در جشنوارههای غربی، فیلمهای ایرانی را بعضاً میبرند نشان میدهند؛ فیلمهایی که از لحاظ کیفیّتِ حرفهای بمراتب پایینتر از بسیاری از فیلمهایی است که برای دفاع مقدّس یا برای انقلاب ساخته میشود. میروند با بهبه و چهچه آنها را نشان میدهند [امّا] یک دانه فیلمِ دفاعِ مقدّس را اینها نشان نمیدهند؛ چرا؟ معلوم میشود که میترسند. میترسند از اینکه این تصویر افشاگر به اطّلاع مردم دنیا برسد و افکار عمومی دنیا را تحت تأثیر قرار بدهد؛ میترسند. پس این سلاحِ کارآمدی است، این امکانِ بزرگی است در اختیار ما؛ چرا از این امکان استفاده نمیکنیم؟خود ما باید دست به کار بشویم، برای قهرمانهایمان باید فیلم بسازیم. ما قهرمانهایی داریم: همّت قهرمان است، باکری قهرمان است، خرّازی قهرمان است؛ رؤسا و فرماندهان قهرمانند؛ بعضی از این زندهها قهرمانند. اینجور نیست که اخلاص و مجاهدت اینهایی که زنده ماندهاند، کمتر باشد از آن کسانی که رفتهاند؛ نه، خدای متعال اینها را ذخیره کرده، نگه داشته. خدا کار دارد با اینها؛ بسیاریشان اینجوری هستند. این چهرهها باید معرّفی بشوند، باید دنیا این چهرهها را بشناسد، عظمت اینها را بفهمد، بداند.
#رهبری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
شهر سردشت یکی از شهرهای استان آذربایجان غربی است که در تاریخ ۷ تیـــرماه ۱۳۶۶ توسط رژیم بعـث بمباران شیمیایی شد.
در این روز چند فروند هواپیمـای عراقی شهر سردشت را با چهار راکت و حومه آنرا با سه راکت شیمیایی بمباران کرده و بیش از ۱۱۳ نفر از مردم بیگناه شهر را به شهادت رساندند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بیشتر از یک ماه بود که از آذربایجان به جبهه آمده بودم. همه در انتظار شروع عملیات بودیم. همهی وظایف و تکالیف و امر و نهیها را به جان میخریدیم ولی هنوز در عملیات شرکت نکرده بودیم.
من با کلاش و ژ3 تیراندازی کرده و نارجک نیز پرتاب کرده بودم. آموزشهای رزمی را نیز گذرانده بودم. اسلحه را به پیشنهاد فرمانده گردان زمین گذاشتم؛ جعبهی کمکهای اولیه را برداشته و کمک به مجروحان را نیز یاد گرفتم. از تحرک هم چیزی کم نگذاشته بودم. نشاط و شور و حال کمتر از سن وسالم را نیز به روز داده بودم.
از منطقهی اجاقلو در آبادان سوار میشدیم تا جلوتر برویم. ازتحرکات و جابجاییها و آهنگ فرماندهان براحتی حدث زدم در چند قدمی عملیات هستیم! اتوبوس اولی پر شد. کنار اتوبوس دوم صف گرفتم. جلوی در اتوبوس نام ومشخصات را مینوشتند. پلاکها را هم قبلاً گرفته بودیم و روی سینههایمان بود. فرمانده مقدمهی کوتاهی چیده و گفت: حاجی صادقی اینجا هم خارج ازعملیات نیست این تجهیزات ومهمات نیز محافظت میخواهد شما اینجا بمانید. باسکوتی که نشانه باختن بود برای لحظاتی سرم را پایین انداختم! چندبارحرفش را تکرارکرد.
فرصت برای چون وچرا نبود! باید فورا مسئله را حل میکردم! این محرومیت چیز کوچکی نبود!!!
#حاج_جعفر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۵
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یک روز در همان تابستان گرم، نائب عريف عبد الکریم یاسین وارد آسایشگاه شد و بچه ها برپا دادند. این رسم برپا فقط در هنگام غذا نقض می شد؛ چون عراقی ها احترام خاصی برای غذا قائل بودند و میگفتند نباید به هیچ وجه از سر سفره بلند شد. او کمی مکث کرد و از آسایشگاه بیرون رفت. طبق قانون، بچه ها می بایست بعد از بیرون رفتن عبدالکریم از آسایشگاه همچنان ایستاده می ماندند تا وقتی که مسئول آسایشگاه از بعثی ها اجازه نشستن بگیرد، اما بعضی بچه ها که با مدد مسئول آسایشگاه راحت بودند بعد از بیرون رفتن عبدالکریم یاسین نشستند. او دوباره به آسایشگاه برگشت و این صحنه را دید. مدتی بود که کتک مان نزده بود و به دنبال بهانه ای میگشت، رو به مدد کرد و گفت: «چرا بشین دادی؟ من که اجازه نداده بودم». مسئول آسایشگاه گفت:«من ندادم خودشون نشستند». گفت: «به به بدون اجازه من میشینید؟ چه جرمی از این بالاتر. الان به شما میگم که چی به چیه!».
رفت و بهانه خوبی را به دست نگهبانها داد. آنها هم هر کدام با هر چیزی که دستشان بود آمدند. ولید که سرباز کوچکی بود چیزی گیرش نیامد، چون هر چه کابل و چوب بود بقیه برده بودند، رفت و شیلنگ آب که طولش ده پانزده متر بود را آورد و آن را چندلا کرد و در دست گرفت. عبدالکریم آمد پشت پنجره و دستور داد همگی لخت شویم و فقط با شورت بیرون بیاییم. اول کمی سخنرانی کرد که ما نمیخواهیم کسی را اذیت کنیم. ما انسانهای معروف به لطف و مهربانی و مهمان نوازی هستیم. اما این شما هستید که با کارهای خلافتان ما را مجبور به اعمالی می کنید که خودمان هم راضی نیستیم. بعد دستور داد که همگی شروع به دویدن در محوطه اردوگاه کنند. بعثی ها هم با چوب و کابل و هر چه داشتند دنبال مان کردند و هر که را دستشان میرسید میزدند. ولید حتی زحمت دویدن را هم به خودش نمی داد و فقط شیلنگ درازی که دستش بود را دور سرش می چرخاند و سر و صورت بچه ها را زخمی میکرد. همه راضی بودیم که شکنجه همین طور دسته جمعی تمام شود و کسی را بیرون نکشند. صحنه عجیبی بود، مثل صحنه قیامت. هیچ کس فکر دیگری نبود همه سعی میکردیم از این ماجرا جان سالم به در ببریم و یا کم تر آسیب ببینیم. همه سعی میکردند توی دویدن عقب نیافتند یا تنها نشوند، که اگر چنین میشد گیر بعثیها می افتادند و معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. همه این شکنجهها فقط به خاطر این بود که بعد از رفتن نائب عریف بی اجازه نشسته بودیم. در این ماجرا به یقین همه بعثی ها دنبالم میگشتند تا با چند تا کابل اضافه پذیرایی مخصوصی برایم داشته باشند و عقده شان را سرم خالی کنند. برای آنها خیلی سخت بود که یک عرب ایرانی از جنس سربازان خمینی را ببینند که حاضر به هیچ گونه همکاری با آنان نبود.
عدنان یوسف شکنجه گر معروف که با من خیلی بد بود، چند بار اسمم را صدا زد. من بین بچه ها میدویدم و توجهی نمیکردم. بعد از چند بار صدا کردن دیدم اگر بیش تر از این بی توجهی کنم بدتر میشود، چون بالاخره پیدا کردنم در بین ۱۶۰ نفر کار سختی نبود. گفتم «نعم» سیدی» گفت: «اطلع بــرا» یعنی؛ بیا بیرون. به محض اینکه به من رسید چند ضربه سنگین کابل به بدنم زد. ضربات آن قدر شدید بود که یاد تونل مرگ افتادم. تازه یادم آمد عدنان شب تونل مرگ من در مرخصی بود و الان داشت تلافی اش را در میآورد. قبلاً بارها مرا تهدید کرده بود که اگر کوچکترین بهانه ای از تو بگیرم تونل مرگ را به یادت می آورم، سعی کردم از دستش فرار کنم، دنبالم کرد با دیدن این صحنه مابقى بعثی ها هم هوس کردند که در ثواب شکنجه عقب نمانند. دیدم قصد کشتنم را دارند. هیچ راه نجاتی نداشتم. فاصله ام با مرگ فقط همان چند متری بود که بعثی ها با من داشتند. اگر به من میرسیدند کارم تمام بود اما چقدر میتوانستم از دست آن ها فرار کنم؟ با خودم گفتم تا کجا میخوای فرار کنی؟ بالاخره بهت میرسند و مرگی که در جبهه و بیمارستان سراغت نیامد رو جلوی چشمات میارند. اگر به من می رسیدند کارم تمام بود. در حین فرار فقط برای لحظاتی از قادر مهربان خواستم نجاتم دهد. فرصت مناجات نداشتم. نگاهی به اطرافم کردم یک نائب ضابط (ستوان یار) چاقی را دیدم که در شکنجه اسرا شرکت نمی کرد. این نائب ضابط مدتی در اردوگاه دور از سایر نگهبانان داخل اتاق ویژه ای کنار آشپزخانه ساکن بود.
تا او را دیدم ناگهان فکری به سرم زد. به سمت او دویدم و پیشش رفتم و از او خواستم من را از دست عدنان و سایر نگهبانها نجات دهد. او نیز با هزاران منت و این که ما از جنس " و يُطعمون الطعامَ عَلى حُبِّهِ مسكيناً و يتيماً و أسيراً " هستیم، من را از شر آنها نجات داد. باورم نمی شد به همین سادگی از شرشان خلاص شده ام. باز هم لطف الهی را در شکل معجزه به چشم میدیدم. گرگانی که به خونم تشنه بودند حالا فقط باید به چشم غره بسنده میکردند. حداقل تا وقتی که نائب ضابط آنجا بود. خلاصه مراسم شکنجه عمومی در حضور اعلی حضرت نائب عريف عبد الكريم یاسین به پایان رسید و ما هم خونین و مالین به آسایشگاه برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مرحله دوم
عملیات بیت المقدس،
آزادسازی خرمشهر
تشریح عملیات توسط شهید باقری در جمع فرماندهان سپاه و ارتش
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ۱۲ بهمن
سالروز ورود امام خمینی (ره)
و آغاز پیروزی انقلاب اسلامی ایران
قطعه فیلمهای کمتر دیده شده
#انقلاب
#کلیپ
#نماهنگ
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
در منطقه کردستان فرماندهان لشکر نمی توانستند فرماندهی کنند و فرماندهی وجود نداشت. برای نمونه، در اول انقلاب، سرهنگ ماشاء الله صفری را که سرگرد بود، به فرماندهی لشکر ۲۸ منصوب کردند که از عهده کار برنیامد و پس از چند روز، او را تعویض کردند، افراد ضدانقلاب، معاون لشکر را گرفتند و وی را به شهادت رساندند. در واقع، مثله اش کردند، وی افسر بسیار متدینی بود و حتی قرآن را با دست نوشته بود.
خود مرحوم ظهير نژاد، فرمانده لشکر ۶۴ خدا رحمتش کند، می گفت: هنگامی که من به مهاباد رفتم، دیدم قاسملو و عزالدین حسینی نشسته بودند و حکومت را در آنجا در دست داشتند، به من گفته شد نرو ، اما من به آنجارفتم و در جلسه شان، سازمانشان را به هم ریختم و با اینکه فقط یکی دو نفر با خود برده بودم، به آنها تشر زدم و گفتم ما پدرتان را در می آوریم».
هرچند در آن منطقه، لشکر ۶۴ حضور داشت، اما دو گردان از لشکر ۲۱ نیز در الواتان و در زیر امر لشکر ۶۴ و گردانهایی هم زیر امر لشکر ۲۸ عمل می کردند. به همین ترتیب، این مناطق را تا بهمن ماه تقویت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂