🍂
🔻 خاطرات اسارت
پیام های لوله خودکاری
زمانی که قرار شد اسرا به زیارت کربلا و نجف بروند ، البته پس از کش و قوس های بسیار که با عراقی ها در خصوص اعزام و عدم اعزام داشتیم ،
نهایتاً موفق شدیم که با تحمیل شروطی به آنان ، به این سفر برویم ، اما رفتن تحت تدابیر امنیتی شدید بود که مبادا بچه ها بخواهند از این سفر استفاده تبلیغاتی ویا فرار کنند .
در یکی از اعزام های 400 نفره توسط عراقی ها ، بچه ها تدارک یک حرکت تبلیغی انقلابی را هم دیدند به این صورت که ، در مقطعی که در اردوگاه ، خودکار ممنوع نبود و تعداد زیادی قلم و خودکار داشتیم ، بچه ها پیام های امام (ره) را به زبان عربی ترجمه کرده و روی کاغذ نوشتند و با قرار دادن آن کاغذها در درون لوله خالی خودکارها ، با رعایت ملاحظاتی و پرت کردن حواس نگهبان سالن غذاخوری حرم نجف ( که مردم آن شهر در پائین آن محل تجمع کرده بودند ) ، پیام ها را از پنجره به بیرون سالن می انداختند تا بدست مردم برسد
وبه تعبیر بچه ها ، اقدامی در جهت پیام رسانی به مردم عراق کرده باشند ، آن هم به روش اسارتی و پیام های لوله خودکاری !
حاج صادق مهماندوست
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 8⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
✨ تمام طلاهایم را فروخته بودم
یک بار که از مسافرت برگشت، گردنبندی برایم آورد که به شکل قلب بود. گفت: «می خواستم سفارش بدم که اسم هردومون رو روش بنویسن ولی متأسفانه فرصت نشد.»
گفتم: «خدا خیرت بده با وجود این همه مخارج ساختمان چرا طلا خریدی؟ خب همین پول رو خرج ساخت خونه می کردیم..
گفت: «نه! زن باید زینت داشته باشه اگه خدا بهم بده حتما بیشتر هم برات میخرم.»
به مرور زمان کار ساخت و ساز خانه پیش می رفت و سید جمشید هر وقت که از جبهه برمی گشت تمام سعی اش این بود که ساخت خانه به نتیجه برسد. هر مرحله از کار که انجام می شد سریع می آمد دنبالم و با چه ذوق و شوقی سوار موتور میشدیم و میرفتیم که پیشرفت کار را ببینیم.
همیشه می گفتیم برویم سر زمین. بعضی وقت ها هم می گفت ناهار را آماده کن برویم سر زمین، هم خانه را ببینیم هم ناهار بخوریم. آنقدر آنجا رفت و آمد می کردیم که دخترم زهرا که تازه زبان باز کرده بود هم یاد گرفته بود و می گفت برویم سر زمین! یک بار که رفته بودیم بازار، مغازه ی تخریب شده ای را دید که داشتند آن را بازسازی می کردند. سریع گفت: «بابا! بابا! این سر زمینمونه!» فکر می کرد که هر جا شن و ماسه ریخته اند، زمین ماست.
آن زمان هنوز آشپزخانه ی اپن مد نشده بود. سید جمشید با طراحی خودش یک پنجره ی عریض به طرف پذیرایی گذاشته بود. وقتی که این پنجره را دیدم گفتم: «پس این دیگه چه مدلی است؟!»
گفت: «این طوری وقتی مهمان نداریم این پنجره بازه و همدیگه رو می بینیم. وقتی هم که مهمان نامحرمی داریم، پنجره رو می بندیم که شما معذب نشی و غذا که آماده شد از این پنجره پذیرایی می کنیم.»
در حین ساخت خانه، اسمش برای مکه در آمد. خیلی اصرار کردم که برود و حاجی شود ولی قبول نکرد. گفت: خدا گفته اول خونه و وسایل زندگی زن و بچه ات رو تهیه کن، بعد اگه مستطیع بودی، برو مکه. من این پول رو که میخوام خرج مکه کنم، صرف تکمیل خونه می کنم که شما به آسایش برسید.»
هر چیزی که به دستمان می رسید می فروختیم و خرج ساخت خانه می کردیم. یک فرش شش متری از تعاونی گرفته بود. وقتی که دیدم گفتم: «چقدر قشنگه! کاش می شد لنگه ی دیگه ش رو هم می گرفت ولی خب مجبور بودیم همه چیز را بفروشیم. یک روز که از بیرون آمدم" دیدم کسی را آورده که فرش را ببیند و بخرد. گفت: «دلم نیامد جلو شما فرش رو ببرن، می خواستم تا خونه نیستی بفروشم که دلت نشکنه! ان شاء الله بعدا جبران می کنم!»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 9⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
"آموزش رانندگی"
سال ۶۴ از طرف کمیته یک ماشین پیکان به اسم ما در آمد. رفت تهران و آن را تحویل گرفت. ماشین بین راه خراب شد و آن را با یدک کش به دزفول آوردند.
سید جمشید دوست داشت که من رانندگی یاد بگیرم. در همان مدت کوتاهی که ماشین را داشتیم سعی کرد که به من آموزش رانندگی بدهد. روز اول که برای آموزش رفته بودیم، گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم، خب شروع می کنیم. اولین درس آیینه...» و چند نکته ی رانندگی را تذکر داد. بعد پرسید: «خب، اگه الآن یه خانم اومد جلوی ماشین چی کار می کنی؟!»
گفتم: «خب، یه بوق میزنم، بره کنار.»
گفت: «نه!... اشتباهت همین جاست! اگه یه آقا اومد جلوت، باید به بوق بزنی ولی اگه یه خانم اومد جلوت، باید دوتا بوق بزنی!»
گفتم: «اه... یعنی چه؟ داری خانم ها رو مسخره می کنی؟!»
گفت: «نه بابا! آخه خانم ها خیلی مشغله ی فکری دارن. بوق اول رو که میزنی از فکر آشپزخانه و شوهر و بچه بیرون میان، بابوق دوم تازه متوجه ماشین می شن..." بعد از چند روز آن ماشین را هم فروختیم و خرج ساخت خانه کردیم.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
☘ یک #کانال
پر از عشق و معرفت ...
لینک :
#شلمچه دریاچه ماهی ، کربلای پنج
لطفا با رمز #یا_زهرا وارد شوید ...👇
eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 گفتگوی دوستانه مجازی رزمندگان از خاطرات عملیات کربلای 5
امشب ساعت 21
👋
حماسه جنوب،خاطرات
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطرات رزمنده اندیمشکی پرویز پور حسینی ( عملیات کربلای 4 ) 🔻قسمت دوازد
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
آبراه هجرت
خاطرات رزمنده اندیمشکی
پرویز پورحسینی
( عملیات کربلای 4)
🔻قسمت سیزدهم
بچه های لشکر خودمان قرار گذاشته بودیم ،رمز ما در شب حمله عدد 7⃣ باشد . ما همین طور که #هفت هفت می گفتیم به طرف نیروهای عمل کننده لشکر می رفتیم . یک آن در آن تاریکی شب عده ای را دیدیم که از رو به رو می آیند و آنها هم هفت می گویند . 😳😢
اولش فکر کردیم از گردان #بلال هستند اما ناگهان منوری به سوی آسمان شلیک شد و ما در روشنایی نور منور دیدیم آنها عراقی هستند 😱. درنگ جایز نبود ، به طرف آنها شلیک کردیم . عده ای کشته شدند و مابقی متواری ..
در همین حین یک نارنجک جلوی پاهای برادر #یوسفی منفجر شد و او را از دو پا مجروح کرد . دست من هم از مچ ترکش خورد . به ناچار برادر یوسفی را در کناری گذاشتیم و به پیشروی ادامه دادیم .
ما به منطقه ای رسیدیم که عراقیها👹 از توی آن سنگرهای مستحکم خود بچه ها را نشانه گرفته بودند و با شلیک پی در پی مانع حرکتمان می شدند . سنگرهای عراقی ها طرح جالبی داشتند به طوری که تمام سنگرهای نگهبانی ، استراحت و مهمات آنها به وسیله یک راهرو به هم متصل بودند . یکی از سرباز های عراقی بد طور بچه ها را زمینگیر کرده بود .
برادر #طاهری دو نارنجک 💥💥برداشت و با چالاکی از دیوار صاف سنگر عراقی بالا رفت و وارد راهرو شد . او یک نارنجک پشت سر سرباز عراقی انداخت و ما را از شر آتش بی امان او نجات داد . بعد با شجاعت و روحیه ی عالی به طرف ما برگشت و گفت : بچه ها برید جلو !
در بین راه چند نیروی غواص از گردان بلال هم به ما برخورد کردند و اطمینان دادند که بقیه منطقه پاکسازی شده است .پیشروی ما آنقدر ادامه داشت تا اینکه به نیروهای غواص گردان بلال ملحق شدیم . بعد از الحاق ما دوباره برگشتیم جایی که برادر یوسفی ترکش خورده بود .
🔴ادامه دارد ⏪
_________/\________
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂
🔻 سردار ایرانی بر ویرانه صدام
کلیپی جالب؛از حضور سردار امین شریعتی بر روی قبر صدام
#فاعتبروا_یا_اولی_الابصار
🍂
🔴 شب شما بخیر
گاهی در سالگرد عملیاتی و یا بدون علتی محفلی بین رزمندهها شکل می گیرد و خاطراتی ناگفته از ذهنشان به روی صفحه پیام رسان ها خودنمایی می کند و گوشه ای از صحنه های بی بدیل ایثار و شهادت بیان می شود.
گفتگوی مجازی که تا دقایقی دیگر به اشتراک گذاشته می شود، یکی از همین گفتگوهاست که با اجازه راویان عزیز، جناب حاج حسن اسدپور و جناب دکتر سقالرزاده و مهندس رضایی از کربلای 5 نشر داده می شود
🍂
ساعت 23: / 1/9/2015 حسن اسدپور:
- در اردوگاهی حوالی جاده خرمشهر معروف به گروهان پل جمع شده بوديم. در حالی که گه گاه مينی بوس سبزرنگی تعدادی نیروی جديد می آورد، البته تک و توک نيروهای اصلی هم ميومدن و با ديدنشون روحيه می گرفتيم، اوضاع طوری شده بود که بچه ها از هم ديگه خواهش می کردن که گردان رو ترک نکنن و قول می گرفتن تا توی مأموريت آينده بيان، برخی يگان ها برای جبران کمبود نيرو، اونها رو جذب خودشون می کردن. خصوصا نيروهای با تجربه گردان هايی که رزمی بودن و اين خودش بيشتر موجب تضعيف گردان می شد!