🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوپنجم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 اعزام نيرو از قُم!
یک روز سرباز عراقی داخل آسایشگاه آمد و گفت: احمد، بیا بیرون. بلند شدم و بیرون رفتم. گفتم: بله! با من کاری دارید؟جوابی نداد. جلو رفت و گفت: بیا. پشت سرش رفتم تا اینکه دیدم چند نفر سرباز که هر کدام در دست شان وسیله ای دارند، وسط حیاط ایستاده اند. وقتی به آنها رسیدم، یکدفعه شروع به زدن کردند. ضربات کابل، باتوم و چوبدستی بود که بر بدنم می نشست. همان جا متوجه شدم که چند روز انفرادی بودن در انتظارم است. وقتی که مراحل شکنجه طی شد و به سلول رفتیم، از سرباز نگهبان پرسیدم: چرا مرا به اینجا آورده اند؟ او گفت: به ما خبر داده اند که تو یگران را تحریک می کنی تا علیه ما تبلیغ کنند. بیراه نمی گفت؛ ما افرادی را که به لحاظ اطلاعات، قدرت سخنرانی و فن بیان در سطح خوبی بودند و از نظر اعتقادات مذهبی و وضعیت روحی قوی داشتند، شناسایی می کردیم و به آسایشگاه ها و حتی اردوگاه های دیگر می فرستادیم. مثلاً با فرمانده ایرانی اردوگاه هماهنگ می کردیم و فرمانده هم او را به عنوان اغتشاشگر و برهمزننده نظم اردوگاه به عراقی ها معرفی می کرد و می گفت: دیگه جای او اینجا نیست و از آن ها می خواست که او را به اردوگاه دیگری تبعید کنند. او نقش مبلّغ را داشت و سعی می کرد در مسائل شرعی و اخلاقی راهنمای دیگران باشد. کم کم عراقی ها بو بردند و کمتر اجازه جابجایی می دادند. چندین مرتبه هم گفتند که شما در اردوگاه یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید و حتی اواخر می گفتند که باز هم می خواهید از «قُم» نیرو اعزام کنید!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خُب سؤال من این است چرا مردم آلمان و فرانسه ندانند که دولتهایشان در دوران آن هشت سال چه کردند با ملّتی به نام ملّت ایران؟ چرا ندانند؟ الان نمیدانند، و این کوتاهی ما است. الان دنیا این تصویر روشنِ شفّافِ رسواکنندهیِ نظام سلطه را که ما به وجود آوردهایم، در مقابل خودش نمیبیند؛ چرا؟ این کوتاهی ما است و ما باید تلاش کنیم در این زمینه.
ما در ادبیاتمان، در سینمایمان، در تئاترمان، در تلویزیونمان، در روزنامهنگاریمان، در فضای مجازیمان بسیاری از کارها را باید انجام بدهیم دربارهی دفاع مقدّس که انجام ندادهایم؛ هر جا هم که انجام دادیم و متعهّدانه انجام دادیم، ولو در حجم کم و نسبت به مجموع کاری که باید انجام بدهیم، اندک [بوده] امّا تأثیرگذار بوده. همین فیلم اخیر آقای حاتمیکیا در سوریه، در هر جایی که پخش شد، مورد استقبال قرار گرفت؛ چرا در اروپا پخش نشود؟ چرا در کشورهای آسیا پخش نشود؟ چرا مردم اندونزی و مالزی و پاکستان و هندوستان ندانند که چه اتّفاقی در این منطقه افتاده و ما با چه کسی طرف بودیم؟ این تازه مال این قضایای اخیر است؛ اهمّیّت و عمق و گسترش قضایای دوران دفاع مقدّس بمراتب بیشتر از اینهاست.
#رهبری
است.http://eitaa.com/joinchat/77۷2045509634Cf4f57c2edf
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 حسنی سعدی:
روز ۱۵ اسفند ماه سال ۱۳۵۷، که حضرت امام (ره) فرمان دادند ارتشیان به پادگان برگردند. تقریبا، بیشتر افسران بالباس شخصی آمدند؛ زیرا، در آن زمان، فرماندهان رده بالا، همه مطرود شده و رفته بودند، یعنی برخی اعدام، برخی دستگیر و تعدادی هم کنار گذاشته شده بودند؛ بنابراین، عناصری که برگشتند غالبا، با لباس شخصی به پادگانها آمدند، یعنی کسی به آن ترتیب درجه نمی زد.
بعد از پیروزی انقلاب، آن آزادی را که می گفتند برای ارتش پدید آمده بود و ارتش از آن فضای پیش از انقلاب، آن فضای آماده باشها، انضباط و آن نظمی که در آن زمان، بر این ارتش حاکم بود و کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، نجات پیدا کرده بود و ارتشیان آزاد شدند و بیشتر از ملت، نفس راحتی کشیدند و آزادی واقعی را احساس کردند. هنگامی که آنها به پادگانها برگشتند، انتخاب فرماندهان از سوی شوراهایی در داخل یگانها انجام گرفت، یعنی از رده گردان به بالا شورا تشکیل شد. افراد شورا درجه داران و افسران هر یگان بودند که البته، تعداد درجه داران بیشتر بود.
این شوراها فرماندهان را انتخاب می کردند؛ بنابراین، سیستم و شیرازه فرماندهی در یگانها کلا از هم پاشید، یعنی آنهایی که از پیش فرمانده بودند، طی دوره فرماندهی شان، نظم و انضباطی برقرار یا اگر یک نفر غیبت کرده بود و او را تنبیه کرده بودند، الان باید حساب پس می دادند، یعنی هر کسی که به آنجا می آمد، به محض اینکه فرمانده خود را می دید، يقه او را می گرفت..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۷
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 شهادت محمدرضا رضایی
کم کم به رمضان سال ۶۶ نزدیک میشدیم که بعثی ها مدعی شدند یکی از اسرا برای شان خبر آورده که محمدرضا رضایی بسیجی مشهدی توی جبهه سربازان عراقی زیادی را کشته است. محمدرضا را بردند. ما همگی داخل آسایشگاه بودیم و نمی دانستیم چه بلایی دارند سر او میآورند. ظاهراً علی آمریکایی، شکنجه گر اصلی بود. آنها بعد از آنکه تمام بدن محمدرضا را زیر کابل سیاه کردند، او را داخل حمام بردند و آب جوش روی بدنش ریختند، جوری که پوست بدنش کنده شده بود و بعد یک قالب صابون داخل دهانش گذاشته و فشار داده بودند تا خفه شود. مجتبی، بسیجی همدانی میگفت که گوشت بدن محمدرضا بر اثر کشیده شدن به دیوار حمام چسبیده بود. آنها پیکر این شهید بزرگوار را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا وانمود کنند حین فرار کشته شده است. مسعود سفیدگر بسیجی قهرمان اهوازی میگفت که ما را بیرون آوردند تا جنازه شهید را به آیفا منتقل کنیم. ما هم جنازه را با احترام و با حالت تشییع به سمت آیفا حرکت دادیم. بعثی ها عصبانی شدند و ما را با کابل میزدند تا جنازه را با بی احترامی ببریم و داخل آیفا پرتاب کنیم. ما تا لحظه آخر با احترام پیکر محمدرضا را به آیفا منتقل کردیم و توجهی به شکنجه های بعثی ها نکردیم. آن اسیری که محمدرضا را متهم کرده بود، تا همین اواخر کتک میخورد و بعثی ها به بهانه های واهی او را کتک می زدند. آری! چوب خدا بود که صدا نداشت.
اولین رمضان ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۶ در تابستان گرم تکریت از راه رسید و با خود حال و هوای خاصی آورد. باورمان نمیشد که بتوانیم بی دردسر روزه بگیریم. ولی در کمال تعجب عراقیها هیچ مخالفتی نکردند و مقداری هم تسهیلات فراهم آوردند. از جمله این که غذای روزه دارها را در یک وعده بعد از ظهرها یکجا می دادند و خودمان غذا را به دو قسمت تقسیم میکردیم. بخشی را در افطار میخوردیم و بخش دیگر را برای سحر نگه میداشتیم. وقت اذان مغرب را از تاریکی هوا حدس می زدیم. اول نماز را اقامه می کردیم و بعد دعای معروف ماه مبارک رمضان را میخواندیم.
... اللهم رد كل غريب، اللهم فك كل اسير
... این دعا حال و هوای خاصی به سفره افطار غریبانه اسارتی ما می داد. حال و هوائی که سالهاست پای سفره های افطار رنگین بعد از اسارت هرگز آن را تجربه
نکرده ام.
على ابلیس هم به ادعای خودش روزه میگرفت یا حداقل تظاهر به روزه داری می کرد. یک روز هم که دسته جمعی بچه ها را شکنجه می کرد با تبختر جاهلانه ای گفت بذار گناه روزه دارها گردنم بیفته». او جلادی بود که در شقاوت بی نظیر بود و عامل اصلی شهادت محمدرضا رضایی هم او بود علاوه بر آن، بچه ها می گفتند که او عامل اصلی شهادت کورش قاسمی هم هست.
عبد الكريم ياسين هم یک روز صبح آمد و با لحنی بچه گانه خودش را لوس کرد و به من گفت: امروز روزه گرفتم. بعد از ظهر دیدم دارد سیگار میکشد. من چیزی نگفتم خودش گفت که نتوانسته ادامه بدهد. نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیله ای بود تا بتوانند بچه های مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هر کسی که روزه می گرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی میشد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او می دیدند به شدت تنبیهش میکردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عبدالمهدی يك خوابی ديده بود. بعد از آن به سفارش يكی از علمای اصفهان به محضر آيتالله بهجت شرفياب شد تا خوابش را به ايشان بگويد.
آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و میگويند جوان! شغل شما چيست؟!
همسرم گفته بود طلبه هستم.
ايشان فرموده بودند: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی.
آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ايشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. آيتالله بهجت فرموده بودند: شما در تاجگذاری امام زمان (عج) به شهادت خواهي رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع میكنيد.
وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خيلی سريع اقدام به تعويض اسمش كرد.
عبدالمهدی كاظمی با لباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پيوست.
عبدالمهدی در شب تاجگذاری امام زمان(عج) همان طور كه آيتالله بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد. ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالمهدی با اصابت موشك كورنت به آرزويش رسيد.
وقتی خبر را شنيدم، بال بال میزدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلی دلم برايش تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسيدی.
بعد از شهادتش خواب ديدم كه پشت سر امام زمان(عج) میرود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود. میگفت من زندهام فكر نكنيد كه مردهام هيچ وقت ناشكری نكنيد. هر مشكلی داشتيد من برايتان حل ميكنم.
🔹 همسر شهید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نگاه شهید باقری
به ولایت فقیه
ولایت فقیه شده شعار...
از میلیشیای منافقین هم بدتر شدیم!
ولیفقیه یعنی اگه از فرمانش عقب موندی، نمازت بدرد نمیخوره!
#شهید_حسن_باقری
#جهاد_تبیین
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیوششم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 طعم آزادی!
سال ۶۷ بود و تقریباً یک سال از رفت و آمد صلیب سرخ در اردوگاه ما می گذشت. یک روز عراقی ها حدود سی نفر از بچه های کل اردوگاه را که نسبت به بقیه جراحات حادی داشتند و اکثراً قطع عضو بودند جدا کردند و به عنوان مبادله با اسرای عراقی مجروح در ایران از اردوگاه بردند. از این وضعیت خوشحال بودیم که حداقل چند نفر طعم آزادی را می چشند و دوباره ایران را می بینند. اما بعدها از طریق بچه هایی که برای مداوا به بیمارستان الرشید رفته بودند متوجه شدیم که از آن جمع سی نفره، فقط هشت نفرشان مبادله شده اند و مابقی از جمله مقدم که از ناحیه هر دو زانو مجروح بود به اردوگاه رمادی۹ منتقل شدند. گویا آن ها از فیلترهای بعدی که عراقی ها گذاشته بودند، رد نشده و به اردوگاه دیگری منتقل شده بودند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۶۸
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 امجد حسن مسنترین نگهبان عراقی بود و فقط او را از بین همه عراقی ها در حال نماز دیدم. مابقی نگهبانها فقط ادعای اسلام داشتند و هیچ وقت ندیدم حتی یکی از آنها نماز خوانده باشد. این نگهبان با سنی بالای چهل سال هنوز به عنوان گروهبان وظیفه در ارتش عراق خدمت میکرد. امجد حسن آدم خوش قلبی بود و خیلی کم در تنبیه بچه ها شرکت می کرد و وقتی هم که میزد ضرباتش نسبت به بقیه نوازش به حساب می آمد. بعثی ها هم از نحوه تنبیه او خندهشان میگرفت و او را به خاطر این نحوه شکنجه مسخره میکردند. یک روز امجد صدایم کرد و گفت: «من و خانوادم همگی سنی مذهب هستیم، اما خیلی به اهل بیت احترام میذاریم. اسم پدرم هم حسن است که نام فرزند امام علی علیه السلام است».
یک روز بعثی ها بهانه کردند که یکی از اسرا برایشان خبر برده که آشپزها به یکی از آسایشگاه ها غذا بیش تر میدهند تا آنها از نظر جسمی تقویت شوند. قرار است در یک روز مشخص شورش کرده و به شما حمله کنند. با این بهانه آشپزها به طرز وحشیانه و غیرقابل توصیفی شکنجه شدند. با اتو کف پای حسن آشپز اصفهانی را سوزاندند او میخواست سینه خیز از دست آنها فرار کند، ولی نتوانست. سایر آشپزها هم به شدت شکنجه شدند.
حسن تا اواخر اسارت قادر نبود روی پایش راه برود و تا مدت ها بچه ها او را این طرف و آن طرف میبردند و کارهایش را انجام میدادند. این حادثه به عاشورای اول اردوگاه ۱۱ معروف شد. بعد از حادثه عاشورای اول، برای زهر چشم گرفتن از اسرا چند نفر را به بهانه ای به محوطه اردوگاه بردند. افسر بعثی دستور داد همگی از پنجره بیرون را نگاه کنیم تا به زعم خودش درس عبرتی باشد، بعد دستور شکنجه آن چند نفر را صادر کرد. افسر بعثی رو به اسرا گفت: «هرکی هوس مخالفت به سرش بزنه از این بلاها سرش میاد. بعد همگی آسایشگاهها را تفتیش کردند و دو سه نفر را به بهانه این که قاشقهایشان تیز است از بند یک بیرون بردند و آنها را هم شکنجه کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂