eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان به سمت منزل ما حرکت کردیم. در بین راه، اول عذرخواهی کرد و بعد سر صحبت را باز کرد و از هر دری سخنی... همان اوایل راه، مسیرش را عوض کرد. با تعجب پرسیدم: «چرا از این طرف میری؟! از اینجا که مسیرمون خیلی دورتر میشه!" گفت: «عیبی نداره... بهتر! " منزل ما معمولا شلوغ و پررفت و آمد بود، منزل آنها هم همین طور. جای خلوتی نبود که بتوانیم کمی راحت باهم حرف بزنیم. از مسیری که رفتیم بیشتر از یک ساعت در راه بودیم. در خیابانها کسی نبود و ما تنها در کنار هم قدم میزدیم. من هنوز چندان به او عادت نکرده بودم و خجالت می کشیدم. زیر زانوهایم شل شده بود. چند بار از او فاصله گرفتم ولی او دوباره به من نزدیک می شد تا اینکه گفت: «چیه!... چرا هی میری اون طرف؟ بابا! ما دیگه محرم هستیم.» در بین راه يكسره حرف میزد و شوخی می کرد. از علاقه هایش می گفت. از زندگی، ازدواج و همه چیز. می گفت: «درسته که گفته اند ازدواج نصف دينه ولی مثلا اگه من فردا شهید شدم فکر نکنی که ازدواج کرده ام تا دینم کامل باشه. نه! من ازدواج رو واقعا دوست داشتم. دوست دارم که یه نفر در کنارم باشه و من رو به کمال برسونه و از لغزشها دور باشم.» ساعت حدود یک و نیم شب بود که به خانه رسیدیم. همه خوابیده بودند و چراغها خاموش بود. آرام با کلید در را باز کردم و رفتیم داخل. وارد خانه که میشدیم راهرویی بود که به حیاط منتهی میشد و سمت چپ راهرو، آشپز خانه بود. هوا نسبتا خنک بود و خانواده در حیاط خوابیده بودند. ما هم توی راهرو ایستاده بودیم که خداحافظی کنیم. سید جمشید اشاره ای به آشپزخانه ی تاریک کرد و گفت: «این آشپز خانه ی شماست؟ گفتم: «بله» در پناه دیوار آشپزخانه ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: یعنی دست هم نمیخوای بدی؟» دستم را گرفت و با محبت سرم را به سینه اش چسباند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. یک هفته بعد دوباره از جبهه برگشت و برای دومین بار به منزل ما آمد و برای ناهار ماند. بعد از ناهار، گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و من در حالی که همچنان با چادر و روسری بودم، خودم را مشغول کارهای آشپزخانه کرده بودم. مادرم گفت: «چرا نمیری پیش سید؟!» پدرم نگاه تندی به مادر کرد و گفت: «یعنی چه؟ برای چی بره؟!...» مادر جواب داد خب شوهرشه!» و بعد رو کرد به من و گفت: «لااقل برو یه پتو بهش بده.» رفتم داخل اتاق. پتویی به سید جمشید دادم و خودم در گوشه ی دیگر اتاق، پشت میز نشستم و مشغول مطالعه شدم. مدام نگاهم می کرد ولی از خانواده ام خجالت می کشید که بگوید بیا اینجا. بالاخره او خوابید و من هم در طرف دیگر اتاق کمی استراحت کردم. بعداز ظهر مادرم چای دم کرد و به من گفت: «سید رو بیدار کن، چای بخوره." وقتی بیدارش کردم، گفت: «امروز پدرم رو در آوردی! دلم خوشه که اومدم پیش زنم... یعنی چه؟ رفته ای اون طرف اتاق نشسته ای که چی بشه؟!» چایش را که خورد خداحافظی کرد و رفت. بعد ها گفت که: «وقتی به خانه رفتم، خاله ام پرسید خب... خانمت رو دیدی؟ خوب بود؟ من هم گفتم والله من که خانمی ندیدم! هر چه نگاه می کنم به خواهر می بینم با چادر و مقنعه. خاله اش به او گفته بود که اگر میخواهی با او صحبت کنم که چادرش را در بیاورد ولی سید جمشید به او می گوید نه بگذارید راحت باشد... اذیتش نکنید. دوران عقد ما کلا یک ماه بود و در طول این یک ماه، او دو بار به منزل ما آمد و من هم یک بار برای ناهار به منزلشان رفتم و بقیه اش هم جبهه بود. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
n75849.mp3
زمان: حجم: 1.87M
🏴🏴 💠 مداحی محرم 🔴 السلام ای تشنه کام کربلا حاج صادق آهنگران _🍃🌹🍃_ مدت: 9:03 حجم: 1:78 مگابایت کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🏴
animation.gif
حجم: 4.19M
‌‌ ‌‌ صـبح سـت دلم هواییِ کرب‌ و بلاست ازجـانـب قلبِ من بر آن خاڪ ســلام السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
❣ هفته دفاع مقدس، یادواره ای از ایثارها، شجاعت ها و مقاومت عاشورایی جوانان و پیران فداکار ایران اسلامی گرامی باد. @defae_moghadas 🍂
🔴 عرض سلام و تسلیت بمناسبت شهادت امام سجاد، زین العابدین علیه السلام و گرامیداشت هفته دفاع مقدس ❣ خاطره دنباله داری که تقدیم شما می شود مربوط است به نوشته های دوست عزیز، جناب پرفسور چلداوی از عزیزان آزاده ای که جریانات زیادی در جنگ هشت ساله دارند و آنها را در کتاب "یازده" به بازار کتاب عرضه کرده اند. گوشه ای از خاطرات روزهای شروع جنگ را که اختصاصا برای کانال حماسه جنوب ارسال نموده اند مرور می کنیم.👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ❣ 1⃣ ➖➖➖➖➖➖➖➖ برای اولین بار تو عمرم کنکور داده بودم اونم نه برای ورود به دانشگاه بلکه برای ورود به هنرستان صنعتی شرکت نفت اهواز... اونم چه کنکوری، کتبی و شفاهی.... خیلی زحمت و استرس داشت خصوصا کنکور شفاهی...اما بالاخره قبول شده بودم.... حالا میخواستم ببینم این هنرستان شرکت نفت که همه برای ورود به اون سر و دست میشکوندن چجوریه... .. روز اول بازگشائی مدارسه 31شهریور 1359. کتابامو زیر بغل زدم هنوز راه نیفتاده بودم که... صدای غرش هواپیماها ✈️ سکوت شهرمو به هم می ریزه و اندکی بعد صدای چند انفجار مهیب و ستون رو به هوای دود غلیظ، چهره خشن جنگ را بهمون نشون میده... رادیو میگه تا اطلاع ثانوی مدرسه ها تعطیلن. به خودم میگم ای بخشکی شانس، یه بارم که دلم هوای مدرسه کرد تعطیل شد همه چی. اونم تا اطلاع ثانوی.... ... مسجد جواد الائمه 🕌 علیه السلام رو هم با توپ دوربرد می زنن. چند نفر در مسجد شهید میشن.... میگن دشمن رسیده دب حردان یعنی15 کیلومتری اهواز. میخام برم سوسنگرد پدربزرگ و مادربزرگامو از محاصره بیارم بیرون. سه راه خرمشهر جاده رو بستن. میگن عراقیا جاده رو گرفتن، نمیشه رفت.... خدایا چه کنم اون پیرمردا و پیرزنا چه گناهی کردن. .. اصلا چی شد یه دفعه صدام زد به سرش... سر جاده همه منتظرن یکی بیاد خبری از محاصره بیاره.... ادامه دارد احمد چلداوی @defae_moghadas 🍂
🍂 ❣ خاطراتم از شروع جنگ 2⃣ ➖➖➖➖➖➖➖ ... می پرسم چه خبره. میگن جنگ شده. میگم جنگ؟.😳 مگه ما با کسی سر دعوا داشتیم؟. میگن صدامه دیگه زده به سرش...👹 میخام برم بجنگم اما فقط 14سالمه. اسلحه هم بلد نیستم. دوره هم ندیدم.... جنگ که شوخی نیست. مرد میخاد. یه بچه سال اول هنرستانی آخه مال جنگیدن نیست که. مادرم بهم میگه... قحط بنزینه اما اهل محل جمع شدن و دارن از این بمبای دستی میسازن. چی بهشون میگفتن ...🤔 آهان کوکتل مولوتف ... ... حالا دیگه بلدم با ام یک کار کنم ... خدایا عجب اسلحه پیشرفته ای، هشت تا گلوله میخوره. تازه لازم هم نیست بعد هر شلیک گلنگدن بکشی. خودش اتوماتیکه...😚 ادامه دارد @defae_moghadas
🍂 ❣ خاطراتم از شروع جنگ 3⃣ 🔷 احمد چلداوی رو پشت بام مسجد جواد الائمه دارم پست میدم دوباره صدای غرش هواپیماها میاد. عبدالله محمدیان دوان دوان میاد میگه بزنشون دیگه معطل چی هستی...؟ .... این بار که رفتن😔 اما دقت می کنم بار بعدی که اومدن دقیقا میزنم تو باکش.🎯 شاید هم تو بمباش تا تو هوا منفجرش کنم... نه اصلا میرنم نوک دماغ خلبانشو میپرونم تا دیگه هوس کشتن مردم بیگناه به سرش نزنه... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂