🍂 افسانه ما
جمعه های۱۳۵۷/قسمت اول
محمدرضا سوداگر
؛_______________________
سالن کتابخانه مالامال جمعیت؛ منتظر شروع برنامه وِلوِله میزد.
برق چشمهای منتظر در ازدحام همهمه، قبل از شروع، جذابیت برنامه را برای اولین های تازه وارد، توضیح میداد.
سالن اتوبوسی کتابخانه که به زور گنجایش هفتاد نفر را داشت، صد نفره منتظر یک صبح جمعه دیگر بود.
کسانی که زودتر آمده بودند در صندلی های مدرسه ای شکل، چسبیده به تریبون که گِیت نگهبانی ورودی قفسه های کتاب شده بود؛ زودتر جا گرفته بودند و دیرتر آمده ها ایستاده ته اتوبوس دست به سینه.
هیچ کدام دعوت نشده بودند نه نشسته ها و نه ایستاده ها؛ همه بچه های حلقه های حمید و حسین، و صادق بودند در شبهای مسجد جزایری.
ناگهان صدا! ..... ترررررراق... صدای گلوله وار، فریاد و جیغ بنفش از پشت پیشخوان کتاب، نقطه سکوت مجلس شد، حسین پناهی مچاله شده با سری باند بسته و پدی خونین با چشمهای گود رفته در حدقه از پشت تریبون کمری راست کرد، انگشتهای دستش را روی لبه چوبی زخم خورده تریبون به سمت تماشاچی خزاند طوری که انگار میخواهد به کسی اشاره کند، جامد شد به حالت تفکر ماند و جمعیت را چشم در چشم وارسی کردو با حرفی فرو رفته در نقش، سرک کشید و آهسته مانند کسی که میترسد سلامی داد و هراسان با لهجه کهگیلویه ای پیچ در پیچش با طنز گزیده ای با جوهره صدا پرسید: آهای کسی اونجا هست؟ و تکرار کرد: هست؟!
کسی منو می فهمه؟! با تاکید بر "ی" و بغض آلود باز هم پرسید: کسیییییی! هست!
... انگار یّه کِسّی اسم منو صدا کرد؟!
نگاهش را رو به سمت یکی از حاضران کرد، صدا کُلفت کرد و پرسید: تو منو صدا کردی یا جیر جیرک آواز میخوند؟!
سوالش طوری نبود که کسی بخندد.
به حالت نق زدن و بهانه آوری بچه گانه مانند اینکه بخواهد گلایه کند که چرا کسی او را دوست ندارد، گفت: نه نه خیالاتی شدم!
هیچ کی، هیچ کی منو صدا نکرد.
دفعتا جدی شد و گفت: چه بهتر چون بعضی ها تنهاترت می کنند!
... حسین می پرسید و باخود حرف میزد و به خود پاسخ میداد و مجلس در سکوت تماشا می کرد.
با حالت پوزخند و نگاه عاقل اندر سفیه، داد زد: چیه ساکتید؟! از پاسبونا میترسید؟
مکث کرد؛ دست روی زخم بسته شده پیشانی گذاشت و گفت: از قانون باید ترسید نه از پاسبون؟.
کز کرد و با تعلل گفت: البته من از پاسبون می ترسم.
ولی قانون رو دوست دارم.
... آرزومندانه با چهره ای ملتمسانه مثل یک گدا با گردن کج رو به سقف کرد و بریده بریده در حالیکه آب در گلویش می شکست هق هقی کرد گفت: خدایا! من خیلی چیزا دوست دارم؛ ... با پشت دست اشکهایش را مالید ، بغض قورت داد و تکرار کرد: خدایا! خدایا من خیلی چیز ها دوست دارم.
... لحظاتی رو به آسمان ساکت ماند و مانند کسی که بخواهد گفته ای را مخفی کند و رازی را پنهان کند لب گِرد کرد و آهسته در حالیکه بدون صدا چیزی می گفت با پنج انگشت با آسمان اتمام حجت کرد.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نمایشگاه والفجر ۸
به روایت تصویر ۱
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂