🍂 آیتالله خلخالی
دیدار از جبهه آبادان
در سالهای ابتدایی دفاع مقدس
در کنار خمپارهانداز ۱۲۰مم
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ساعت ۱۰ شب به مشهد رسیدیم. اکیپی ایستاده بودند و مجروحین هر بیمارستان را با نصب اتیکت روی پروندههایشان دستهبندی میکردند. ما بیمارستان امامرضا(ع) را انتخاب کردیم.
۳روز بعد نوبت عمل بود. رفتم جلو و یقه دکتر را گرفتم.
ـ دکتر! تو دانی و شب اول قبر. فکر کن این برادر خودته و من مادرت. دوتا انگشتشو براش نگهدار.
دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ناامیدانه نگاهم کرد.
ـ چون قسمم دادی میگم؛ این دست دست نمیشه. بذار همشو قطع کنم بره.
ـ نع...
..من کافرم اسماعیل. گبرم که پیش چشمم دستت را با اره بریدند و چیزی نگفتم. این همان دستی بود که وقتی بچه بودی شکست. روزی که عمههاجر بغلت کرد و تا بیمارستان دوید. او گریه میکرد و ناله میزد اما من ساکت بودم. دکتر به پرستارها گفت اول مادرش را از اتاق بیرون کنید. آنها هم عمه را بردند. رو کرد به من که تو چه نسبتی با بچه داری؟ گفتم زن پدرش هستم. از من خواست تو را روی پایم بنشانم و محکم نگهت دارم تا استخوان را جا بیندازد.
صدای فریادت را که شنیدم بیهوش شدم. چشم که باز کردم روی تخت بودم و دکتر بالای سرم میپرسید تو مگر نگفتی زن پدرش هستی؟
#گزیده_کتاب
#مادر_ایران
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
مرحوم ظهير نژاد پیش از انقلاب بازنشسته شد، پنج سال از ارتش دور بود، اما بعد از انقلاب دو مرتبه سر کار آمد و شناخت کاملی روی نیروی زمینی نداشت. دیگر برای اینکه فرماندهان را بشناسد و سازماندهی بکند، فرصتی نبود؛ زیرا، جنگ آغاز شد و برایش دشوار بود. وقتی با او بحث می کردیم، یک دفعه فشار خونش بالا می رفت و داد می زد و می گفت: نمی دانند که من در اول جنگ، با پنجاه هزار سرباز نیروی زمینی با عراق درگیر جنگ شدم، در حالی که استعداد نیروی زمینی باید حدود سیصد تا سیصد و پنجاه هزار سرباز باشد».در همان زمان که خدمت سربازی را یک سال کرده و همه رفته بودند.
نکته دیگر، لغو قراردادهای خرید تجهیزات و وسایل نظامی و طرح فروش تجهیزات مدرن نظامی موجود بود.
همه چیز در راستای تضعیف ارتش و روحیه آن پیش می رفت. قرار بود که تمام قراردادهای خارجی لغو و تجهیزات پیشرفته ارتش فروخته شود تا به جای آنها وسایل کشاورزی بخرند. برای نمونه، گفتند: «هواپیماهای اف-۱۴ را بفروشید، ما اینها را می خواهیم چه کنیم، اینها را پس بدهید». اینها عين صحبتهایی است که آن زمان بنی صدر و اطرافیانش گفته بودند.
فرماندهان می گفتند دیگر ارتشی نخواهد ماند و دلگرمی نداشتند.
در اول انقلاب، بنی صدر و دولت موقت گفتند: «این ناوها و ناوچه های جنگی را برای چه می خواهید؟ باید همه اینها را بفروشیم».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
در صفرترین نقطه مرزی،
میان من و تو
برجکی هست که عمریست دلم
روی آن، دیده بانی کردست
اینجا لب مرز
هر روز بارانی ست
و هوای سردی ست
روی برجک، دل من می لرزد
مرز های تو همیشه بسته ست
ابر و باد در گذر از سمت تو
بی رمز عبور می مانند
دل من در صفرترین نقطه مرزی
میان من و تو
دیده بانیست که از عشق گرا می گیرد...
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تابستان تکریت خیلی گرم و طاقت فرسا بود. انگار این شهر هرگز روی رحمت به خودش ندیده است. آن چنان که می توانستی روی زمین آب را تا نزدیکهای درجه جوش گرم کنی.
ما که بچه اهواز و اهل گرما بودیم گاهی چنان کلافه میشدیم که نای تکان خوردن نداشتیم. حالا ساعت هواخوری و دستشویی و حمام هر بند که توی زمستان یک ونیم ساعت صبح و یک و نیم ساعت بعد از ظهر بود به دو ساعت افزایش یافته بود. اولین بند از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح و دومین بند از ساعت ۱۰ تا ۱۲ وقت هواخوری داشت. در این شرایط مجبور بودیم زیر آفتاب گرم، تمام ساعت هواخوری صبح را قدم بزنیم که این خودش شکنجه بود و احتمال گرمازدگی را زیاد میکرد. در تابستان آب تانکر خیلی گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها راه خنک کردن آب این بود که مقدار کمی آب را توی درب سطل ها می ریختیم، و آن را در طول شب گوشه ای نگه میداشتیم. به دلیل هوای خنک شب و سطح زیاد تماس آب با هوا، به تدریج از گرمای آب کاسته میشد و نزدیکیهای صبح آبی خنک البته از گرد و خاک و انواع میکروب برای خوردن داشتیم. در تابستان روزهایی که نوبت دوم یعنی ۱۰ تا ۱۲ بیرون می آمدیم به دلیل گرمای شدید دقیقه شماری میکردیم تا هواخوری تمام شود و بتوانیم زیر سایه آسایشگاه نفس راحتی بکشیم. البته روزهایی که نوبت اول یعنی ۸ تا ۱۰ بیرون می رفتیم چون هنوز خورشید خیلی بالا نیامده بود، میشد کمی قدم زد ولی در عوض بعد از ظهرش که نوبت هواخوری مان ساعت ۲ تا ۴ بود، هوا خیلی گرم میشد و گاهی از فرط گرما به سایه کوتاه کنار راه روها پناه میبردیم. برخی نگهبان ها هم گیر میدادند و مجبورمان میکردند زیر آفتاب برگردیم. پیاده روی اجباری زیرا آفتاب شدید پنجاه درجه، شکنجه دیگری بود که در تکریت تجربه اش کردیم.
یکی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود. گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم. چراغ های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشارقوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبانهای بیرون اردوگاه دیده می شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبانهای داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، "صديق الملك كراكب الاسد" یعنی "دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است"و اوضاع به حالت اول بازگشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 حاج صادق آهنگران
در جمع رزمندگان اسلام
فروردین ۱۳۶۶/ اهواز
یاران و انصارت
یاران و انصارت
عازم به میدانند
صاحب زمان مهدی
#کلیپ
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوچهارم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 دور افتخار !
ما اسم آن را «زندان در زندان» گذاشته بودیم؛ اما عراقی ها به آن سلول انفرادی می گفتند. اتاقکی که برای رفتن به داخل آن باید تشریفات خاصی را پشت سر می گذاشتی. با آن که ما اسیر و زندانی عراقی ها و محصور در آسایشگاه ها بودیم، باز هم آنها ما را به شکلی دیگر زندانی می کردند. در آنجا هیچ زیرانداز و رواندازی نبود. سه وعده غذایی به یک وعده می رسید و رفتن به دستشویی محدودیت داشت و شکنجه بود و شکنجه بود و شکنجه! یکی از مراسم های خاصی که قبل از رسیدن به سلول انفرادی داشتیم این بود که می گفتند باید انگشت شست دست تان را روی زمین بگذارید و دور خودتان بچرخید. بعد از چند دور چرخیدن، عراقی ها با شیلنگ به جان ما می افتادند و ما باید به سرعت می دویدیم و در این دوی پر سرعت، زمین خوردن بود و دست و پا و سر شکستن، و کمتریناش کنده شدن گوشت کف دست که به شدت به آسفالت حیاط اردوگاه کشیده می شد. یا اینکه در گرمای چهل - پنجاه درجه ظهر تابستان رمادی، باید پشت دیوار آشپزخانه ای که داخل آن ده - پانزده تا اجاق در حال جوشیدن بود، می ایستادی و مستقیم به خورشید زُل می زدی تا بی رمق شوی. گرمای تابستان، حرارت دیوار آشپزخانه، نور سوزنی خورشید که تا عمق سلول های مغزت رسوخ می کرد توانت را می برید و فقط کافی بود که چشمت می پرید یا حتی برای یک لحظه نگاهت به جایی غیر از خورشید می افتاد، باران سیلی، لگد، ضربات شیلنگ و کابل بود که بر تنت می نشست و تا دقایقی ادامه داشت و بعد از آن موفق می شدی که به سلول انفرادی راه پیدا کنی. آن جا با تمام محدودیت هایی که داشت محفلی شده بود برای راز و نیاز بچه ها. شکنجه می شدیم و توسل می کردیم. ختم صلوات می گرفتیم و ضربات کابل را تحمل می کردیم. تنها بودیم و مشغولیات داخل آسایشگاه را نداشتیم. و شاید به همین خاطر بیشتر حضور خدا را حس می کردیم. نماز قضا می خواندیم و مستحبات را بجا می آوردیم. در اصل، این عراقی ها بودند که شکنجه می شدند، نه زندانیان سلول انفرادی! بودن در آن اتاقک تاریک و نمور برای بچه ها حکم یک دوره خودسازی داشت و وقتی زندانی آزاد می شد و به آسایشگاه می آمد بچه ها به استقبالش می رفتند و او را بر دوش خود می گرفتند و دور تا دور آسایشگاه ـ که به "دور افتخار" معروف بود ـ می چرخاندند و اسرای آسایشگاه های دیگر به دیدنش می آمدند و به قول معروف به او سرسلامتی می دادند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂