eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻 6⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود که به آقای خویشکار چیزی بگویم، همین یک پسر را داشت. سفارش میکنم که بچه ها به آرامی خبر را بدهند. چند روز از مراسم گذشته است. می روم تا به خانواده ی سجاد سر بزنم. پدر و مادرش خیلی شکسته شده اند. با آقای خویشکار کلی مینشینیم و گریه می کنیم. - على جان تو مثل سجاد خودم میمونی. اگه سجادم شهید شده دلم به تو گرمه که هستی. - سجاد جاش خوبه آقای خویشکار، خیلی فکر و خیال نکن. ما زنده ها باید به فکری برای خودمون بکنیم، هروقت کاری داشتی در خدمتم. - بزرگواری علی جان، ، فقط به مادر سجاد بیشتر سرکشی کن. خیلی بهانه میگیره. بهانه میگیره. - چشم، به روی چشم. *.*.* قمر تماس گرفته که خودم را برسانم. رسميه را برده اند بیمارستان. مثل اینکه بچه بالأخره صبرش تمام شده و دارد می آید. خودم را سریع رسانده ام تا حداقل اینجا کنار رسميه باشم. بیرون در، نگران قدم میزنم و مثل همیشه دانه های تسبیح را می چرخانم که قمر با ذوق و شوق جلو می آید، - على مبارکه داداش. دختره. دستم را می گیرم طرف آسمان، - الحمدالله. اسمش را می گذارم زینب اگر خدا یک پسر هم به من داد اسمش را می گذارم محمد حسین، چه طوره؟ - آره، خیلی خوبه داداش. - قمر مراقب مادر و زينبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه. - باشه برو خیالت راحت. من هستم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
شهید سجاد خویشکار @defae_moghadas
@defae_moghadas
یکشنبه تون بهشت خدایا🙏 دراین روز معنوی دلی آرام روزی حلال🕌 سرنوشتی زیباو زندگی بدون مشکل را نصیبمان بگردان شهادت امام باقربرهمه دوستان تسلیت 🏴
🍂 🌹🏊 غواص های فداکار ، یعنی دریاچه پشت سد تنظیمی علی کله ، جایی بود که بچه های گردان برای آماده شدن در عملیات کربلای 4 مجبور شدند در دو نوبت آنجا آموزش شنا 🏊 ببینند . برنامه ریزی شده بود گردان ما به عنوان نیروهای غواص در عملیات شرکت کند . به همین دلیل ما در دو نوبت در یک دوره آموزش غواصی شرکت کردیم . یکبار در فصل تابستان و یک نوبت هم آذر ماه قبل از عملیات کربلای 4 برگزار شد . دوره های پلاژ فقط آموزش های نظامی و بدن سازی نبود بلکه مکانی برای های معنوی 🌟، عمیق تر شدن ارتباطات بین نیرو ها💞 و محکمتر شدن انس و الفت آنها هم بود . خودسازی های معنوی ،صمیمیت و محبت ایجاد شده وقتی با آن تمرینات سخت وآمادگی جسمانی بالا ترکیب می شد ، نیروها را به درجه ای از آمادگی می رساند که هر نوع ایثار وجانفشانی ای را از خود متجلی می کردند . بعضی وقت ها ما در شبانه روز 17 یا 18 ساعت را در آب سرد رودخانه دز شنا می کردیم 😱. شنا کردن در آب سرد سد دز حتی در فصل تابستان هم سخت است ، چه برسد در فصل آذر ماه ؛ آن هم در شب ! یک شب آموزش عبور از باتلاق داشتیم . ما باید در حاشیه کم عمق رودخانه شنا می کردیم در حالی که عینکی بر روی چشم گذاشته بودیم و با استفاده از (لوله تنفسی کوتاه که توی دهن می گذاشتیم و انتهای آن از آب بیرون بود ) نفس می کشیدیم . 😰 مهمتر اینکه ما باید با استفاده از اصل بدون سرو صدا و دیده شدن به دشمن نزدیک می شدیم و این کار نیاز به تمرین های سخت زیادی داشت . برای این آموزش ما از ساعت 12 شب تا 5 صبح در زیر آب بودیم و با اشنوگل تنفس می کردیم . آموزش ما صبح قبل از اذان تمام شد و وقتی از آب خارج شدیم تمام بدن ما از سرما کرخ شده بود . راوی : علیرضا زاد مکاری رزمنده گردان جعفر طیار (ع) حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🍂
🔴 سلام، وقت بخیر برادر عزیز حاج مصطفی صرامی از رزمندگان شجاع تیپ امام حسن علیه السلام و از معتمدین شناخته شده ای هستند که پیوسته در تلاش برای سربلندی کشور بوده اند. خاطره زیر از اتفاقات نادری است که در عملیات خیبر برای ایشون بوقوع پیوست که شنیدنی می باشد.
🍂 🚩پرواز تا ملکوت در روز دوم عملیات خیبر و در شرق دجله، روبروی جاده بصره - العماره بودیم که با انفجاری، هر کدام از دوستان ما در گوشه ای در خون خود غلطیدند. بهروز غلامی فرمانده تیپ 15 امام حسن مجتبی علیه السلام و صفر بنا مسوول مخابرات تیپ به شهادت رسیدند و ترکشی هم نصیب پای راست بنده و ترکشی دیگر به پای چپم اصابت کرد. تمامی بدنم بطور کامل خشک گردیده و جمع شد و به حالت مچاله گوشه ای افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم و متوجه شدم دارم به سمت بالا میروم. احساس می کردم شهید شده ام و روحم در حال بالا رفتن است. همانطور که بالا میرفتم از همان بالا منطقه عملیاتی و دوستانم را میدیدم که دارند کمک می کنند تا ما را سر و سامان دهند. در همین حال بخش هایی از دوران عمرم بصورت یک فیلم و به سرعت از جلو دیدگانم عبور کرد. پس از آن وارد فضایی بیکران شدم و ناگهان خود را در یک کریدور عظیم و نورانی که با رنگ سبز ملیح احاطه شده بود یافتم و از آن عبور کردم. در دو طرف این کریدور دوستان شهیدم و سایر چهره هایی که بعضاً نمی شناختم را دیدم که شادمان و خندان ایستاده بودند و نظاره گر؛ دیگر یقین پیدا کردم که من هم جزو اینان هستم و خوشحال و مسرور بودم که ناگهان خود را در انتهای این کریدور یافتم و مجددا همان فضای آسمان لایتناهی در پیش رویم ظاهر شد و از کریدور به پایین پرتاب شدم و با زمین برخورد کردم. همه این اتفاقات فقط در عرض چند لحظه رخ داده بود و مرا وارد محیطی لایتناهی کرده بود. با برگشتنم، حس می کردم بدنم از حالت مچالگی خارج و متوجه وضعیت اطراف و تلاش دوستان برای کمک رسانی شدم. آرام آرام درد را هم احساس کردم و باز کاملاً زمینی شدم. دوستان ما را در همان قایقی که آمده بودیم گذاشتند و به بیمارستان صحرایی در پشت جبهه بردند و شب هنگام به بیمارستان امام خمینی اهواز منتقل و فردای آن روز به بیمارستان امام خمینی تهران انتقال دادند. سالیان سال است که حسرت و غصه این بازگشت از آسمان را میخورم که نشان از عدم لیاقتم در نیل به شهادتم میباشد . خوشا به حال رفیقانمان که موفق به کسب شهادت شدند . حاج مصطفی صرامی تیپ امام حسن مجتبی کانال حماسه جنوب، خاطرات @defae_moghadas 🍂
تصویری از ایشان در حال مجروحیت @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 تصویر پر بازدید مجازی امروز 👈 قابل توجه مسئولین ساده لوح
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
@defae_moghadas
🍂🍂 🔻 7⃣5⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی از بیمارستان بیرون می آیم و سریع میروم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه زینب را پیگیری کنم. کارت بسیجی هم که برایش گرفته ام ضمیمه ی شناسنامه اش می کنم. میخواهم دخترم از لحظه ی اول زندگی اش بسیجی باشد. رسميه و زینب را مرخص میکنیم و به خانه می آوریم. به قمر میگویم تا به همه خبر بدهد فردا شب شام بیایند خانه ی ما مهمانی. قمر ذوق زده شده. کم پیش می آید من خانه باشم چه برسد به اینکه بخواهم مهمانی بدهم - چشم داداش میگم. برای شام مهمانی أملت درست کرده ام. ولی انگار اندازه دستم نبوده. همه آمده اند و دور تا دور این اتاق نشسته اند تازه فهمیدم خیلی عیالواريم. - خوب هیچ کس دست نزنه ظرف ها را بدید خودم میکشم. دو تا قاشق توی هر بشقابی می ریزم و پخش میکنم تا زیاد به نظر بیاید و به همه برسد. قمر صدایش در می آید، - این چیه علی؟ این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور میدی دیگه؟ - آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همتون میرسه. خیلی شرمنده شده ام اما کاری نمی شود کرد. همه شروع کرده اند به خوردن و دیگر حرفی نمی زنند. شاید هم نمی خواهند بیشتر از این شرمندگی بکشم. *.*.* خبر داده اند یک سری از اسرا قرار است آزاد شوند. اسم جودي هم در بینشان هست. عراق گفته بود اسرای بیمار و کسانی که شرایط خاص دارند را آزاد می کند. وقتی خبر آزادی جودی را شنیدم خیلی خوشحال شدم. حرف گوش کن نبود اما زبل و دوست داشتنی است. تاریخ آمدنش را پرسیدم و آمده ام دم پله های راه آهن اهواز ایستاده ام تا اولین کسی باشم که آمدنش را تبریک می گوید. از دور می بینمش که لنگ لنگان می آید تا من را دید چشمانش برق زدند. خیلی خوشحال شده اصلا باورش نمیشد خودم بیایم استقبالش. همدیگر را در آغوش میگیریم و تا در خانه شان همراهی اش میکنم. - حالا با تو کار داریم جودی. ولی فعلا برو به خانواده ات برس - ممنون که اومدی علی، در خدمتم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂