🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هفدهم ژوئیه فرا رسید. افسر توجیه سیاسی طبق معمول سخنانی با آب و تاب به مناسبت این روز ایراد کرد. هنگام شب که در اتاق عملیات نشسته و به تماشای برنامه های تلویزیون سرگرم بودیم، فرمانده تیپ به ما خبر داد که نیمه شب یکی از واحدهای کماندویی به مناسبت جشن های ژوئیه حمله ای را آغاز خواهد کرد. حدود یک ساعت صدای شلیک گلوله ها و غرش توپخانه ها از مناطق نزدیک آرامش و سکوت شب را برهم زد. آن شب تلویزیون بغداد به مناسبت روی کار آمدن حزب بعث و صدام برنامه مبتذل و شرم آوری از رقص و آواز سمیره توفیق روسپی را پخش کرد. صدای پرتاب بمبها، موشکها و خمپاره ها که منظره وحشتناکی خلق کرده بود صدای طبل و موسیقی را تحت الشعاع خود قرار داده بود. این در حالی بود که ایرانیها شب را با دعا و مناجات و تضرع به درگاه خداوند سپری می کردند. به خود گفتم امکان ندارد که خداوند متعال بندگان مؤمن خود را خوار و ذلیل گرداند، در غیر این صورت سنت آفرینش به هم میخورد. بالاخره باید روزی فرا رسد که بندگان مؤمن و معتقد پروردگار علیه گردنکشان غرق در لهو و لعب قد برافرازند تا اینکه این اتفاق چند ماه بعد رخ داد. شب عید فطر از فرمانده تیپ اجازه خواستم تا نماز عید را در یکی از مساجد خانقین بر پا دارم. هنگامی که بعد از اقامه نماز از مسجد خارج میشدم در خیابانهای خلوت غرق در ظلمت، زنانی ملبس به عباهای سیاه را دیدم که برای زیارت قبور فرزندان شوهران و برادرانشان که طعمه آتش قادسیه شده بودند به سمت گورستان شهر حرکت میکردند. بعد از اقامه نماز به درمانگاه نظامی خانقین برگشتم تا ضمن دیدار با دوستان و همکارانم عید فطر را به آنها تبریک بگویم. این رسم از زمان شروع جنگ به وجود آمده بود.
چند روز بعد از عید دستور تعویض فرمانده تیپ ما با افسری که درجه سرهنگی داشت صادر شد. سرهنگ ستاد برای تحویل وظایف و مسئولیت های خود وارد قرارگاه شد. وی بعد از انجام معارفه، دستورات خود را صادر کرد. او ضمن تشریح موضع گیری سیاسی و نظامی خود اعلام کرد که ایران به زودی تسلیم واقعیت خواهد شد. عین عباراتی که صدام برای فریب عراقیها به کار میبرد: «ایران در لبه پرتگاه واقع شده است جمله ای بود که مدام از رسانه های تبلیغاتی عراق پخش می شد.
فرمانده تیپ مرا به اقامتگاه خود احضار کرد و در مورد نیازهایم سؤالاتی کرد. به او گفتم که مجبورم بدون داشتن دستیار و مکان مناسب انجام وظیفه کنم. او از اهمیت مسئله کاسته و ضمن پوزش از کمبود امکانات از من خواست داروها و مواد پزشکی مورد نیاز را از یکی از واحدهای پزشکی مجاور تهیه کنم و آنها را در جعبه مهمات قرار دهم تا هنگام نقل و انتقال در دسترس باشد. با این کار موافق نبودم، چرا که این عمل توهینی به من و محدود کردن کارایی و قابلیتم به حساب می آمد. جر و بحث با فرمانده تیپ هرگز به صلاحم نبود. آنها تردید و یا تأخیر در اجرای اوامرشان به خصوص از طرف زیردستان را تحمل نمیکنند. روی همین اصل او مرا به گردان اول تیپ مستقر در ضلع شمالی تنگه موخوره منتقل کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دوربینها گواه اند ...
که بسوی حسین (ع) پَرکشیدیم
آنسان که "هَل مِن ناصِر یَنصُرنی" را
درک کردیم ،
شما چگونه اید؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عزاداری
#لشکر۲۵_کربلا
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۲
ه زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام میداد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ میکرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبتمان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفنمان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمیدانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف.
تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش میرسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمیدانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمیدیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکشها از بغل گوشم مثل ملخهایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند میگذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را میشنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند میزد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان میشوند.
مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگیهای ما شروع میشد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.»
پرسید: «همدان یا همدانیا؟»
با خنده گفتم: «هر دو.»
شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.»
تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟»
لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط.
علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال میشه.»
میگفتم و وحید میگفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف.
- وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی میسوزوندیم؟
وحید می خندید و میگفت
- یادته چقدر من شلوغ کار بودم.
على آقا که میدید ما گرم تعریف شده ایم ذوق میکرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرفها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد.
نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان میذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
21.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #مداحی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۱
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 سربازان بعثی کشتههای خویش را برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند. آن روز شاید ۱۴ آذر ماه ۵۹ بود. روز خیلی سختی بود که از زمین و آسمان به سوی ما شلیک میکردند. اگر آن همه موشک و گلوله به خانه ما اصابت می کرد حتی یک موجود زنده باقی نمی ماند، زیرا ما آن قدر به خط اول عراقی ها نزدیک بودیم که گلوله ها و موشکهای آنان بیرون از روستا به زمین میافتادند و منفجر میشدند. آنها هم با سلاح سبک و تیر بار به خانه مان تیر اندازی میکردند. ولی ما درون اتاق گلی محکمی با گونی پر از خاک، میرفتیم و ترکشها و گلوله های سلاحشان به دیوار خانه و حسینیه اصابت میکرد و خطری برای ما به وجود نمی آورد. روزهای اول جنگ از پرواز جنگنده ها و شلیک خمپارهها در وحشت می افتادیم. کم کم به انفجارات عادت کرده و اهمیت نمی دادیم. با این وجود سایه مرگ، خانه و روستای ما را فرا گرفته بود. غم و اندوه و عدم اطمینان به آینده بیش از پیش ما را رنج می داد. با این وجود، شوهرم تصمیم گرفت که در آتش فشان منطقه جنگی بماند و به شهید چمران و نیروهایش کمک کند. ما هرگز حتی یک روز سنگر خانه را ترک نکردیم زیر بمباران شوهرم به کار کشاورزی می پرداخت و من و دخترهایم هم به او کمک میکردیم و زندگی عادی خود را زیر بمباران ها ادامه میدادیم. هر روز مرگ را در پیرامون خود می دیدیم و واقعاً چگونه ما زنده مانده ایم، از معجزات الهی بود. بسیاری از مردم محل خانههای خویش را ترک کرده بودند و به شیراز و اصفهان و قم رفته بودند. ما حتی احشامشان را نگهداری می کردیم و شیر گاوان را برای استفاده نیروهای جنگی میدوشیدیم در حالی که بر اثر انفجارهای پشت سر هم، زمین می لرزید. بارها بر اثر فشاری که بر من و دخترهایم وارد میشد به شوهرم فشار می آوردم مثل بقیه مردم خانه را ترک کنیم.
می گفتم، ماندنمان مساوی با مرگ حتمی ما خواهد بود. این زندگی که ما داریم، بایستی در میان باروت و موشک زندگی کنیم خواب از چشمان ما ربوده و اصلا نمی توانیم بخوابیم! او می گفت چگونه میتوانم مردی بزرگ با آن همه همت و جوانمردی آمده است، حتّى زنش را آورده ترک کنم و سنگر خودم را خالی کنم؟ به خدا سوگند در کنار او می مانم. اگر من و تو و دخترانم تکه تکه شویم به دور از غیرت و جوانمردی است که مرد بزرگی را که آمده تا از سرزمین من و شما دفاع کند دشمن ما را بیرون کند و خودش را در معرض خطرهای مرگبار قرار دهد تنها بگذارم. آن وقت شما می گویید بیا برویم و او را تنها بگذاریم. هرگز کار ذلت باری را انجام نمی دهم و در هر شرایط می مانم و به او کمک کرده تا روزی که این دشمنان کینه توز خاک ما را ترک کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ارزش افسر بیشتره
یا حاجی؟
محسن جامِ بزرگ
•┈••✾✾••┈•
🔸 صحبتم سر سرهنگ بود که با ترس و عجله آمد و گفت: نعم سیّدی!
عدنان ازش پرسید:
- در ایران، ارزش کدام بیشتر است، درجه افسری یا مکه؟
- درجه بالاترست.
- پس اینها چرا به این می گویند حاجی؟ ( یعنی وقتی افسر هست و احترام افسری بیشتر است چرا حاجی صداش می کنند!)
سرهنگ با یک کراهتی گفت: سیّدی از آن وقت که در ایران انقلاب شد و اینها به قدرت رسیدند و حکومت را به دست گرفتند، به این می گویند اخوی، به آن می گویند اخوی، به آن یکی می گویند حاجی! در ارتش درجه ملاک است. اینها مسخره اش را درآورده اند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 الوعده وفا
┄═❁═┄
بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت: حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇