🍂
🔴 نواهای ماندگار
❣ حاج صادق آهنگران
🎤 همراه سپاهیان حیدر
مردانه بسوی جبهه رو کن
هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس 🔴
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دیالوگ های سینمای دفاع مقدس
✈️ آژانس شیشهای
👈 یکی بود یکی نبود. یه شهری بود خوش قد و بالا. آدمهایی داشت محکم و قرص. ایام ایام جشن بود. جشن غیرت.
همه تو اوج شادی بودن که یه هو یه غول حمله کرد به این جشن...
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
👈 حاج کاظم به گروگانها: «من واسه صبرتون یه یا علی میخوام. همین!»
👈 سلحشور به حاج کاظم: «دوره ت گذشته مربی !» دود این موتوریها امثال من و عباس خفه میکنه.
👈 حاج کاظم: من خیبری ام. اهل نی، هور، آب.
👈 عباس: خیبری ساکته، دود نداره. سوز داره. این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم!
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
👈 کمپوت اگر بینم تو را فوراَ شکارت میکنم / هر جای دنج گیر آورم فوراَ خوراکت میکنم گیلاساتو من میخورم هسته هاشو چال میکنم / گیلاساتو من میخورم هسته هاشو چال میکنم
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاطرات_یک_گشت 2⃣
📝بخشداری سرپل ذهاب اواخر سال ۶۲
🚩واحداطلاعات عملیات لشگر۳۲انصارالحسین (ع)
از آمدنم به واحد، یک ماه می گذشت و در تیم شناسایی که مسئول آن برادر مفرد بود معّرفی و مشغول یادگیری زیروبم کاری که یه گشتی باید بداند شدم.
آشنایی با وسایل کار، مثلاً قطب نما چیه؟ و کارش چیه؟ نقشه و کار با آن.📜
دوربین دید در روز و دید در شب.🔭
کالک و قدم شمار شدن و خیلی نکات مهم دیگر📿
درخلال اینکه کار یاد می گرفتم با برادران هم تیمی خودم بهتر آشنا می شدم.👨👨👦👦
تیم ما تشکیل شده بود از مسئول تیم برادر مفرد، برادر دشت آراء، برادر حجازی.
برادر حجازی، بچه عراق بود. اهل فاو، و یک دایی داشت که اهل همدان بود.
اسم اصلی ایشان محمد حجازی بود که ما تو اطلاعات بهش عرب می گفتیم.
چطور آمدن این شهید بزرگوار به ایران خود داستانی دارد از این قرار که، ایشان یک روز تصمیم به خروج از فاو می گیرد و بوسیله شنا از اروندرود می گذرد🏊♀ و پیش دایی خود در همدان میرود.
به لحاظ تسلّط او به زبان عربی، جذب بسیج می شود و به جبهه می آید.
به صلاحدید مسئولین نظامی به لحاظ تسلّط او به زبان عربی به واحد اطلاعات عملیات لشگر ۳۲انصارالحسین(ع) معرّفی و مشغول خدمت می شود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻#خاطرات_یک_گشت 3⃣
📝دیگر دوستان هم تیمی ام؛ هانی تکلّو، بچّه نهاوند بود. برادر حسین رفیعی، بچّه همدان بود. برادر مالمیر، بچّه ملایر بودند و حقیر هم همدانی.
یک روز مسئول تیم هااز صبح رفتند تا دم دمهای غروب. تااون موقع واحد هیچ منطقه ای را تحویل نگرفته بود.
با آمدن مسئول تیم ها بعد از نماز مغرب وعشاء وشام فرمانده واحد، همه بچّه ها را در مسجد جمع و خبر تحویل منطقه برای گشت را اعلام کرد.
اوّل صبح هم که مسئول تیمها رفته بودن برای توجیح منطقه، به دیدگاه رفته بودند؛ بعداز اتمام جلسه توجیهی فرمانده واحد، مسئولان تیمها؛ نیروهای خودشان را دراطاقهایشان از روی نقشه در مورد منطقه توجیه کردند.
ادامه دارد...
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
۵۹/۹/۱۶
✨ روز جمعه است و امروز هم قصد اقامه نماز جمعه را داریم. محلش را در یک زیرزمین و پاساژ در بازار معین کرده ایم که به حسب ظاهر از خطر قدری دور است.
✨ آقایان رشیدیان و صفاتی صبح به دیدنم آمدند که معلوم شد قصد تهران دارند و با هم چند دقیقه ای گفتگو کردیم و گفتم به عقیده بنده، شما اقلا یک نفرتان لازم است در ایام جنگ در آبادان و در جریان مسائل اینجا باشید و دیگری در تهران و مجلس. که قرار آنها نیز همین است.
✨ از دیشب تا ساعت ۷ صبح خمپاره اندازهایی که در همسایگی ما استقرار یافته خوب مشغول شلیک هستند که ان شاء الله که همه آنها به هدف اصابت کند.
✨ ساعت ۹ مشهدی حسن رستمی به دیدارم آمد و حالا با او و فرزندانم در منزل و گوش به فریاد خمپاره اندازهای خودمان و خمسه خمسه دشمن داده بودیم که مشغول کارند. صدای شلیک تیربار هم می آید که درگیری شدید است.
✨ ساعت ۱۱ / ۳۰ به محل اقامه نماز جمعه رفتیم که هنوز از جمعیت خبری نیست. اما ساعت قریب ۱۲ که رسید، پاساژ پر از جمعیت شد و طبقه فوقانی هم خواهرها بودند و همه با شور و شوق و روحیه مناسب با جنگ به نماز آمده بودند. در اثنای خطبه های نماز چند بار با فریاد الله اکبر، خمینی رهبر، مرگ بر صدام یزید کافر خطبه را قطع کردند. و بعد از ختم نماز با دادن این شعار صحن را ترک کردند: تا انقلاب مهدی نهضت ادامه دارد، حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد.
✨ ناهار ظهرمان آش بود که با بچه ها و آقای حجت و مشهدی حسن رستمی صرف کردیم.
سید حجت و مشهدی حسن بیرون رفتند و نگارنده در منزل خوابیدم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تکلیف گرایی
❣پیر رزمنده،
مرحوم حاج اصلان رضایی ❣
💐از نیروهایی بود که قبل از والفجر 8 به گروهان پیوسته بود و شور و شوق عجیبی برای جبهه رفتن داشت. حاج اصلان را می گویم. آن بزرگ مردی که ما آن زمان بخاطر سن کم مان او را پیر می دیدیم.
💐 روزی که علی بهزادی شروع به سازماندهی گروهان کرد اتفاقی افتاد که همه به حاج اصلان رضایی بیش از پیش علاقمند و ارادتمند شدیم. آن روز علی بهزادی هر کسی را بر اساس توانش روی دسته ای قرار می داد و جایش را مشخص می کرد.
💐تمام نیروها تقسیم شدند جز حاج اصلان و دو نفر دیگر. علی رو به حاج اصلان کرد و گفت که، شما باید بروید. حاجی جواب داد، کجا بروم؟ علی گفت: به اهواز. به خاطر این که تمام نیروها کامل هستند و سن شما هم بالا است و نمی توانید حضور داشته باشید. همه شاهد بودیم که اشک در چشمان حاج اصلان حلقه زد و گفت یعنی من دیگر تکلیفی ندارم؟ علی جواب داد : خیر، من فرمانده هستم و به شما می گویم که تکلیفی ندارید.
💐حاجی مظلومانه "چشمی" گفت و زیر لب زمزمه کرد "حالا که تکلیف از گردن من ساقط است من بر می گردم ". برای جمع کردن وسایلش حرکت کرده بود که علی صدایش کرد و گفت: حاجی صبر کن! شما هم بمانید.
💐علی از این اخلاق حاج اصلان خوشش آمده بود و به همین دلیل به او گفت که باید بماند و حاج اصلان هم تا آخر گروهان ماند.
💐ولی نکته ای که همه ما از آن درس گرفتیم این بود که حاج اصلان واقعاً براساس تکلیف آمده بود تا اینکه دینش را ادا کند.
راوی : سید حسن کربلایی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂