eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عزت‌شاهی ۱ 🔹 قسمتی از فصل ششم کتاب خاطرات عزت شاهی که مربوط به شکنجه‌های زندان ساواک می‌باشد را مرور می‌کنیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ..عزت شاهی پس از دستگیری ابتدا به زندان کمیته مشترک فرستاده می‌شود. پس از روزها شکنجه شدید و بازجویی، او را به زندان قصر می‌فرستند و بعد دوباره او را به زندان کمیته مشترک برمی‌گردانند. او در این نوبت با حسینی (شکنجه‌گر معروف) برای نخستین بار مواجهه پیدا می‌کند. در جلسه بازجویی، بازجوی او که شخصی به نام محمدی بود، وقتی می‌بیند که عزت شاهی لب به اعتراف نمی‌گشاید او را پیش حسینی می‌فرستد و به نگهبان تاکید می‌کند که خارج از نوبت به داخل اتاق حسینی برود. پشت در اتاق عده‌ای از زندانیان را برای شکنجه شدن به صف کرده بودند. برخی از آنها گریه می‌کردند و تعدادی نیز از ترس خود را خیس کرده بودند. این خاطرات برای روزهای هجدهم تا بیستم ماه مبارک رمضان است. پیش از آن مصطفی جوان خوشدل از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق که سال ۱۳۵۴ تیرباران شد به عزت شاهی گفته بود که حسینی خر است و گول می‌خورد به شرطی که پس از چند شلاق خود را به بیهوشی بزنی. باقی روایت را به نقل از کتاب می‌خوانیم: • روایت شکنجه حسینی فرنچ را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود، ریختش، هیکلش، دندان‌هایش، چشم‌هایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی. با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزت خان، دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت هیچ حرفی نمی‌زنی، صدایت هم درنیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به شلاق زدن، که تا مغز استخوانم تکان می‌خورد. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی‌شود، به اعتنای حرف مصطفی خوشدل خودم را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست – سی شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه می‌رفتم و قبل از زندان هم کوهنوردی می‌کردم و پیاده‌روی‌های طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود و او هرچه شلاق می‌زد، پایم زخمی نمی‌شد. عصبانی شد و گفت: تو با این پایت خواب مرا خراب کرده‌ای! چرا پاهات اینجوریه؟ گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است. وقتی خود را به بیهوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم درنیامد. نامرد می‌زد و می‌گفت: خودت به هوش می‌آیی! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور می‌زند. لذا دوباره شروع کردم به داد و فریاد. حسینی گفت: دیدی گفتم خودت به هوش می‌آیی! بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم نه! هیچی یادم نمی‌آید، اگر یادم آمد حتماً می‌گویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله درجا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم. معمولاً بعد از شلاق دور محیط دایره می‌دواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا به پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آورده‌ای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه‌اش بیرون بیاید. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 حکایت دریادلان قسمت چهلم نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔹 روز ميمون! اوایل مرداد ماه سال ۶۶ بود که یک روز قبل از ناهار سوت آمار را زدند و اعلام کردند: به صف بایستید! سرگرد مفید، فرمانده اردوگاه، می خواهد صحبت کند. سرگرد مفید پشت میکروفن رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، از برکات رژیم صدام صحبت کرد و این که کشور عراق از نظر اقتصادی در سطح بالایی است و جنگ هیچ آسیبی به وضعیت اقتصادی آن ها وارد نکرده و... مترجم هم پا به پای او صحبت هایش را ترجمه می کرد. بعد بادی به غبغب انداخت و ادامه داد: امروز برای ما عراقی ها روز عزیزی است. ما امروز را روز مبارکی می دانیم چون ولادت میمون رئیس القاعد، صدام حسین، در این روز است و به همین مناسبت جشن گرفته ایم و برای شما هم نوشابه آورده ایم. به هر گروه غذایی که ده نفر بودند یک شیشه نوشابه دادند و در واقع به هر نفر یک ته استکان نوشابه رسید. هنوز هم که بچه ها گاهی دور هم جمع می شوند به تمسخر می گویند ما نباید روز میمون را فراموش کنیم و جا دارد که به یاد آن روزها و صدام یک قلُپ نوشابه بخوریم! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آیا می دانید : ○ بیشترین تعداد شهید در رنج سنی ۱۷ تا ۲۰ ساله ( ۰/۴۴ ) بوده اند. ● درطول نبرد ۸ سال دفاع مقدس، ۱۰۰۰ روز نبرد فعال بوده است. ○ در طول ۸ سال دفاع مقدس ۲۱۳ هزار شهید ، ۱۴۰ هزار جانباز ، ۳۲۰ هزار مجروح ، ۴۰ هزار نفر آزاده تقدیم امت شده است‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅ 🔹 احمد غلامپور : بعد از عملیات ثامن الائمه، بخش قابل توجهی از نیروهای ما آزاد شدند که از جمله آنها نیروهای مرتضی قربانی، احمد کاظمی و حسین خرازی بودند. این نیروها قابلیت تبدیل شدن به تیپ را داشتند. آقا محسن این اعتماد به نفس را داشت که مجموعه نیروهای هر محور را تبدیل به یگان کند؛ مثلا بعد از طریق القدس، متوسلیان و همت را صدا کرد و پرسید چقدر نیرو دارید؟ آنها هم که اصلا در فکر سازماندهی نبودند، تعداد نیروهایشان را گفتند. آقا محسن هم به آنها گفت بروید یک تیپ تشکیل بدهید. نام این تیپ، تيپ حضرت رسول اکرم (ص) شد. ارتش قبل از انقلاب یگان های ثابتی داشت و از ما جلوتر بود، اما در رده قرارگاه، ما از آن جلوتر بودیم، چون اول ما بنای قرارگاه‌ها را گذاشتیم و ارتش قرارگاه تاکتیکی نداشت. در زمینه یگان هم ما از ارتش پیشی گرفتیم و در عملیات طریق القدس و بعد در فتح المبين به سرعت از ارتش جلو زدیم و یگان های مانوری مان بیشتر از یگان های مانوری ارتش شد. قبل از عملیات طریق القدس، عملیات الله اکبر در وضعیت سختی انجام شد، چون هنوز بنی صدر حضور داشت و عدم تسلط او بر جنگ اوضاع را سخت کرده بود. در این دوره، اگر فرماندهی بدون در نظر گرفتن سلسله مراتب، به شیوه خودش و بنا بر عرق ملی اش عمل می کرد، شاید می توانست کاری بکند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 عبدالساده گفت: پنج سال عرب بودنم رو از عراقیا مخفی کردم ولی چند وقت پیش فهمیدند که عرب هستم. اونها گفتند که اگر باهاشون همکاری نکنم منو جایی می‌فرستند که اصلاً چشمم جایی رو نبینه منم بهشون گفتم الآن که پیرم و پام لب گور، بیام و برای شما جاسوسی کنم؟! عبدالساده ادامه داد: من از این کار امتناع کردم و اونها هم منو فرستادند اینجا. دیشب هم که دیدم شما رو اینجا آوردند، از یکی از عراقیا خواستم برای نجات از تنهایی، شما رو پیش من بیارند. اونها هم این کار رو کردند. از لا به لای صحبت‌هایش فهمیدم که اسرای خیبر هم آنجا هستند. عبدالکریم منشداوی بسیجی دلاور سوسنگردی که همسایه ما در سوسنگرد بود، در عملیات خیبر اسیر شده بود. اسمش را می‌دانستم اما فامیلی اش را فراموش کرده بودم. مشخصات عبدالکریم را به عبدالساده گفتم و پرسیدم که آیا او را می شناسد؟ در کمال تعجب و به سرعت گفت: «بله» و نامش را برد. خیلی خوشحال شدم و گفتم: «خودشه» برای اطمینان، یک سری از مشخصات دیگرش را بیان کرد و بیشتر مطمئن شدم که خود عبدالکریم است. در یک لحظه به ذهنم رسید که از عبدالساده بخواهم خبر اسارتم را به عبدالکریم برساند تا او هم اگر توانست به هر شکلی از طریق نامه خبر اسارتم را به خانواده ام برساند. عبدالساده عبدالکریم، خبر اسارتم را به طرز زیرکانه و جالبی به اطلاع خانواده ام رسانده بود. او نمی توانست مستقیماً خبر زنده بودنم را به ایران برساند؛ چون همه نامه ها قبل از ارسال توسط عراقی ها خوانده می شدند. او با زرنگی خاص در محل درج آدرس نامه نوشته بود اهواز- خیابان اسیر احمد چلداوی! وقتی این نامه به ایران و شهر اهواز می رسد. همه متحیر می شوند که چنین خیابانی در اهواز وجود ندارد. آن ها آدرس صاحب نامه را می دانستند؛ چون مرتب برای خانواده اش با آدرس صحیح نامه فرستاده بود. بالاخره، مسئولین ارسال نامه های اسرا در اهواز متوجه موضوع شده و خبر زنده بودنم را به اطلاع خانواده ام رسانده بودند. من و عبدالساده کم کم با هم مأنوس شده بودیم. او خیلی دوست داشتنی بود. اوضاع ما هم با آشنا شدن و ایجاد ارتباط دوستانه با برخی نگهبان ها کم کم بهتر می شد. یکی از بچه ها کارهای آنها را انجام می‌داد و وسایل تقرب بقیه را هم فراهم می کرد. هر شب ما را برای شست وشوی راه‌روی حسن غول بیرون می آوردند و این کار برای ما که مدتها بود رنگ آسمان شب را ندیده بودیم، مزیت بزرگی به حساب می آمد. حالا دیگر هر شب می‌توانستیم مدتی را در آرامش به ستارگان آسمان نگاه کنیم. آسمان حسن غول دقیقاً مشابه آسمان خانه مان در زیباشهر اهواز بود. یادم آمد در کودکی روزی معلم به ما درس علوم میداد و عکس ستارگان دب اکبر و دب اصغر را به ما نشان داد. او از ما خواست شب که می‌شود سعی کنیم این ستارگان را در آسمان ببينيم. من هم بی صبرانه منتظر فرارسیدن شب می‌شدم. آن روزها به خاطر گرمی هوا بالای پشت بام خانه می‌خوابیدیم. ساعتها به آسمان نگاه می‌کردم و از مشاهده ستاره ها لذت می‌بردم. اینجا در حسن غول هم می‌شد به راحتی این ستارگان را دید. تماشای آزادانه آسمان تجربه ای بود که بعد از آن تا پایان اسارت نصیبم نشد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂