🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
59/8/3
✍ دیروز جوانی سؤال کرد که من در بیمارستان طالقانی عده زیادی از شهدا را جابه جا می کردم. در حال جابه جایی، ملافه از روی یکی از آنها کنار رفت. زنی بود. چشم من به محل زخم که در بدنش بود، افتاد. آیا برای من گناهی نیست؟ ببینید در این بحران و حال وانفسا که این جوان شب و روزش صرف خدمت در امور جنگی است، تا این درجه مراقب رعایت احکام الهی است خداوندا، این عزیزان را سالم و موفق نگه دار. آمین
✍ امروز هم یکی از همین جوانان سؤال می کرد که من کفاره دو روز روزه بدهکارم. اگر در این گیرودار کشته شوم، خداوند مرا می بخشد؟ من با خود حدیث نفس کردم که آیا با داشتن این نوع جوانان مؤمن، باز ما در این جنگ شکست می خوریم؟
✍ حدود ساعت یک، به اتفاق آقای مزارعی و فرزندانم مهدی و محمود مشغول صرف ناهار شدیم. برادرم رسول، ناهار برای آقا سید جواد حبیبی برده و همان جا ناهار را صرف می کند.
✍ خبر های ساعت ۲ رادیو تهران را گوش دادم که از جانبازی و فداکاری مدافعان جان به کف خرمشهر و آبادان خبر می داد. کمی خوابیدم.
✍ ساعت 4 بعد از ظهر است. آقای حاج شیخ عبدالله محمدی آمدند. معلوم شد از هنگ ژاندارمری (اتاق جنگ) کسی آمده. به دیدار سرهنگ حسنی سعدی - فرمانده عملیات - رفته بودند. ایشان هم مژده دادند که وضع خرمشهر از دیروز بهتر است و نقل کردند که الان نیروها داشتند به جبهه خرمشهر می رفتند، با شور و شوق و روحیه عالی. من جمله جوانی تازه سال با بدنی ضعیف که از خارج آبادان و خرمشهر آمده بود، با شور و هیجان، آماده حرکت به طرف خرمشهر [بود]. به او گفتم که شما با این حال برایتان خیلی سخت است و در معرض خطر هستید. گفت: من برای شهادت آمده ام. با نشاط هر چه بیشتر به سوی جبهه حرکت کرد.
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔴 دوستان متون بلند رو بر ما ببخشند.
گاهی با مطالبی روبرو می شیم که نمی شود از آنها گذشت.
خصوصا اینکه در محدوده زمانی خاطراتی قرار می گیریم که بروز هستن.
روزنوشت های آیت الله جمی که دقیقاً 38 سال پیش رو در همچین روزی روایت می کنند از این دست مطالب هستن.
نظرات خودتون رو از این مطلب با بنده در میان بذارید 🙏
@Jahanimoghadam
🍂
🔻 مرز شلمچه، ساعت دو بامداد 4/8/97
بسم الله گفتیم و بعد از گذشتن از ایستگاههای مختلف بازرسی، از مرز شلمچه وارد خاک عراق شدیم. محوطهای مملو از خودرو های مختلفی که بعضی آماده حرکت بودند و برخی در حال استراحت تا صبحی پرکار را شروع کنند.
حضور در شلمچه با همه ترددها و ساختمان های دولتی و انسان های جور و واجور، هنوز عطر شهادت می دهد و خاکش یادگاری از مقاومت خرمشهر و کربلای پنج دارد.
لحظه ای خود را به آن دوران می برم و حجم آتش و تشعشع نورهایی که در یک طرف، از شلیک لوله های توپ حکایت دارد و در طرف دیگر انفجارهای مهیبی که لحظه ای نمی توانی راست راست بایستی.....
هر چه به اطراف نگاه می کنم برادران و خواهران ایرانی هستند که بطرف خاک عراق سرازیر شده اند و هدف و مقصودی جز عرض ارادت به ساحت مقدس ائمه اطهار ندارند.
و امروز چقدر تلفیق آن تصویر ذهنی با این واقعیت عملی افتخار آمیز است. چیزی که روزی آرزو بود و امروز دست یافتنی....... و چقدر جای شهیدانمان خالی 😭
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
" گودال قتلگاه "
در ابتدای سال شصت بودیم و غربت و مظلومیت جبهه ها. جبهه و شهر آبادان هم در آن محاصره نیمه تمام، حکایتی داشت شنیدنی.
با نیمی از نیروهای گردان بلالی عازم آبادان شده بودیم. امکان رفتن از روی جاده ممکن نبود. باید مسیر زیادی را با همه مشکلاتش از طریق دریا و با لنج طی می کردیم تا به جبهه آبادان برسیم. رفتن از طریق لنج کار بسیار مشکلی بود که هم وقت زیادی را صرف خود می کرد و هم خطرات زیادی به دنبال داشت.
مسئولین جنگ تصمیم به کشیدن مسیری از نیمه جاده ماهشهر تا آبادان کرده بودند.
جهاد سازندگی با تمام تجهیزات و ماشین آلات خود در این جبهه مستقر شده بود و شب ها مشغول کار می شد و ما باید تامین آنها را به عهده می گرفتیم. با هر مشقتی بود وارد منطقه شدیم. منطقه ای کاملاً کفی و بدون هیچ سنگر و جان پناهی و با یک خاکریز به طول سیصد متر. تنها موجودی ما ایمان و شوری بود که برای دفاع از این خاک مقدس با خود به همراه داشتیم.
ابتدا نیروها را در طول خاکریز به گروه های پنج ، شش نفری تقسیم کردند. تجهیزات ما عبارت بود از تعدادی سلاح ژ3 و آرپی جی که به هر گروه یکی داده بودند. تنها سلاح نیمه سنگین ما تفنگ 106 بود که گاه از آن استفاده می کردیم.
روزهای گرم آنقدر ما را کلافه کرده بود که تمام روز را مجبور بودیم در سایه ماشین آلات سپری کنیم. گاهی با چفیه و برانکارد حمل مجروح، سایه بانی می ساختیم و زیر آن پنهاه می گرفتیم.
گرمای روز یک طرف داستان ما بود. شب که می شد چنان سرمای استخوان سوزی به راه می افتاد که هر چه می پوشیدیم گرم نمی شدیم. روزها به همین منوال می گذشت و خبری از آمدن امکانات نبود.
@defae_moghadas
دشمن بر اساس سهمیه، آتش خمپاره هایش را بر سر ما می ریخت. سهمیه ما در هر بعدازظهر دو سه گلوله بیشتر نبود که در پانصد ششصد متری ما به زمین می خورد.
برای ایمنی اولیه افراد، دستور داده بودند گودال هایی حفر کنیم تا از ترکش ها در پنهاه باشیم. سنگرهایی که فقط گودال بودند و از سقف خبری نبود. در آن گرمای طاقت فرسا و با کمترین امکانات، گودال ها حفر شدند و آماده استفاده.
@defae_moghadas
یکی از همین گوال ها مربوط می شد به ششش نفر آدم باصفا. انسان هایی که قرار بود بازیگران حادثه ای باشند که برای خود و کشورشان جاودانه بمانند.
ساکنین این سنگر بی سر، عبارت بودند از حمید رستگاری، علی دانش، نعمت الله بخشیان، نادرعلیخانی، ابراهیم غیاث آبادی، رضا پودات و بنده.
به اولین روز اردیبهشت رسیده بودیم. رضا پودات اولین روزی بود که جبهه را تجربه می کرد. دقیقا روز قبل بود که یکی از این جمع تصمیم به رفتن گرفته بود که مانعش شدم و او هم ماندگار شده بود. چند لحظه قبل از حادثه هم یکی دیگر از آنها قصد رفتن به سنگر بغل را داشت که باز نگهش داشتم و او هم از رفتن صرف نظر کرده بود.
@defae_moghadas
↩️