eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری بعثی‌ها همواره برای اذيّت و آزار ما نقشه جديد می‌كشيدند و با بهانه ‌جويی های متعدّد به ضرب و شتم ما می‌پرداختند  و اين بار با بهانه و نقشه تازه‌ای وارد ميدان شدند. ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دی ماه ۱۳۶۷  بعثی‌ها، جمله توهين ‌آميزی مخالف با ارزش ‌های اعتقادی ما، بر روی ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده  اين نوشته  برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود  زيرا در طول سالهای گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خمينی«ره» اهانت شود و بعثی‌ها اين موضوع را به خوبی می‌دانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند. باید از خود واكنشی نشان می‌دادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداری كردند. در آن روز سربازان بعثی هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند، كسی حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثی بسيار عصبانی شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نمی‌شوید؟ اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانت‌آميز، به گوش سربازان بعثی و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصبانی شد و بلافاصله  موضوع را به بغداد گزارش داد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من باید به زیر آب می رفتم و پرّه ها را آزاد می کردم. آنها رفتند از بچه های تخریب چی سیم چین بگیرند، اما خودشان نظر داده بودند تا من بخواهم قایق را آزاد کنم و بعد بروند با قایق مسیر را دور بزنند، زمان از دست می رود. بنابراین تصمیم گرفتند با پودرهای آذرخش( ترکیبی از تی ان تی و نیترات آمونیوم است. سرعت متوسط انفجاری آن ۳۰۰۰ متر بر ثانیه است و معمولاً به صورت فشرده و برای برش جاده استفاده می گردد. این ماده در برابر آب مقاوم است.) جاده را برش بزنند تا دست عراقی ها از پد جدید بریده شود. من هم که کار را تمام شده می دیدم، تصمیم گرفتم به سر پد، کنار بچه های خودم برگردم. تیراندازی پراکنده ادامه داشت. پد محل استقرار موقت ما هنوز ناقص بود و از یک طرف رها. برای همین انفجار توپ ها و خمپاره ها آن را مثل گهواره چپ و راست می کرد و آدم احساس می کرد الان است که از پد به درون آب بیفتد! در این انفجارهای پی در پی یکی از رزمندگان گردان تخریب موجی شد. از این موضوع، هم ناراحت بودیم و هم می خندیدیم. عراقی ها که منوّر می زدند او بلند می شد و با اسلحه تهدیدمان می کرد که یالّا بلند شوید و کار کنید، صبح شده چرا خوابیدید؟ دو سه نفر او را می گرفتند، اما زور موجی به آنها می چربید و حریف او نمی شدند. منور که خاموش می شد می گفت: کار تعطیل، شب شده بروید استراحت کنید! و رفقایش او را با ناز و نوازش آرام نگه می داشتند، اما چند لحظه بعد دوباره صبح می شد و او مثل سر کارگرها داد و هوار راه می انداخت. در گرگ و میش شرجی هوای صبحگاهی جزیره، با تیمّم نمازم را نشسته خواندم. به بچه ها نیز تذکر دادم نمازشان قضا نشود. پرسیدند چه جوری با لباس غواصی وضو بگیرند؟ گفتم: تیمّم کنید. متاسفانه در عملیات نه بی سیم کار کرد و نه یوزی ام! با اینکه بی سیم را داخل دست کش پلاستیکی کرده بودم تا آب نخورد، اما کار نکرد. اسلحه چماق شده را به پشت مهار کردم و با دمیدن خورشید از بچه ها خواستم سوار قایق ها شوند. با نیروهای گردان و تخریب خداحافظی کردیم و در زیر انبوه آتش دو طرف به آب زدیم. در همین لحظه کریم مطهری و چند نفر دیگر را روی یکی از پدها دیدیم، اما رفتن پیش او به صلاح نبود و ممکن بود خطری پیش بیاید. به سکاندارها گفتم که به عقب برگردند. در همین لحظه توپی دورتر از آقای مطهری به زمین نشست. انفجار قایق ما را هم به شدت چپ و راست کرد، به گونه ای که فکر کردیم دارد سرنگون می شود. در آن انفجار، محمد تکلّو(در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره به شهادت رسید.)، معاون گردان ۱۵۴، هادی گلی( ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در ۱۵ سالگی آسمانی شد.) و بابا حسنی (پیرمرد نورانی تدارکات که به او می گفتیم: بابا حسنی شما که به کربلا رفته ای برای چه آمده ای جبهه؟ او با زبان شیرین آذری اش می گفت: دیمه دیمه، نه نه نگو نگو آن کربلا رفتن ما فایده ندارد، زمان طاغوت بود. کربلا اینجاست هر کس بیاید اینجا کربلایی است. وی در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسید.)، سرهایشان را تقدیم کردند. از انبوه آتش به خط سوله رسیدیم. خستگی، تشنگی و گرسنگی بی تابمان کرده بود. برادران تدارکات با هندوانه های خنک شده در یخدان ها، هاج و واجمان کردند. هندوانه ها رو به روی ما بود، ولی هیچ کدام از بچه ها به آنها دست نمی زدند. پرسیدم: چرا نمی خورید. مگر تشنه نبودید؟ نوجوانان پاک و معصوم که از کلاس درس به این معرکه وارد شده بودند با سادگی و صافی تمام گفتند: چه جوری؟ آخر کارد نداریم! هندوانه ای را برداشتم و بر کلوخی کوبیدم و آن را چند تکه کردم و دادم دست شان تا بخورند. بی صبرانه ترک ناصاف هندوانه را چنان گاز زدم که از تمام لب و لوچه ام آب هندوانه می چکید و آنها چهار چشمی به من نگاه می کردند! با این خط شکنی من، بچه ها دیگر امان ندادند و انگشت های چنگال شده و البته دست تمیزشان را در گوشت هندوانه ها می کردند و با ولع تمام نوش جان می کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_445585201.mp3
زمان: حجم: 504.6K
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 چونکه آن یار مهربان می رفت از تنم گویی یا روان می رفت 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻حدود ساعت هفت صبح چند نفر با احکامی که به آنها داده بودند به داخل سالن آمدند. اسامی پزشکان و محل ماموریت آن ها را مشخص کردند. نام من به اضافه سه پزشک دیگر خوانده شد و محل ماموریت ما را مریوان اعلام کردند. من، آقای دکتر خاجی متخصص داخلی، یک رزیدنت سال دوم اطفال که نام او را فراموش کردم، یک رزیدنت سال آخر گوش و حلق و بینی و راننده که با اتومبیلی که فکر می کنم آریا بود عازم مریوان شدیم. قبل از خروج از شهر راننده جلوی یک مغازه کبابی نگه داشت. به ما تعارف کرد که صبحانه بخوریم. ما گفتیم مگر کسی در این ساعت صبح کباب می خورد، به اضافه این که ما صبحانه خورده بودیم. او گفت: «من با اجازه شما صبحانه می خورم و برمی گردم.» گفتم: «مگر کسی ساعت هفت صبح کباب می خورد؟ » گفت: «لقمه الصباح، مسماح البدن.»ا نیم ساعت در اتومبیل نشستیم و منتنظر او بودیم. در طول این مدت با یک دیگر بیشتر آشنا شدیم. خود را به هم معرفی کردیم. از این در و آن در صحبت کردیم تا راننده صبحانه خورد و سوار شد. پس از قدری حرکت به سمت مریوان، باران شروع به باریدن کرد، جاده مریوان از میان کوه ها و تپه ها می گذشت، بسیار زیبا بود. پس از حدود ده کیلومتر دیدیم بیرون از جاده هر پانصد متر روی نوک تپه‌ای، ساختمانی شبیه به برج کوچک ساخته اند. راننده گفت: «اینها محل استقرار نیروهای ارتش برای نگهبانیست. چون شبها احتمال حمله کومله هاست. پنج یا شش سرباز و درجه دار مسلح از هر پاسگاه، از جاده محافظت می کنند.» می گفت شبها جاده این منطقه در دست کومله ها و روزها در اختیار ارتش است. بعد از غروب آفتاب تردد خودروهای ارتشی و شخصی متوقف می شود و شب ها معمولا عبور و مروری در این جاده صورت نمی گیرد، مگر به حکم ضرورت. اگر بخواهند مجروحی را شب به بیمارستان مریوان یا سنندج ببرند، باید با چندین جیپ یا یک کامیون سرباز او را همراهی کنند. پس از طی شاید شصت، هفتاد کیلومتر ما به بیمارستانی که در حقیقت یک سوله بزرگ بود رسیدیم. بیمارستان اصلی را که در شهر مریوان بود و حدود پنجاه کیلومتر تا آن جا فاصله داشت، پس از اشغال، گلوله باران و تخریب کرده بودند. ورودی سوله با شیب نسبتا تندی از جاده واقع شده بود. از جاده تا در ورودی مقداری سنگ ریخته بودند و دو طرف این مسیر، گل آلود بود. وارد سوله که شدیم مانند آن بود که وارد یک سونای مرطوب گرم با بوی تعفن عرق بدن و سایر بوها شده ایم که ما را شوکه کرد. مثل این که غلظت هوا ده برابر غلیظ تر از هوای بیرون بود. در بدو ورود، سالن بسیار بزرگی بود که قسمت های مختلف را با پرده از هم جدا کرده بودند. گویا آن جا درمانگاه و هر قسمت برای یک سری از بیماران جدا شده بود. راهرویی از کنار پرده ها تا ته سالن ادامه داشت. سمت چپ بخش های درمانگاه، شامل بخش اطفال، زنان و مردان بود. در انتهای بخشها راهروی دیگری بود که در اتاق در طرفین آن واقع شده بود. یکی مخصوص پزشکان اعزامی و اتاق رو به رو مخصوص دو پزشک دیگر بود. یک پزشک عمومی که افسر وظیفه بود و دوران خدمت خود را می گذراند و یک پزشک عراقی به نام دکتر عفان که از معاودین عراقی بود. چند خانم پرستار و پزشک یار از پرسنل قبلی بیمارستان شهر مریوان، بخش ها را اداره می کردند. از ساعت هفت صبح انبوه بیماران درمانگاه را پر می کردند. بیماران توسط منشی درمانگاه که دم در نشسته بود، به قسمتهای مختلف راهنمایی می شدند. بیشتر اهالی محل بودند. پولی هم به عنوان حق ویزیت از آنها گرفته نمی‌شد. پزشکان مستقر، بیماران را در رشته های خود ویزیت می کردند. از همه شلوغ تر رزیدنت اطفال بود. بعد، پزشکان عمومی و دکتر خاجی که متخصص داخلی و گوارش بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری مجموعا ۳۱ نفر بوديم كه بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب كرده بودند. در ميان افراد انتخاب شده چند روحانی، دانشجو وكسانی كه نقش اساسی در مديريّت اردوگاه به عهده داشتند، به چشم ميی خوردند . يكی ‌يكی از در اردوگاه خارج شده و وارد اتاق فرمانده شديم. چند رديف صندلی در اتاق فرمانده اردوگاه چيده شده بود. به ترتيب روی صندلی نشستيم. مدّتی منتظر مانديم تا اينكه بالاخره چند افسر بعثی با چهره‌های عبوس و ناخوشايند وارد اتاق شدند. در ميان آنان افسری تنومند و مسن كه ساير افسران او احاطه کرده بودند و نسبت به او احترام ويژه‌ای قائل بودند، ديده می‌شد و مشخص بود كه اين افسر بعثی برای هدف خاصّی ‌از بغداد راهی موصل شده است.  ابتدا او خود را با نام تيمسار نذّار فرمانده كل اسرای ايرانی در عراق معرفی كرد. و با تكبّر و نخوت سخنان خود را آغاز نمود. سخنان او توسط يكی از اسرای عرب زبان ترجمه می‌شد. ...تصور نکنيد از جايگاه و منزلت بالايی برخورداريد، نه. چنين نيست شما نزد ما هيچ ارزشی نداريد. ما می‌توانيم همه شما را اعدام كنيم.... جلسه که بیشتر به خیمه‌شب بازی می‌ماند به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند ولی خط و نشان‌ها ادامه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 غرفه‌ای دارد به سان روضه‌ دارالامان، چون منی آنجا ندارد هول قِطّاع الطریق چشمه‌ای جوشان مثال كوثر موعود حق، من در آن جوشش بدیدم هفت دریا را غریق. این طرف انبان الماس و زر و سیم از كلام، وان طرف عود و عبیر و عبهر و مشك و عقیق، من كه میخانه ندیدم در تمام عمر خود، باده‌ صافی بخوردم من در آنجا، بی‌بریق. خارق العادات باشد پیر برنا طبع ما، در پس مهر و عطوفت، دیده‌ای دارد دقیق. ای عجب شولای شعله، روی دوش آبشار، تاج برفی بر سر و در سینه‌اش دارد عریق من از آن بحر پر از مرجان، سبك‌جان گشته‌ام، پس چرا دیگر نخواهم غوص در بحر عمیق؟! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 استراتژی عراق برای تحقق اهداف مورد نظر علاوه بر این که براساس هجوم سراسری، برق آسا و قاطع » طرح ریزی شده بود عمدتا معطوف به منطقه جنوب کشور بود، لذا با توجه به اهداف یاد شده، فرماندهان نظامی عراق یگان های زبده خود را برای عملیات در مناطق جنوب کشور سازماندهی کردند به این ترتیب که منطقه جنوب در حدفاصل خرمشهر تا دهلران به سپاه سوم عراق واگذار گردید. نهایتا با توجه به معابر وصولی منتهی به منطقه و موقعیت زمین، طرح اشغال خوزستان براساس اهداف از پیش تعیین شده بدین صورت در دستور کار دشمن بعثی قرار گرفت: 🔸۱. محور دزفول نظر به گسترش و عمق زمین در این منطقه، دو معبر فکه - دو سلک - پل نادری - دزفول و شرهانی - عین خوش - پل نادری - دزفول، برای مانور دو لشکر زرهی و مکانیزه مشخص شده بود. این یگان ها موظف بودند با عبور از رودخانه کرخه، اهواز را از شمال و دزفول را از جنوب محاصره و تصرف کنند. بر این اساس، لشکر ۱۰ زرهی در محور شرهانی - عین خوش - امام زاده عباس به سمت پل نادری پیشروی کرد و سرانجام در غرب این پل و رودخانه کرخه متوقف شد. لشکر ۱ مکانیزه نیز در محور فکه - دو سلک به سمت شوش پیش روی کرد و توانست تا غرب رودخانه کرخه را تصرف کند. در این محور علاوه بر تیپ ۲ زرهی از لشکر ۹۲ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران - که بنابر مأموریت سرزمینی می بایست در این منطقه استقرار می داشت - نیروهای سپاه پاسداران شوش و دزفول و نیز تیپ ۳۶ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران در برابر تهاجم دشمن صف آرایی کردند، ليكن با اشغال عین خوش به وسیله دشمن، نیروهای خودی پس از مقاومت و درگیری های منطقه ای به شرق رودخانه کرخه عقب نشینی کردند و دشمن در کمتر از یک هفته به ساحل این رودخانه رسید. عدم الحاق کامل لشکرهای مکانیزه و ۱۰ زرهی ارتش عراق و وسعت و عمق زمین منطقه و نیز وجود موانع طبیعی همچون رودخانه کرخه، سبب زمین گیر شدن دشمن در پشت این رودخانه گردید، اما پس از الحاق آن دو لشکر، دشمن توانست کل منطقه شوش و دزفول را پوشش دهد و تأمین کند، ولی نهایتا نتوانست در شرق رودخانه کرخه برای رسیدن به هدف های اصلی خود به سر پلی دست یابد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂