🍂
🔻 یازده / ۷۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 عبدالساده گفت: پنج سال عرب بودنم رو از عراقیا مخفی کردم ولی چند وقت پیش فهمیدند که عرب هستم. اونها گفتند که اگر باهاشون همکاری نکنم منو جایی میفرستند که اصلاً چشمم جایی رو نبینه منم بهشون گفتم الآن که پیرم و پام لب گور، بیام و برای شما جاسوسی کنم؟! عبدالساده ادامه داد: من از این کار امتناع کردم و اونها هم منو فرستادند اینجا. دیشب هم که دیدم شما رو اینجا آوردند، از یکی از عراقیا خواستم برای نجات از تنهایی، شما رو پیش من بیارند. اونها هم این کار رو کردند. از لا به لای صحبتهایش فهمیدم که اسرای خیبر هم آنجا هستند. عبدالکریم منشداوی بسیجی دلاور سوسنگردی که همسایه ما در سوسنگرد بود، در عملیات خیبر اسیر شده بود. اسمش را میدانستم اما فامیلی اش را فراموش کرده بودم. مشخصات عبدالکریم را به عبدالساده گفتم و پرسیدم که آیا او را می شناسد؟ در کمال تعجب و به سرعت گفت: «بله» و نامش را برد. خیلی خوشحال شدم و گفتم: «خودشه» برای اطمینان، یک سری از مشخصات دیگرش را بیان کرد و بیشتر مطمئن شدم که خود عبدالکریم است. در یک لحظه به ذهنم رسید که از عبدالساده بخواهم خبر اسارتم را به عبدالکریم برساند تا او هم اگر توانست به هر شکلی از طریق نامه خبر اسارتم را به خانواده ام برساند.
عبدالساده عبدالکریم، خبر اسارتم را به طرز زیرکانه و جالبی به اطلاع خانواده ام رسانده بود. او نمی توانست مستقیماً
خبر زنده بودنم را به ایران برساند؛ چون همه نامه ها قبل از ارسال توسط عراقی ها خوانده می شدند. او با زرنگی خاص در محل درج آدرس نامه نوشته بود اهواز- خیابان اسیر احمد چلداوی! وقتی این نامه به ایران و شهر اهواز می رسد. همه متحیر می شوند که چنین خیابانی در اهواز وجود ندارد. آن ها آدرس صاحب نامه را می دانستند؛ چون مرتب برای خانواده اش با آدرس صحیح نامه فرستاده بود. بالاخره، مسئولین ارسال نامه های اسرا در اهواز متوجه موضوع شده و خبر زنده بودنم را به اطلاع خانواده ام رسانده بودند.
من و عبدالساده کم کم با هم مأنوس شده بودیم. او خیلی دوست داشتنی بود. اوضاع ما هم با آشنا شدن و ایجاد ارتباط دوستانه با برخی نگهبان ها کم کم بهتر می شد. یکی از بچه ها کارهای آنها را انجام میداد و وسایل تقرب بقیه را هم فراهم می کرد. هر شب ما را برای شست وشوی راهروی حسن غول بیرون می آوردند و این کار برای ما که مدتها بود رنگ آسمان شب را ندیده بودیم، مزیت بزرگی به حساب می آمد. حالا دیگر هر شب میتوانستیم مدتی را در آرامش به ستارگان آسمان نگاه کنیم. آسمان حسن غول دقیقاً مشابه آسمان خانه مان در زیباشهر اهواز بود. یادم آمد در کودکی روزی معلم به ما درس علوم میداد و عکس ستارگان دب اکبر و دب اصغر را به ما نشان داد. او از ما خواست شب که میشود سعی کنیم این ستارگان را در آسمان ببينيم. من هم بی صبرانه منتظر فرارسیدن شب میشدم. آن روزها به خاطر گرمی هوا بالای پشت بام خانه میخوابیدیم. ساعتها به آسمان نگاه میکردم و از مشاهده ستاره ها لذت میبردم. اینجا در حسن غول هم میشد به راحتی این ستارگان را دید. تماشای آزادانه آسمان تجربه ای بود که بعد از آن تا پایان اسارت نصیبم نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عزتشاهی ۲
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسینی غالباً در اتاقش تنها کار میکرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او میآمدند. این بار بازجو (محمدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش روی گونهام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.
این شرایط واقعاً غیرانسانی، وحشیانه و ناراحت کننده بود. برخی در این وضع گریه میکنند ولی من گریهام نمیآمد، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود. حسینی و محمدی دو نفری آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. بعد در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
این دو نفر پس از کلی کلنجار رفتن با من خسته شدند. رسولی آمد و نقش ضامن را بازی کرد و گفت: این بدبخت را که کشتید، ولش کنید یک خورده استراحت کند، خودش مینشیند و حرفهایش را میزند، اصلاً من خودم باهاش صحبت میکنم. در این جور مواقع یکی در نقش شمر میشد و دیگری امام حسین. جالب اینکه کسی که برای من امام حسین شده بود، تا چند لحظه پیش در اتاق دیگر نقش شمر و یزید را برای کس دیگری بازی میکرد و من آن قدر خام نبودم که فریب این بازی را بخورم. وقتی حقههایشان ثمر نبخشید، دیگر مرا به سلول برنگرداندند، بلکه همانجا پشت در نگه داشتند. در همان جا بی رمق و ناتوان در زیر کوهی از درد خوابم برد.
🔹 شب قدر بازجویان
عزت شاهی را به صلیب کشیدند
شب، بازجوهای شکنجهگر دوباره بازگشتند و گفتند: نمیتوان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد. مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
○ درطول جنگ تحمیلی عراق بر ایران تعداد ۷۲۳۶۳ نفر عراقی اسیر و تعداد ۳۹۵۱۴۸ کشته و تعداد ۳۶۶ فروند هواپیما و ۹۰ هلیکوپتر سرنگون شده است.
● درطول ۸ سال دفاع مقدس ۷ عملیات بارمز یا الله ، ۱۳ عملیات بارمز محمد رسول الله ، ۷ عملیات با نام علی علیه السلام ، ۱۳ عملیات با نام زهرا ، ۱۱ عملیات با نام حسین و ۸ عملیات با رمز یا صاحب الزمان بوده است.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روزهای ماندگار ۱
محمدرضا سوداگر
هوالاول
بعد از حدود نیم قرن ، شاید کمی کمتر؛ هنوز صدای مخملی و گرم حمید در روانم میتراود:
حیات ابد در فنای تن است؛ از این نکته رمز بقا روشن است.. افسوس که بی او دورهمیم!..
شمّهای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد.
.. سال ۱۳۵۶ شاید هم کمی قبل تر، کتابخانه مسجد جزایری شاهد جمع شدن جوانان و نوجوانانی بود که با تلاش بزرگانی مانند حمید کاشانی در محفلی اعتقادی گرد هم آمده بودند.
این محفل با اهدف تربیتی و شاید با نگاهی به آینده برای تامین کادر اجرایی یک نظام اسلامی فعالیت داشت( نگاهی که الان ضرورت دوچندان دارد!)و عمدتا با برنامه های جذاب اعتقادی( کلاسهای قران، اردوهای متعدد، کلاسهای اخلاق، تاریخ اسلام، مباحث سیاسی و...) جوانان و نوجوانان را در جوی معنوی و دوستانه جذب می کرد.
حمید کاشانی و بسیاری دیگر از دوستان پیش کسوت که بدون تعارف از برترینهای علمی اجتماعی آنروز اهواز و شاید امروز کشورند، از نسلهای متعدد مسجد جزایری و سایر مساجد و کانونهای تربیتی مشابه به حساب می آیند، و شاید به سبب در قید حیات بودن،یادی از آنها نمیشود و ناشناخته مانده اند.
گروه دیگری از عزیزان یا افتخار شهادت نصیبشان شد و یا در عرصه های مختلف اجتماعی متاثر از اخلاق و برنامه های فرهنگی مسجد جزایری و کانون ( اتحادیه) انجمنهای اسلامی دانش آموزان اهواز و سایر مساجد شهر اهواز با وضعیتی کم و بیش مشابه، در عرصه های مختلف، خوش میدرخشند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 آنجا جای عجیبی بود، حتی انبار ضبط اموال قاچاق هم داشتند. یک روز ما را برای مرتب کردنش به آنجا بردند. در آن انبار، انواع و اقسام وسایل تزیینی و لوازم طلا خانگی و حتی قطعاتی شبیه طلا موجود بود، ولی هیچ کدام آنها توجه مان را به خودش جلب نمی کرد. خاصیت اسارت بود دیگر، در اسارت، ما خودمان هم برای خودمان نبودیم. لذا چه طور تمنا و آرزوی چیزی را میکردیم. در آن زمان بزرگترین آرزوی دست یافتنی ما، بازگشت به اردوگاه ۱۱ بود. روی در و دیوار سلولی که توی آن بودیم، شعارهای زیادی به زبان فارسی نوشته شده بود، از جمله در یک گوشه با خط ریز نوشته شده بود: سالگرد هفتم تیر و ۷۲ تن از یاران باوفای امام گرامی باد و در جای دیگر شعارهایی علیه خائنان و خبرچین ها با ذکر اسمشان دیده میشد. بعضی وقت ها احساس میکردیم صدای شیون و ناله می آید. عبدالساده می گفت که افسران عراقی فراری از جنگ یا وفاداری به حزب الدعوه را هم به آنجا می آورند و در شرایط فوق العاده نکبت باری که شپش از سر و روی شان بالا می رود در اتاقهایی کنار توالت و دستشویی زندانی میکنند. او می گفت: «قبل از اینکه اینجا بیام چند روزی منو پیش اونها بردند. اونجا وقتی خواستم باهاشون صحبت کنم، یکیشون با ترس گفت "ساکت!". معلوم بود اونقدر کتک شون زدند که تمام وجودشون رو ترس گرفته بود و از صحبت با دیگران هم میترسیدند». عبد الساده از اوضاع اردوگاههایی که بسیجیان غیور عملیات خیبر و والفجر در آنجا نگهداری میشدند برای ما صحبت میکرد. او از فضای اردوگاه و فضای حاکم و روابط بین اسرا صحبت میکرد. از حرفهایش خیلی لذت می بردم و آرزو می کردم کاش در بین آنها بودم. او میگفت وقتی برامون ویدئو می آوردند، دو نفر مأمور خراب کردنش میشدند و ویدئو دم در آسایشگاه نرسیده، خراب شده بود. بیشتر وقتها سیم بلندگویی که رادیو عراق رو با صدای بلند در سطح اردوگاه پخش می کرد، قطع بود. تلویزیون هم به علت فساد برنامه هاش مشتری نداشت. حتی در مورد نگاه کردن به اخبار هم بین بچه ها اختلاف نظر بود. بعضی معتقد بودند حتی گوش کردن به اخبار تلویزیون عراق هم حرامه». عبد الساده از مودت و اتحاد بین بچه ها برایمان چیزهایی تعریف می کرد که باورکردنی نبود. او میگفت توی اردوگاه یه باغچه داشتیم که توش سبزی و فلفل و چیزای دیگه میکاشتیم. یک شب دیدیم یک گروهبان عراقی رفت توی باغچه و مشغول دزدی شد. صبح ما هم یک گونی فلفل جمع کردیم و بردیم دم در نگهبانی و گفتیم اینو بدید به اون گروهبان، ولی بهش بگید دفعه دیگه بدون اجازه وارد باغچه نشه. نگهبان خواهش کرد که گونی رو برگردونیم و قضیه رو فیصله بدیم، ولی بچه ها حاضر نشدند و گونی رو همون جا گذاشتند. افسر بازرس هم با دیدن گونی، قضیه رو فهمید و مجبور شد اون گروهبان رو تنبیه کنه. حالا این وضعیت را مقایسه کنید با باغچه ای که ما در اردوگاه ۱۱ داشتیم. تمام محصول این باغچه را عراقی ها می بردند و ما حق حرف زدن هم نداشتیم. محصول این باغچه برای ما کتک و زحمت و دردسر و این جور چیزها بود و برای بعثی ها خیار و فلفل و گوجه و آن جور چیزها بود.
عبد الساده میگفت بذر فلفلهای ما رو صلیب سرخ آورده . لذا فلفل هاش خیلی درشت میشد اما باغچه بعثی ها که بیرون اردوگاه بود، فلفل هاش خیلی ریز بود. بعثی ها از بچه ها پرسیده بودند که چرا فلفلهای شما اینقدر درشت میشه ولی فلفل هایی که ما میکاریم ریزند؟ بچه ها هم جواب داده بودند که ما وقتی فلفل می کاریم صلوات میفرستیم ولی شما وقتی فلفل میکارید آواز می خونید و می رقصید. برا همین فلفلهای ما درشت میشه، ولی فلفلهای شما ریز می مونه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂