eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 جناب دکتر قنبری از دوستان آزاده ای هستن که داستانها و حکایات زیادی را با قلم زیبای خود در کانال خودشون نشر می دهند و به خوبی توصیف می نمایند گزیده زیر مربوط می شود به روزی که بعد از سالها اسارت به جمع خانواده وارد می شوند و..... 👇👇
🍂 🔻 ؛ زیبا و شیرین !! (3) شنبه1397/6/24 دكترحميدرضاقنبری داخل هواپيمای C-130 كه شدم جا برای نشستن كه هيچ! جا برای ايستادن هم به من نرسيد!! دستگيره ای هم نبود كه آن را بگيرم در حين take off و در طول پرواز و زمان فرود، چندين بار روی كف هواپيما افتادم!! در فرودگاه اهواز را در تیم استقبال كنندگان شناختم! در طول مسير فرودگاه تا اهواز ، را شناختم (!!) : « فرزند شهيد و برادرِ شهيد » با موتورسیکلت خود، به استقبال آمده بود از اتوبوس كه پياده شدم به زحمت، مرا از میان فشردگی جمعیت، به داخل مسجد بردند "برادرانم محمود و عبدالرضا" ♥ اولين كسانی بودند كه مرا در آغوش گرفتند "عبدالرضا" آنقدر محكم مرا در آغوش خودش فشار می داد كه گفتم الان استخوان هايم خرد می شوند!! "مادرم" ♥ كنار اتاقی ايستاده بود كه قرار بود مرا در آن اتاق تحويل نهايی بدهند! مادر را كه ديدم، زانو هايم سست شدند در برابر "مادر" زانو زدم و اشك در چشمانم حلقه زد! مرا بلند كردند مادر، چشمانش خيس اشك بود مرا دقايقی درآغوش گرفت و من، "زیبایی" را در "مروارید" اشک های مادر جستجو کردم و او، دستانِ مهربانش را به سر و صورت و شانه هايم می كشيد و مرا بيشتر و بيشتر خجالت زده می كرد در همان چند دقيقه ای كه در آغوش مادر بودم، خستگیِ تمامِ ٩١ماهِ اسارت، يك جا از تنم بيرون رفت!! از همسر و فرزندم خبری نبود وارد اتاق كه شدم، را ديدم نشستيم مراحل اداریِ تحويل، انجام شد از مسجد كه خارج شدم ناگهان مرا روی شانه بلند كردند می ترسيدم سقوط (!!) كنم مرتب می گفتم دارم می افتم !! روی شانه های منصور، برادرزاده ام بودم كنارِ يك سواریِ پيكانِ نوك مدادی، مرا پايين آوردند راننده، پدرِ همسرم بود و كنارِ او، مادرِ همسرم نشسته بود درِعقب كه باز شد ديدم روی صندلیِ عقب، همسرم، فرزندم و مادرم نشسته بودند هيجان، در اوجِ خودش بود... خدای من! اين، فرزند من است كه روی پاهای مادرش نشسته؟! هرچه تلاش كردم او را روی پاهای خودم بنشانم نتوانستم! غريبی می كرد! ناتمام عضويت http://eitaa.com/joinchat/2187264004C2ce44449e5 @defae_moghadas 🍂
تصویر پربازدید مجازی امروز 👆 @defae_moghadas 🍂
رزمندگان گردان حمزه در زمستان سال ۱۳۶۶ منطقه دزلی - کردستان @defae_moghadas
🔴 اعظم الله اجورنا و اجورکم این روزها و شب ها، ایام حزن و اندوه و گریه و اشک بر مصائب اهل بیت عصمت علیهم السلام است و ایام درس گرفتن از جریاناتی که گویی به موقوع پیوستند تا برای تاریخ شیعه درسی شوند و راهی برای سربلندی و ایستادگی، نه فقط ظاهری از عزاداری و سینه زدنی و چای و خرمایی! از آن شبی که سخنران سر منبر یکی از مصائب اهل بیت را نقل می کرد، خیلی فکر و ذهنم مشغول شد. همان جایی که گفت سر امام را مقابل حضرت رقیه گذاشتند و او هم لب به شکایت وا کرد. از کتک ها و تشنگی ها نگفت، از خارها و زخم ها نگفت، از عربده کشی ها و بددهنی ها نگفت و اول چیزی که به زبان آورد گله از کشیدن حجاب از سر زن ها بود. این را که شنیدم یاد ایام جنگ افتادم. ماه محرمی بود که با استفاده‌ از چند خیمه بزرگ حسینیه ای کنار کرخه درست کرده بودیم و غریبانه در آن بیابان که بی شباهت به خیمه گاهی نبود، عزاداری می کردیم. معمولاً یکی از روحانیون می آمد و گوشه ای از مصائب را بیان می کرد و اشکی و سینه ای و... در یکی از این شب ها، سخنران بصورت سر بسته اشاره کرد که "معجر" از سر زن ها کشیدند و همه در بیابان متفرق شدند و هر کس به سیاهی شب پناهنده شد تا پوششی برای خود بسازد و در دید نامحرم نیفتد معنی معجر را خیلی ها نمی دانستند و اگر هم حدس زده بودند چنان برایشان ناباورانه بود که بعد از مراسم دنبال سخنران راه افتادند تا مطمئن شوند که اشتباه نشنیده اند و این بی حرمتی انجام شده. او می گفت بله درست است و معمولاً جزو مواردی است که بخاطر حرمتش کمتر گفته می شود. آن شب خیلی ها تا صبح دمق شدند و در تنهایی خود بر مظلومیت این خانواده اشک ریختند و بیش از همه، تعجبی بود از آن جنایت مسلمانان ناآگاه و آن همه حماقت که بر اهل بیت پیامبر روا داشتند. این روزها هم شهرهای بزرگمان رنگ و بوی تازه ای گرفته، آنهم از بی حرمتی اقلیتی از زنان بی پروا و مسئولینی که در اوج بی مسئوليتی، چون همان مسلمانانی هستند که با تبلیغات خود، برداشتن معجر از سر زنان مسلمان را تبلیغ می کنند و به رنگ و روی آنان هم کار دارند. اتفاقا روضه هم می خوانند و سینه هم می زنند و راه را هم اشتباه می روند. خواستم بگویم، خوب است کمی به خودمان نگاهی کنیم، به جامعه نظری بیندازیم و ببینیم آیا مهمترین دغدغه رقیه خانم، دغدغه مردم شیعه ما هم هست؟ آیا از آنهمه سیاه پوشیدن ها و روضه خواندن ها بجایی رسیده ایم و پیام عاشورا را فهمیده ایم؟ قرار است از این محرم ها و عاشوراها و حسین حسین کردنها به کجا برسیم و چه کنیم! فقط دعا کنیم که بعد از این همه ارادت غافل نباشیم و گمراه نمیریم اللهم عواقب امورنا خیرا 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 💠 نواهای ماندگار نوحه زیبای 🔴 ای تشنه کام مذبوح عطشان بابا حسین جان، بابا حسین جان حاج صادق آهنگران _🍃🌹🍃_ مدت: 5:15 حجم: 1:25 مگابایت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🏴 روضه مجازی کانال حماسه جنوب 🔴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 👋 مرحوم شیخ جعفر شوشتری می گوید: در روز عاشورا، چهار جا، چهار عضو بدن ابی عبدالله به خاطر بی آبی از کار افتاده بود، که حتی شاید اگر آب هم می دادند، کار از کار گذشته بود و فایده نداشت. اولین جایی که از عطش از کار افتاد چشمان امام حسین (علیه السّلام) بود،😭 امام صادق (علیه السّلام) می فرماید: جدّ ما در روز عاشورا، از شدت عطش چشمانش آسمان را دود می دید. دومین عضو، لبهای آقا بود😭، می دونی چرا؟ حمیدبن مسلم می گه دیدم لب های حسین علیه السلام مانند دو چوپ خشک شده به هم می خورد، دیدم از لبهای حسین داره خون می آید.😭😱 سومین عضو زبان حضرت بود، همان زمان که علی اکبر را بغل گرفت، زبان در دهان علی گذاشت، علی اکبر دید بابا از خودِ او تشنه تر است.😭😭 چهارمین عضو جگر حسین بوده، هلال بن نافع می گوید، آمدم نزدیک گودال، جنگ تمام شده، از بالای گودال نگاه کردم، دیدم لبهای حسین تکان می خورد، نزدیک تر رفتم، گفتم شاید حسین نفرین می کنه، دیدم می گوید: «لشگر جگرم از تشنگی می سوزد»😭😭😭 از گودال آمدم بیرون، سریع رفتم آب آوردم، دیدم شمر داره بیرون می آید، گفت کجا می روی، گفتم می روم پسر فاطمه را سیراب کنم، گفت زحمت نکش،❣❣❣ من سیرابش کردم …😭😭😭😭
🏴 نشسته سایه ای از آفــــــــــــتاب بر رویش به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسویش ز دوردست‌، سواران دوباره می‌آیند که بگذرند به اسبان خویش از رویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم که باد از دل صحرا می‌آورَد بــــــویش کسی بزرگتر از امــــــــــــتحان ابراهیم کسی چنان که به مذبح بُرید چاقویش نشسته است کنارش کسی که می گرید کسی که دست گرفته به روی پـــــهلویش 😭😭😭😭😭