🍂
🔻 دفاع آخر ۳)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شرایط انقلاب به شکلی شده بود که نیاز به حراست و فعالیت و دفاع را کاملا حس میکردیم. سوم دبیرستان درس میخواندم و در کنار درس باید کاری میکردم. به اتفاق پنج نفر از رفقا، مسیر سپاه آبادان را در پیش گرفتیم تا به لباس پاسداری در بیاییم. وقتی پاسداری میدیدم در لباس سبز، بهسختی ازش چشم برمیداشتم. به خودم می گفتم "باید من هم این لباس را بپوشم و..."
در ابتدای کار، برای پذیرش نیرو سخت میگرفتند. ما را بعنوان ذخیره سپاه که چیزی شبیه بسیج امروزی بود پذیرفتند تا جهت هر ماموریتی پا به رکاب باشیم.
اردیبهشت سال ۱۳۵۸ ما را فراخواندند و خواستند تا پرونده پاسداریمان را کامل کنیم. بعد از اتمام کارهای اداری، شهید طبرزدی ما را گزینش کرد و به آموزش فرستادند.
گل از گلم شکفته شده بود. بیصبرانه منتظر شروع آموزش ماندم. روز موعود که فرا رسید، به محل آموزش رفتم و به عشق پوشیدن لباس سبز، سر از پا نمیشناختم.
روزهای آموزش را شروع کردم. نظام جمع و اسلحهشناسی و تاکتیک و رزم شبانه را از سر گذراندم و قبراق و سرحال به دفتر سپاه رفتم و نامه ای گرفتم و راهبهراه به انباردار یا همان تدارکاتچی مراجعه کردم و یکدست لباس پلاستیک گرفته سبز، به ابعاد وجودیم گرفتم و اشک شوق ریختم.
تا شب چند بار آن را پوشیدم و روبروی آیینه خود را برانداز کردم.
روز اولی که رسما آن را به تن کردم، احساس بزرگی و در عین حال مسئولیت سنگینی که بر دوش گرفته بودم، کردم. مسئولیت و راهی ناشناخته که مملو بود از پستی و بلندی و امتحان های سخت و فراق یارانی از جان عزیزتر.
بعد از اتمام آموزش بالاخره یک اسلحه ژ۳ گرفته و اولین ماموریتهای خود را گرفتیم.
روزهای پر تلاطمی را در آبادان میگذراندیم. دنبال نفوذیهایی میافتادیم که از راه اروند اسلحه و بمب به کشور وارد، و در شهرها منفجر میکردند.
گاهی در جزیره مینو کمین میزدیم و مسیرهای ورودی را کنترل میکردیم. گاه دنبال خلافکارها و گاه دنبال معتادان و گرانفروشان و گاه حفاظت نماز جمعه و صدا و سیما را بر عهدهمان میگذاشتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂