eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،خاطرات
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطرات رزمنده اندیمشکی پرویز پور حسینی ( عملیات کربلای 4 ) 🔻قسمت دوازد
🍃💠🍃💠🍃💠🍃 آبراه هجرت خاطرات رزمنده اندیمشکی پرویز پورحسینی ( عملیات کربلای 4) 🔻قسمت سیزدهم بچه های لشکر خودمان قرار گذاشته بودیم ،رمز ما در شب حمله عدد 7⃣ باشد . ما همین طور که هفت می گفتیم به طرف نیروهای عمل کننده لشکر می رفتیم . یک آن در آن تاریکی شب عده ای را دیدیم که از رو به رو می آیند و آنها هم هفت می گویند . 😳😢 اولش فکر کردیم از گردان هستند اما ناگهان منوری به سوی آسمان شلیک شد و ما در روشنایی نور منور دیدیم آنها عراقی هستند 😱. درنگ جایز نبود ، به طرف آنها شلیک کردیم . عده ای کشته شدند و مابقی متواری .. در همین حین یک نارنجک جلوی پاهای برادر منفجر شد و او را از دو پا مجروح کرد . دست من هم از مچ ترکش خورد . به ناچار برادر یوسفی را در کناری گذاشتیم و به پیشروی ادامه دادیم . ما به منطقه ای رسیدیم که عراقیها👹 از توی آن سنگرهای مستحکم خود بچه ها را نشانه گرفته بودند و با شلیک پی در پی مانع حرکتمان می شدند . سنگرهای عراقی ها طرح جالبی داشتند به طوری که تمام سنگرهای نگهبانی ، استراحت و مهمات آنها به وسیله یک راهرو به هم متصل بودند . یکی از سرباز های عراقی بد طور بچه ها را زمینگیر کرده بود . برادر دو نارنجک 💥💥برداشت و با چالاکی از دیوار صاف سنگر عراقی بالا رفت و وارد راهرو شد . او یک نارنجک پشت سر سرباز عراقی انداخت و ما را از شر آتش بی امان او نجات داد . بعد با شجاعت و روحیه ی عالی به طرف ما برگشت و گفت : بچه ها برید جلو ! در بین راه چند نیروی غواص از گردان بلال هم به ما برخورد کردند و اطمینان دادند که بقیه منطقه پاکسازی شده است .پیشروی ما آنقدر ادامه داشت تا اینکه به نیروهای غواص گردان بلال ملحق شدیم . بعد از الحاق ما دوباره برگشتیم جایی که برادر یوسفی ترکش خورده بود . 🔴ادامه دارد ⏪ _________/\________ @defae_moghadas 🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂 🔻 سردار ایرانی بر ویرانه صدام کلیپی جالب؛از حضور سردار امین شریعتی بر روی قبر صدام 🍂
🔴 شب شما بخیر گاهی در سالگرد عملیاتی و یا بدون علتی محفلی بین رزمنده‌ها شکل می گیرد و خاطراتی ناگفته از ذهنشان به روی صفحه پیام رسان ها خودنمایی می کند و گوشه ای از صحنه های بی بدیل ایثار و شهادت بیان می شود. گفتگوی مجازی که تا دقایقی دیگر به اشتراک گذاشته می شود، یکی از همین گفتگوهاست که با اجازه راویان عزیز، جناب حاج حسن اسدپور و جناب دکتر سقالرزاده و مهندس رضایی از کربلای 5 نشر داده می شود
🍂 ساعت 23: / 1/9/2015 حسن اسدپور: - در اردوگاهی حوالی جاده خرمشهر معروف به گروهان پل جمع شده بوديم. در حالی که گه گاه مينی بوس سبزرنگی تعدادی نیروی جديد می آورد، البته تک و توک نيروهای اصلی هم ميومدن و با ديدنشون روحيه می گرفتيم، اوضاع طوری شده بود که بچه ها از هم ديگه خواهش می کردن که گردان رو ترک نکنن و قول می گرفتن تا توی مأموريت آينده بيان، برخی يگان ها برای جبران کمبود نيرو، اونها رو جذب خودشون می کردن. خصوصا نيروهای با تجربه گردان هايی که رزمی بودن و اين خودش بيشتر موجب تضعيف گردان می شد!
- توی گروهان پل که بوديم شبانه روز از طريق حرکت هلی کوپترها و جنگنده ها و صدای آتش توپخانه از شدت و حجم عمليات با خبر بوديم، من خودم، هم بی صبرانه منتظر اعزام به منطقه بودم، هم کمی می ترسيدم! - بالاخره روز موعود فرارسيد و کاميون ها اومدن، هنوز چهره ها دقيقاً توی ذهنمه، عيدی محمودی، احمدرضا ناصر، حاج ناصر، حميديان مقدم،...، واقعا نگرانی بود توی بچه ها.
- همان طور که برادرم رضايی گفت هيچ توجيه و تشریحی توی کار نبود، کمپرسی ها حرکت کردن و بسوی منطقه رفتيم، دو طرف جاده خرمشهر غوغایی بود از قرارگاهها و يگان های مختلف، آتش توپخانه های خودي يک لحظه هم قطع نمي شد، موج حرکت هلی کوپترها که در سطح پايين بسوی منطقه در رفت و آمد بودن هم روحيه بخش بود و هم هيجان رو چند برابر می کرد، البته من دوست و هم کلاس و فاميل و همرزم همیشگی کنارم بود، شهيد احمدرضا ناصر و همين خودش برام روحيه بخش بود! - اما توی چهره نوجون های تازه وارد بی تجربه که نگاه می کردی می تونستی کمی ترس هم ببينی، بخصوص که از همه چيز سئوال مي کردن و نمی ذاشتن توی خودمون فرو بريم و بفهميم کجا داريم می ريم!!
- گاه و بی گاه عربده های روحيه بخش بچه های قدیمی لبخندی به لب بچه ها هديه مي داد مثل تکيه کلام مرحوم عيدی "فانتا" - لحظاتی بعد به دوعيجی رسيديم، اولين قتلگاه نيروهای عراقی با آتش توپخانه! - عرض کردم عدم توجيه و ممارست بين بچه ها و گروهان ها که به دليل زمان محدود دو عمليات بود بنده فقط علی بهزادی و امير صالح زاده يادم هست اون هم با اون وضعيت مجروحيت و بانداژ و ...
- به صورت ستونی داشتیم حرکت میکردیم که سمت چپ یه جیب از نیروهای خودی داخلش بودن که خمپاره خورده دقیق وسطش - کاميون ها چنان جلو رفته بودن که تقريبا زير شليک هلی کوپترها و تانک های دشمن رسيدن، اين رو مي شد از عربده و داد و بيداد کسانی فهميد که می خواستن از کاميون ها پياده شيم و البته وحشت و دستپاچگی راننده کاميون ها. - جنازه شهدا به صورت وحشتناکی از ماشین آویزان شده بود. اگه این صحنه رو نیروها بخصوص نیروهای تازه وارد می دیدن توی روحیه شون تاثیر داشت
- توی ستون زير آتش سنگين توپخانه سراسيمه می دويديم و گوشه چشمی هم به لانکروزهای سوخته و منهدم شده داشتم که هنوز برخی شهدا شون تخليه نشده بود! - جسدهای عراقی که کنار جاده افتاده بود و بعضياشون برهنه! نخل های سوخته و سرنگون، خاک ريزهايی که بعضی جاهاش با اجساد عراقی آغشته و قاطی بود! کله کنده شده! جسد سرتاپا سوخته و سياه! ببخشيد اين هارو می گم که با هم بريم به اون فضا و حس خاطره پيدا کنيم!
🍂 سقا لرزاده: به همین دلیل بلند داد زدم "ماشاالله گروهان قدس" همه سمت چپ رو نگاه کردن و با دودیدن همراه با شتاب مسیر را طی کردیم در همین موقع زیر آتش شدید لانکروز پر از مهمات آمده بود وآقای صالح زاده داد میزد هرچه سریعتر مهمات رو خالی کنیم که نکنه در اثر آتش دشمن لانکروز با تمام مهمات بره رو هوا
- صحنه وحشتناکی بود و هر ثانیه توی ستون باید هی بلند می شدی و می نشستی از شدت حجم آتش دشمن. حجم آتش دشمن زیاد بود و مرتب جابجا می شدیم. تو همین موقع باروت کوب (مرتضی) که فرمانده دسته بود مجروح شد و به عقب انتقال داده شد و مسولیت دسته ذوالفقار به بنده سپرده شد که البته دم غروب منهم از آتش بعثیان بی نصیب نماندم و مجروح شدم.