبود و فقط خاکریز مختصری پیدا بود. به بچه ها گفتم بیایند پایین، ولی در جهت مخالف حرکت تیرها پناه بگیرند تا هوا روشن شود و گفتم: هرکدام چاله ای بکنید و در آن استراحت کنید تا از ترکش ها در امان بمانید.
سنگرِ محمد رنجبر، فقط سر و پاهای او را پوشش می داد. او درست مثل کسی که به رکوع رفته باشد، دیدم. پرسیدم: محمد جان! چرا این جوری؟
- می خواهم تیر و ترکش نخورم.
- مابقی بدنت که بیرون است!
خندید. به او و بقیه گفتم به موازات جاده، رو به بغل و مخالف جهت تیراندازی دشمن بخوابند و با دستانشان چاله ای دراز بکنند و در آن بخوابند. آنها که مشغول شدند، گفتم جایی نروند تا من برگردم. یواش یواش از داخل آب مماس جاده با لباس غواصی و البته بدون کفش و بی سر و صدا، با شنای قورباغه به جلو رفتم. مقداری که جلو رفتم، متوجه صداهایی شدم. ایستادم، توجه کردم و دوباره جلوتر رفتم. آنها فارسی حرف می زدند. چه لذتی داشت شنیدن صدای یک هموطن، اما می ترسیدم به آنها نزدیک شوم. چون من در جهت مخالف آنها، یعنی سمت عراقی ها بودم. رفتن را صلاح ندیدم و اسم یکی فرماندهان را بلند صدا زدم: حاج محسن! آقای صاحب الزمانی، آقای یوسفی...
صدای مرا که شنیدند یکی جلوتر آمد. خوب تشخیص ندادم پرسیدم: آقای یوسفی؟
گفت: با یوسفی چه کار داری؟
- هیچی. من جام بزرگ هستم. از این طرف دارم رد می شوم، گفتم یک وقت مرا نزنید.
محمود صاحب الزمانی فرمانده گروهان وقتی متوجه من شد با خوشحالی گفت: حاج محسن چه خوب شد آمدی؟
- چه طور؟
- پروانه قایق موتوری بچه های تخریب در سیم خاردارهای کنار پد گیر کرده و ما هم اینجا گیر کرده ایم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_443821013.mp3
زمان:
حجم:
683.8K
🏴 نواهای ماندگار
🏴 حاج صادق آهنگران
🎤 تن به هر ذلت ندهم
من حسین حق طلبم
یار مظلومانه جهان
سیدی والا نسبم
🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣8⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻بالاخره ده روز ماموریت مادر شلمچه به پایان رسید. گروهیکه با هم آمده بودیم، پس از خداحافظی و روبوسی با سایر جراحان هنگام غروب آفتاب و در تاریکی شب، با همان اتومبیل آقای زرلقی به بیمارستان جزیره مجنون برگشتیم. پنج روز آخر مأموریت را آنجا استراحت کردیم. چون از مجروح و عمل جراحی خبری نبود. در پایان مأموریت همان راننده آمبولانس به دنبال مان آمد. پس از خداحافظی از آقای زرلقی و آرزوی دیدار مجدد او، عازم اهواز شدیم. به ستاد مجروحین یا همان محل اعزام رفتیم.
پس از نشان دادن حکم های خود، حقوق یک ماهه ما را پرداخت کردند. اغلب همسفرانم کسانی بودند که در شلمچه و در بیمارستان امام حسین(ع) در قسمت های مختلف با هم کار کرده بودیم. در ستاد به ما ناهار دادند. حدود ساعت دو بعدازظهر سوار اتوبوس شده و به سمت تهران حرکت کردیم.
هوا سرد بود. پس از گذشتن از خرم آباد و رسیدن به جاده بروجرد و اراک هوا رو به تاریکی رفت. جاده ها یخ زده بود. در طول راه چندین تریلی را دیدیم که در اثر لغزندگی سطح جاده از مسیر خارج شده و چپ کرده بودند. چند اتوبوس هم از جاده منحرف شده بود. ولی راننده ما که بسیار ماهر بود، از اهواز تا تهران و ترمینال جنوب را بدون یک لحظه توقف و کوچکترین حادثه ای طی کرد. حتی یک لیز خوردن ساده را هم حس نکردیم.
وقتی رسیدیم، سرنشینان اتوبوس برای سلامتی او صلوات فرستادند و صلواتی هم برای من فرستادند. همگی آنها با من روبوسی و خداحافظی کردند. دعوت می کردند که شب را به خانه آنها بروم. من هم ضمن تشکر از آنها خداحافظی کردم و آرزوی سلامتی برایشان نمودم.
ساعت حدود یازده شب بود که ما به تهران رسیدیم. آژانس گرفتم و عازم منزل شدم. چندی بعد تشکر نامه ای از طرف وزیر بهداری آقای دکتر مرندی برای من فرستاده شد.
آذر ماه سال ۱۳۶۶ دوباره نوبت جبهه رفتن من شد. از طرف ستاد امداد و درمان همراه گروهی از پرسنل درمانی با اتوبوس اعزام شدیم. ساعت نه شب به سنندج رسیدیم و به محل اقامت موقت که ساختمان بزرگی بود وارد شدیم. حکم های اعزام خود را به دفتر آن جا دادیم. تعداد زیادی پزشک قبل از ما به آنجا رسیده بودند و بعد از ما هم چند اتوبوس دیگر آمد. حدود صد نفر آن جا جمع شده بودیم. بسیاری از پزشکان با هم دوست بودند. تخت هایشان را به هم می داند. عده ای از آنها هم مأموریتشان تمام شده بود و برمی گشتند. متأسفانه هیچ کدام از پزشکانی که آنجا بودند را نمی شناختم.
چند قابلمه بزرگ حاوی برنج و خورش و یک سماور بزرگ با وسایل چای روی میزی گذاشته بودند. تعدادی بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال هم کنار سماور بود. خوابگاه بزرگی با چندین اتاق و تختهای دو طبقه داشت. بقیه تختها را دور تا دور سالن چیده بودند. اغلب تخت خواب ها اشغال بود. عده ای همان شب، عازم شهرهای خود شدند و تخت هایشان در اختیار دیگران قرار گرفت. عده ای هم تختی برای خوابیدن پیدا نکردند، از جمله خود من که ساک خود را روی مبل راحتی توی سالن گذاشتم. غذای مختصری خوردم. پتو و بالش گرفتم و روی تخت ابتکاری خود دراز کشیدم. هر طور بود آن شب را صبح کردم. صبح ساعت شش همه را از خواب بیدار کردند. صبحانه مثل شام سلف سرویس بود. نان و پنیر و چای را صرف کردیم و منتظر ماندیم.
حدود ساعت هفت صبح چند نفر با احکامی که به آنها داده بودند به داخل سالن آمدند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اردوگاه موصل
محمد صابری ابوالخیری
بعثیها همواره برای اذيّت و آزار ما نقشه جديد میكشيدند و با بهانه جويی های متعدّد به ضرب و شتم ما میپرداختند و اين بار با بهانه و نقشه تازهای وارد ميدان شدند.
ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دی ماه ۱۳۶۷ بعثیها، جمله توهين آميزی مخالف با ارزش های اعتقادی ما، بر روی ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده اين نوشته برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود زيرا در طول سالهای گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خمينی«ره» اهانت شود و بعثیها اين موضوع را به خوبی میدانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند. باید از خود واكنشی نشان میدادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداری كردند. در آن روز سربازان بعثی هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند، كسی حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثی بسيار عصبانی شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نمیشوید؟
اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانتآميز، به گوش سربازان بعثی و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصبانی شد و بلافاصله موضوع را به بغداد گزارش داد.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من باید به زیر آب می رفتم و پرّه ها را آزاد می کردم. آنها رفتند از بچه های تخریب چی سیم چین بگیرند، اما خودشان نظر داده بودند تا من بخواهم قایق را آزاد کنم و بعد بروند با قایق مسیر را دور بزنند، زمان از دست می رود.
بنابراین تصمیم گرفتند با پودرهای آذرخش( ترکیبی از تی ان تی و نیترات آمونیوم است. سرعت متوسط انفجاری آن ۳۰۰۰ متر بر ثانیه است و معمولاً به صورت فشرده و برای برش جاده استفاده می گردد. این ماده در برابر آب مقاوم است.) جاده را برش بزنند تا دست عراقی ها از پد جدید بریده شود. من هم که کار را تمام شده می دیدم، تصمیم گرفتم به سر پد، کنار بچه های خودم برگردم.
تیراندازی پراکنده ادامه داشت. پد محل استقرار موقت ما هنوز ناقص بود و از یک طرف رها. برای همین انفجار توپ ها و خمپاره ها آن را مثل گهواره چپ و راست می کرد و آدم احساس می کرد الان است که از پد به درون آب بیفتد!
در این انفجارهای پی در پی یکی از رزمندگان گردان تخریب موجی شد. از این موضوع، هم ناراحت بودیم و هم می خندیدیم. عراقی ها که منوّر می زدند او بلند می شد و با اسلحه تهدیدمان می کرد که یالّا بلند شوید و کار کنید، صبح شده چرا خوابیدید؟
دو سه نفر او را می گرفتند، اما زور موجی به آنها می چربید و حریف او نمی شدند. منور که خاموش می شد می گفت: کار تعطیل، شب شده بروید استراحت کنید! و رفقایش او را با ناز و نوازش آرام نگه می داشتند، اما چند لحظه بعد دوباره صبح می شد و او مثل سر کارگرها داد و هوار راه می انداخت.
در گرگ و میش شرجی هوای صبحگاهی جزیره، با تیمّم نمازم را نشسته خواندم. به بچه ها نیز تذکر دادم نمازشان قضا نشود. پرسیدند چه جوری با لباس غواصی وضو بگیرند؟ گفتم: تیمّم کنید.
متاسفانه در عملیات نه بی سیم کار کرد و نه یوزی ام! با اینکه بی سیم را داخل دست کش پلاستیکی کرده بودم تا آب نخورد، اما کار نکرد. اسلحه چماق شده را به پشت مهار کردم و با دمیدن خورشید از بچه ها خواستم سوار قایق ها شوند. با نیروهای گردان و تخریب خداحافظی کردیم و در زیر انبوه آتش دو طرف به آب زدیم.
در همین لحظه کریم مطهری و چند نفر دیگر را روی یکی از پدها دیدیم، اما رفتن پیش او به صلاح نبود و ممکن بود خطری پیش بیاید. به سکاندارها گفتم که به عقب برگردند. در همین لحظه توپی دورتر از آقای مطهری به زمین نشست. انفجار قایق ما را هم به شدت چپ و راست کرد، به گونه ای که فکر کردیم دارد سرنگون می شود. در آن انفجار، محمد تکلّو(در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره به شهادت رسید.)، معاون گردان ۱۵۴، هادی گلی( ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در ۱۵ سالگی آسمانی شد.) و بابا حسنی (پیرمرد نورانی تدارکات که به او می گفتیم: بابا حسنی شما که به کربلا رفته ای برای چه آمده ای جبهه؟ او با زبان شیرین آذری اش می گفت: دیمه دیمه، نه نه نگو نگو آن کربلا رفتن ما فایده ندارد، زمان طاغوت بود. کربلا اینجاست هر کس بیاید اینجا کربلایی است. وی در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسید.)، سرهایشان را تقدیم کردند.
از انبوه آتش به خط سوله رسیدیم. خستگی، تشنگی و گرسنگی بی تابمان کرده بود. برادران تدارکات با هندوانه های خنک شده در یخدان ها، هاج و واجمان کردند. هندوانه ها رو به روی ما بود، ولی هیچ کدام از بچه ها به آنها دست نمی زدند. پرسیدم: چرا نمی خورید. مگر تشنه نبودید؟
نوجوانان پاک و معصوم که از کلاس درس به این معرکه وارد شده بودند با سادگی و صافی تمام گفتند: چه جوری؟ آخر کارد نداریم!
هندوانه ای را برداشتم و بر کلوخی کوبیدم و آن را چند تکه کردم و دادم دست شان تا بخورند. بی صبرانه ترک ناصاف هندوانه را چنان گاز زدم که از تمام لب و لوچه ام آب هندوانه می چکید و آنها چهار چشمی به من نگاه می کردند! با این خط شکنی من، بچه ها دیگر امان ندادند و انگشت های چنگال شده و البته دست تمیزشان را در گوشت هندوانه ها می کردند و با ولع تمام نوش جان می کردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_445585201.mp3
زمان:
حجم:
504.6K
🏴 نواهای ماندگار
🏴 حاج صادق آهنگران
🎤 چونکه آن یار مهربان می رفت
از تنم گویی یا روان می رفت
🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂