eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂مِنَ المُجرِمینَ مُنتَقِمُون بایست، کوه صلابت میان دوران ها! نترس، سرو رشید از خروش طوفان ها! اگرچه دفتری از داغ بر جبین ها هست نترس در دل تاریخ بیش از این ها هست دریغ و درد که جان از میان پیکر رفت ز دشت ما صد و هفتاد تا کبوتر رفت دلا بسوز، بسوز و همیشه روشن باش به سوگواری فرزندهای میهن باش به مرثیه صد و هفتاد مثنوی داریم نترس باید از امروز دلْ قوی داریم بدان که دشمن این خاک، فکر جنجال است اگرچه ظاهر غمگین گرفته خوشحال است اگرچه هیچ مجال نفس کشیدن نیست وظیفه من و تو پای پس کشیدن نیست ببین رفیق که در جبهۀ مقابل کیست مبر ز یاد که در این میانه، قاتل کیست به وعده های الهی، رفیق شک نکنی به گوشه گیری خود ظلم را کمک نکنی برای ما و تو بی امتحان نبوده شبی ز دامنت بتکان گرد عافیت طلبی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۶۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم ماکتی از محله مان در اهواز بسازم. این بود که تعداد زیادی کبریت از عراقی‌ها گرفتم. گوگردهایشان را جدا کردم و چوب هایش را داخل روغن سرخ کردم تا قهوه ای رنگ شوند. از این چوب کبریت ها به عنوان آجرهای دیوار استفاده می‌کردم و آنها را با دقت روی یک دیوار چوبی می چسباندم. یک روز عدنان آمد و دید دارم چوب کبریت سرخ می‌کنم. بهانه ای برای کتک زدن نداشت، خواست زخم زبان بزند، گفت: اگه الان مادرت بفهمه داری چوب کبریت سرخ می‌کنی بهت افتخار نمی‌کنه! این حرفش برایم دشنام سختی بود، اما جرأت نکردم جوابش را بدهم. نادر دشتی پور معاون شهید حاج اسماعیل که در تمام مدت اسارت اسمش را "صادق" گذاشته بود تا شناسایی نشود و رحیم قمیشی هر دو توی بند ۲ بودند. آنجا کاظم بعثی معروف به عدنان بند ۲ بود. کاظم هیکلی چاق و بدقواره داشت. قدش هم کوتاه بود. اصلاً دیدنش کفاره داشت. او بدجنسی و شقاوت را از عدنان به ارث برده بود. یک روز بچه های بند ۲ را در حالی که ما از بند ۱ نگاهشان می کردیم به خط کرد. یکی یکی اسم بچه ها را می‌خواندند و او با کابل آن فرد را به باد کتک می گرفت و دنبال می‌کرد، تا وقتی که توی صف سرجایش بنشیند. این نگهبان وحشی یک بار هم بچه هایی را که به راه رو بند ۱ پناه آورده بودند، به بهانه این که چرا اینجا نشسته اید به باد کتک گرفت. بعثی ها به تجربه فهمیده بودند که نباید اجازه دهند بسیجی ها توی یک آسایشگاه جمع شوند و یا حتی از هم باخبر باشند. شکستن چنین جوی قابل تصور هم نبود. اصلاً بلایی سر بچه ها آورده بودند که کسی از فرط گرسنگی و از ترس شکنجه حتى تصور مخالفت به سرش نمی زد. اوضاع به همین منوال می‌گذشت و هر روز اسرای جدیدی به خصوص از کربلای ۵ در شلمچه و کربلای ۶ در سومار به اردوگاه می آوردند. کمبود جا، وضع بهداشتی و غذایی را بدتر کرده بود. علاوه بر آن بعثی ها برای این که از تازه واردها زهر چشم بگیرند بر شدت شکنجه ها اضافه می‌کردند. هر بار که اسرای جدیدی به ما افزوده می‌شد، عذاب ما دوباره شروع می‌شد. بعثی ها علاوه بر برای آنها تونل مرگ تشکیل می‌دادند و حسابی شکنجه شان می‌کردند، روز بعدش پدر ما را هم در می آوردند. وقتی که این اسرای جدید زیر شکنجه های تونل مرگ قرار می گرفتند ما را مجبور می‌کردند همه توی آسایشگاهها بخوابیم و از جایمان تکان نخوریم. ما زیر پتوها از شنیدن ضجّه‌های دردناک دوستانمان زجر می‌کشیدیم و برای به سلامت رد شدن آنها از تونل مرگ دعا می‌کردیم. تمرین الکترومغناطیس و میدانها و امواج در تکریت ۱۱ می دانستم اگر درسهایم را مرور نکنم از یادم خواهند رفت. روزهای اول دور از چشم عراقی ها روی زمین مطالب درسی را مرور می‌کردم. مثلاً روابط درس میدانها و امواج را با سنگ یا چوب روی زمین می نوشتم و یا تابع گاما را که در ریاضی مهندسی خوانده بودیم، تمرین می‌کردم. یک روز توی کارگاه نجاری با استفاده از مداد عباس، روی کاغذ مقوا شروع کردم به محاسبه میدان و پتانسیل برای چند نوع توزیع بار مختلف، که علی ابلیس سر رسید و گفت: «چیکار می کنی؟» خیلی مشکوک شده بود فکر می‌کرد دارم نقشه فرار می‌کشم. تصمیم گرفتم راستش را بگویم گفتم دارم» فیزیک و ریاضی کار میکنم خوشبختانه گیر نداد و فقط گفت: «حالا وقت ریاضی کار کردنه؟» و رفت یک بار هم ،عید، مرا در حال محاسبه پتانسیل ناشی از یک توزیع بار روی زمین دید و با دیدن خطوط ترسیم شده روی زمین گفت: ها... نقشه فرار می‌کشی؟ قلبم گرفت آخر در اردوگاهی که داشتن قلم و کاغذ بزرگ محسوب می‌شد احتمالاً کشیدن نقشه فرار عقوبت مرگ جرم داشت باز هم توکل بر خدا کردم و گفتم: نه سیدی! من فقط داشتم معادلات ماکسول را روی زمین حل می‌کردم در کمال تعجب خنده ای کرد و رفت. و من به عینه رد شدن مرگ از بیخ گوشم را دیدم من هم بعد از این دو اتفاق برای حفظ جانم که البته از علم واجب تر بود قید مرور درس هایم را زدم. همین موضوع باعث شد بعد از چند ماه بیشتر درسها کاملاً از ذهنم برود به جز ریاضیات و چند مطلب ساده از فیزیک الکتریسیته آن هم بخش الکترواستاتیکش که گویا با وجود من عجین شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یادش بخیر روزهای اعزام بی‌تکلف و بی‌ریا و تنها با ندایی از بلندگوهای مساجد، گرد می‌آمدند و بسیجی می‌شدند.... به همین راحتی! و صف هایی که با عشق می‌بستند و با صدایی که خود را شبیه به ارتشی‌ها می‌کرد، با تمام توان سر می‌داد.. - از جلووووووو، نظااااااام - خبَبَببَببَببَبر، دار دست را با لبخندی روی شانه جلویی می‌گذاشتند و خود را با چپ و راست هماهنگ می‌کردند. ولی.. یکی بلندتر بود و یکی کوتاهتر یکی چاق بود و دیگری لاغر یکی پیر بود و یکی جوان یکی با کلاه و دیگری با چفیه یکی با لباس خاکی، یکی پلنگی و تنها اشتراکشان، قلب‌هایی بود پر از عشق عشق‌هایی پر از اراده و اراده‌هایی پر از امید نه در قید لباس‌های بی قواره نه در قید پوتین‌های نداشته نه در قید کارت و پلاک و نه در قید تاکتیک و تکنیک و نه در قید جان و مال فقط آمده بودند تا نگذارند ناموسشان، شهرشان، انقلابشان و دین‌شان دستخوش غارت شود. و چه خوب، از آزمون مردانگی و غیرت به‌درآمدند و بر تارک تاریخ جا باز کردند و ماندگار شدند. ... و در کوچه پس‌کوچه‌های روزهای آرامش، آرام گرفتند و ناپدید شدند. 🔹 شیر مردان آبادان در دفاع مقدس در حال آماده‌شدن برای اعزام به جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت سی‌و‌دوم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 مناسبت ها همیشه اگر قرار بود به مناسبتی برنامه یا مراسمی داشته باشیم از یکی، دو ماه قبل برای آن برنامه ریزی می کردیم و کارهای مربوط به آن را انجام می دادیم. مثلا ً برای گرامی‌داشت دهه فجر گروه سرود تشکیل می دادیم و سرودهای انقلابی و در رأس همه آن ها سرود جمهوری اسلامی ایران را با ریتم خاص آن تمرین می کردیم تا روز مراسم در حضور همه بچه ها اجرا شود. یا یکی دو ماه قبل از مراسم خمیرهای داخل نان را جمع می‌کردیم و هر روز مقداری از جیره روغن و شکر بچه ها را کنار می گذاشتیم و در روز مراسم با آن ها شیرینی و حلوا می پختیم و بین همه بچه ها پخش می کردیم. در هر آسایشگاه فقط یک جلد قرآن وجود داشت و آن هم بیست و چهار ساعته برنامه ریزی شده بود و به نوبت بین بچه ها می چرخید. با اینکه در هر آسایشگاه حدود هفتاد و دو نفر بودیم و فقط یک قرآن داشتیم اما خیلی از اسرا حافظ و قاری قرآن شدند. مراسم ختم قرآن داشتیم و حتی مسابقات مختلف حفظ، قرائت، تفسیر و... برگزار می کردیم و از جیره خودمان یا وسایل دست ساز بچه ها به عنوان جوایز در نظر می‌گرفتیم و به برندگان اهدا می کردیم. از عزیزانی که در مدت کمی حدود شش - هفت ماه حافظ قرآن شدند سیدعلی مهاجرانی و سعید زندی بودند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 حسنی سعدی: تمامی ارتشیان [در برابر دستور] می گفتند: «پس ما برای چه انقلاب کردیم؟» حقیقتا، کسی نمی داند که این ارتش چطور شکل گرفت و چه خون دل‌هایی خورده شد، به محض اینکه برای برقراری انضباط، فرد بی انضباطی تنبیه می شد، همه جمع می شدند که چرا چنین دستوری دادید و فورا، به شوراها مراجعه می کردند، حتی فرمانده لشکر هم با چنین وضعیتی روبه رو بود که چرا چنین گفتی که برای آموزش بروند؟ چرا می گویند برنامه سین بدین ترتیب اجرا بشود؟ به هر حال، آن روزها، با سختی و دشواری پشت سر گذاشته شد. هنگامی که مرا به عنوان فرمانده گردان به آنها معرفی کردند، به عنوان رهبر معرفی کردند، نگفتند فرمانده، بلکه گفتند جناب بی جناب، درجه بی درجه. به هر حال، اوضاع به همین ترتیب گذشت تا محاصره پاوه پدید آمد که دکتر چمران در آن محاصره قرار گرفته بود و در آن لحظات، حضرت امام (ره) فرمان قاطع تری در مورد ارتش صادر کردند، در واقع، فرمان دادند که ارتش باید ظرف ۴۸ ساعت، محاصره پاوه را بشکند و اگر نشکند فرماندهان مسئول هستند و به اصطلاح، به ارتش تشر زدند. البته، این تشر به ارتش نبود، بلکه بر پیکره آن و برای برقراری نظم و انضباط بود، یعنی آنهایی که دنبال بی نظمی و بی انضباطی بودند، با این فرمان واقعا، دست و پای خود را جمع کردند و فرماندهان هم کمی قوت گرفتند تا بتوانند فرماندهی کنند. این فرمان روحی بود که در جان سیستم فرماندهی دمیده شد تا بتوانند فرماندهی کنند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂