🍂
🔻 از سفر برگشتگان
🍂 بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی وارد جنگل امقر شدیم و هر کس گوشه ای رفت و از خستگی خوابش برد. آن شب را گذراندیم. بعضی رسیده بودند و از بعضی دیگر خبری نبود و جای خالی آنها خیلی احساس می شد. صبح همه را به خط کردند. دسته ما از سی و چند نفر، شده بود ده نفر. 😭😭 ، انفجاری کنار دسته ما اتفاق افتاده و بسیاری از بچه ها را بهشتی کرده بود. 😭😭 شهید مجدزاده، شهید غلامرضا یزدانی، شهید خوانساری و....
🍂 چند روزی آنجا بودیم ولی چه بودنی!
😔 شب حرکت به سمت اهواز رسیده بود. وسایل را جمع کردیم که برگردیم. بغض سنگینی در گلوها جمع شده بود. نمیدانم کسی می تواند این حس را در خودش ایجاد کند که بی رفیق برگشتن یعنی چی؟ 😭😭😭😭
(زینب جان فدای آنهمه سختی تو وقت برگشتن 😭)
🍂 بالای وسایل توی کمپرسی نشستیم و موقع حرکت یکی از بچهها نوحه ی، ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما.... که قبلا حاج صادق خوانده بود را شروع کرد به خواندن .هق هق بچه ها بالا گرفت . 😭 تاریکی آن شب، آنهم مظلومانه عقب کمپرسی، با وضعیتی خسته، چقدر مزید بر علت شده بود. گریه که نه... زجه میزدند و اشک می ریختند و با این وضعیت ماموریت به پایان رسيد.😭.
(امان از دل زینب و آنهمه سختی😭)
جهانی مقدم
گردان کربلا ل7
@defae_moghadas
🍂
همان نوحه حاج صادق آهنگران 👇
🔴 با سلام خدمت همراهان عزیز کانال
راه و روش کانال داری در فضای مجازی، آنهم برای دوستان متعهدی که نشر اخلاقیات رزمندگان را قبول کرده اند، حفظ امانت داری است. دوستان در انتقال مطالب آزاد هستند با حفظ نام راوی خاطره، یگان آنها و لینک تولید کننده اول خاطره.
خادمین این کانال وقت خود را صرف تولید خاطراتی دست اول از عزیزان رزمنده کرده اند و کمترین حق آنها حفظ نام راوی آنهاست.
همراه باشید
با خاطرات ویژه هفته دفاع مقدس ❣
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔴 روزهای شروع جنگ بخوبی در خاطرم هست.
جنگ همیشه واژه ای ناماموس، وحشتناک، با آهنگی ناموزون و بد قواره بود که جز ویرانی و خون، آتش و ترس چیزی در خود نداشت.
حداقل تا 31 شهریور 59 این تصوری بود که از جنگ داشتیم. ولی در جنگ هشت ساله اتفاقاتی افتاد که معانی و فهم ما را از جنگ، بین حق و باطل تفکیک کرد.
جنگی که یک طرفش نماز بود و ایثار بود و عشق به شهادت، عطر و تسبیح و همبستگی یک ملت، و در طرف دیگرش ظلم و تجاوز و غرور و بدمستی و بی خدایی.
.... و امام ما گفته بود، چون بر حق هستید، پیروزید،
........و این گونه شد که فرموده بود.
........و هر کس در این وادی قدم گذاشت
معنی عشق را درک کرد و
جاودانه شد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 " تشنگی و اسارت"
اوضاع بسیار وخیم شده بود. ما را به اردوگاه 18 بعقوبه که همه اسرای ارتش بودند انتقال دادند. در این اردوگاه نزدیک به چهارهزار و پانصد اسیر را در چهار سوله تانک و پشت درب های قفل شده و بدون قطره ای آب نگهداری می کردند. هوای گرم و تن های زخمی و فشردگی جمعیت در سوله ها باعث شده بود دویست نفر از برادران به شهادت برسند. سنگدلی و توحش ماموران عراقی مایه تاسف و تعجب ما شده بود و راهی جز صبر نداشتیم.
آنروز اولین باری بود که تانکر هزار لیتری آب گرم وارد محوطه اردوگاه شد. تانکر در وسط قرار گرفت و درب همه سوله ها با هم باز شد. هجوم بیش از چهار هزار نفر از اسرا به سمت این تانکر کوچک، باعث واژگونی آن شد و بلند شدن آه از نهاد اسرای تشنه.
در این میان حرکت چند نفر از اسرا که خود شدیدا تشنه بودند، دیدنی شده بود.
آن ها چفیه های خود را از آب ریخته شده، خیس می کردند و بدون معطلی به سمت مجروحین می رفتند و لبان خشک آنان را خیس می کردند.
.... و چقدر این صحنه ذهن مرا به کرب و بلا و روز عاشورا و تشنگی اطفال و سقای با وفای کربلا می انداخت.
نادر دشتی پور
گردان کربلا
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نکته های جنگ
👈 تشویق صدام برای حمله به ایران
تلویزیون الجزیره: حامد الجبوری وزیر امور ریاست جمهوری و امور خارجی و فرهنگ عراق در زمان احمد حسن البکر و صدام حسین گفت: جرج براوون وزیر امور خارجه وقت انگلیس و شاهپور بختیار نخست وزیر سابق ایران که در پاریس اقامت داشت و ژنرال نصیری در جلسه ای با صدام وی را به حمله به ایران تشویق کردند.
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
❣ 🔻 من با تو هستم 1⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان ❣ما دیگر محرم هستیم دو روز بعد از عقد،
🍂
#من_با_تو_هستم
🔻 ادامه خاطرات همسر شهید
سید جمشید صفویان
از ازدواج تا شهادت
🍂
🍂
🔻 #من_با_تو_هستم 2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
وقتی که آمد، با دیدن قیافه و رفتارم پرسید: «چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» درد دلم را برایش باز کردم و نشستم به صحبت کردن. گفتم:
حقیقتا ادامه ی این شرایط برام سخته. الآن که فکرش رو می کنم، می بینم که نمی تونم. من این ظرفیت رو ندارم. نه میتونم این دوری و تنهایی رو تحمل کنم و نه اینکه اگه خدای نکرده برای شما اتفاقی بیفته..
خیلی با او حرف زدم و درد دل کردم و بعد هم گفتم: «فکر می کنم مجبوریم از هم جدا بشیم چون من واقعا نمیتونم!»
سید جمشید که در طول صحبت های من سرش پایین بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد، بعد از تمام شدن حرفم کمی ساکت ماند و بعد با آرامش کامل و خیلی منطقی و محترمانه شروع به صحبت کرد. توضیحات زیادی داد... در مورد تقدیر آدمها و اینکه وقتی موعد مرد انسان می رسد ممکن است به اندازه ی یک پلک زدن هم به او مهلت نده و اینکه چه بسا به جبهه نروم و مرگ من زودتر فرا برسد و در مورد امید به زندگی و تکلیف ما در جنگ و این جور مسائل مفصل برایم توضیح داد.
حرف های منطقی و در عین حال آرامش بخش او مثل آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد و دیدگاهم را عوض کرد. وقتی خواست برود گفت: «فردا شب میام دنبالت باهم بریم دعای کمیل» من هم از خدا خواسته قبول کردم.
آن موقع دعای کمیل در مسجد جامع [دزفول] برگزار می شد. زمزمه ی دعا در آن فضای معنوی و روی آجرفرش های کف مسجد جامع، با ستونها و طاق های قدیمی اش، حس خاصی در آدم ایجاد می کرد. شبهای جمعه علاوه بر صحن و حیاط مسجد، بخشی از خیابان امام هم از جمعیت پر میشد و باید زودتر می رفتیم که جا بگیریم...
وقتی رسیدیم، داخل مسجد پر شده بود و مردم در خیابان نشسته بودند. از هم جدا شدیم و من مقداری دورتر از مسجد در جمع خانم ها نشستم و دعا را خواندیم.
بعد از دعا مدتی طول کشید تا جمعیت کم کم متفرق شدند و من در خیابان امام، نزدیک چهارراه شریعتی منتظر ماندم. خودم را مشغول خواندن اطلاعیه هایی کردم که به دیوار چسبانده بودند. کم کم آخرین نفرات هم رفتند و هیچ کس در خیابان نمانده بود. ساعت حدود دوازده شب شده بود ولی خبری از سید جمشید نشد. در زمان جنگ، شبها خیلی زود خیابان ها خلوت می شدند و این کمی ترسناک بود.
سید جمشید خودش از بنیانگذاران دعای کمیل در دزفول بود، با خودم گفتم شاید مشکلی پیش آمده و داخل مسجد مانده. باترس و احتیاط به طرف مسجد حرکت کردم. کمی که جلوتر رفتم، در تاریکی جلوی مسجد چند پسر جوان را دیدم که داشتند صحبت می کردند و میخندیدند. هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم که از کنار آنها وارد مسجد شوم. یکی از آنها یک لحظه برگشت و مرا دید. به دوستانش گفت: «این خانم کیه؟ اینجا چیکار داره؟!»
یک دفعه صدای سید جمشید از بین آنها بلند شد: «اه... آه... اه... خانمم رو آورده بودم دعا...» بعد همه باهم خندیدند و سید جمشید باعجله به طرفم آمد و از آنها خداحافظی کرد.
بهش گفتم: «اون از عسل دادنت سر سفره ی عقد، این هم از دعای کمیل آوردنت... بیا بریم خونه تا ببینیم دسته گل بعدی رو چه می کنی!...»
همراه باشید با قسمت بعد👋
@defae_moghadas
🍂