🍂
ساعت 23: / 1/9/2015 حسن اسدپور:
- در اردوگاهی حوالی جاده خرمشهر معروف به گروهان پل جمع شده بوديم. در حالی که گه گاه مينی بوس سبزرنگی تعدادی نیروی جديد می آورد، البته تک و توک نيروهای اصلی هم ميومدن و با ديدنشون روحيه می گرفتيم، اوضاع طوری شده بود که بچه ها از هم ديگه خواهش می کردن که گردان رو ترک نکنن و قول می گرفتن تا توی مأموريت آينده بيان، برخی يگان ها برای جبران کمبود نيرو، اونها رو جذب خودشون می کردن. خصوصا نيروهای با تجربه گردان هايی که رزمی بودن و اين خودش بيشتر موجب تضعيف گردان می شد!
- توی گروهان پل که بوديم شبانه روز از طريق حرکت هلی کوپترها و جنگنده ها و صدای آتش توپخانه از شدت و حجم عمليات با خبر بوديم، من خودم، هم بی صبرانه منتظر اعزام به منطقه بودم، هم کمی می ترسيدم!
- بالاخره روز موعود فرارسيد و کاميون ها اومدن، هنوز چهره ها دقيقاً توی ذهنمه، عيدی محمودی، احمدرضا ناصر، حاج ناصر، حميديان مقدم،...، واقعا نگرانی بود توی بچه ها.
- همان طور که برادرم رضايی گفت هيچ توجيه و تشریحی توی کار نبود، کمپرسی ها حرکت کردن و بسوی منطقه رفتيم، دو طرف جاده خرمشهر غوغایی بود از قرارگاهها و يگان های مختلف، آتش توپخانه های خودي يک لحظه هم قطع نمي شد، موج حرکت هلی کوپترها که در سطح پايين بسوی منطقه در رفت و آمد بودن هم روحيه بخش بود و هم هيجان رو چند برابر می کرد، البته من دوست و هم کلاس و فاميل و همرزم همیشگی کنارم بود، شهيد احمدرضا ناصر و همين خودش برام روحيه بخش بود!
- اما توی چهره نوجون های تازه وارد بی تجربه که نگاه می کردی می تونستی کمی ترس هم ببينی، بخصوص که از همه چيز سئوال مي کردن و نمی ذاشتن توی خودمون فرو بريم و بفهميم کجا داريم می ريم!!
- گاه و بی گاه عربده های روحيه بخش بچه های قدیمی لبخندی به لب بچه ها هديه مي داد مثل تکيه کلام مرحوم عيدی "فانتا"
- لحظاتی بعد به دوعيجی رسيديم، اولين قتلگاه نيروهای عراقی با آتش توپخانه!
- عرض کردم عدم توجيه و ممارست بين بچه ها و گروهان ها که به دليل زمان محدود دو عمليات بود بنده فقط علی بهزادی و امير صالح زاده يادم هست اون هم با اون وضعيت مجروحيت و بانداژ و ...
- به صورت ستونی داشتیم حرکت میکردیم که سمت چپ یه جیب از نیروهای خودی داخلش بودن که خمپاره خورده دقیق وسطش
- کاميون ها چنان جلو رفته بودن که تقريبا زير شليک هلی کوپترها و تانک های دشمن رسيدن، اين رو مي شد از عربده و داد و بيداد کسانی فهميد که می خواستن از کاميون ها پياده شيم و البته وحشت و دستپاچگی راننده کاميون ها.
- جنازه شهدا به صورت وحشتناکی از ماشین آویزان شده بود. اگه این صحنه رو نیروها بخصوص نیروهای تازه وارد می دیدن توی روحیه شون تاثیر داشت
- توی ستون زير آتش سنگين توپخانه سراسيمه می دويديم و گوشه چشمی هم به لانکروزهای سوخته و منهدم شده داشتم که هنوز برخی شهدا شون تخليه نشده بود!
- جسدهای عراقی که کنار جاده افتاده بود و بعضياشون برهنه!
نخل های سوخته و سرنگون،
خاک ريزهايی که بعضی جاهاش با اجساد عراقی آغشته و قاطی بود!
کله کنده شده!
جسد سرتاپا سوخته و سياه!
ببخشيد اين هارو می گم که با هم بريم به اون فضا و حس خاطره پيدا کنيم!
🍂
سقا لرزاده:
به همین دلیل بلند داد زدم "ماشاالله گروهان قدس" همه سمت چپ رو نگاه کردن و با دودیدن همراه با شتاب مسیر را طی کردیم
در همین موقع زیر آتش شدید لانکروز پر از مهمات آمده بود وآقای صالح زاده داد میزد هرچه سریعتر مهمات رو خالی کنیم که نکنه در اثر آتش دشمن لانکروز با تمام مهمات بره رو هوا
- صحنه وحشتناکی بود و هر ثانیه توی ستون باید هی بلند می شدی و می نشستی از شدت حجم آتش دشمن. حجم آتش دشمن زیاد بود و مرتب جابجا می شدیم. تو همین موقع باروت کوب (مرتضی) که فرمانده دسته بود مجروح شد و به عقب انتقال داده شد و مسولیت دسته ذوالفقار به بنده سپرده شد که البته دم غروب منهم از آتش بعثیان بی نصیب نماندم و مجروح شدم.
🍂
اسدپور:
گاز باروت و خاک و زمين ناهموار چاله های خمپاره و تجهيزات پر دردسر واقعا مشکل بود، ديگه خبری از دراز کشيدن به وقت خمپاره نبود فقط دويدن!!
- من هم طبق رسم تمام بچه ها شروع به رها کردن و انداختن تجهيزات کردم، فقط کلاش و چند خشاب و کيسه ماسک!
- به خاکريز نسبتا بلندی رسيديم و دستور پناه گرفتن و حفر سنگر دادند، من و احمد رضا يک جانپناه کندیم! چند ساعتی اونجا بوديم البته خلاصه اش کردم که هی اين طرف و اون طرف جابجا می شديم و هی جانپناه می کندیم و ...
- حوالی عصر حاج ناصر سخراوی دوان دوان اومد لبه سنگرمون و کف دستی توجيه مون کرد!! خدا وکيل چیزی از صحبت های حاج ناصر نفهميدم و رفت، بعدا اومد يه کاغذ خط دار دفتر اورد که خطوطی توش کشيده بودن، يكی دو سئوال من و يکی دو سئوال احمد رضا، حاج ناصر گفت؛"بابا همش همينه که به من گفتن، خودمم چيز بیشتری نمی دونم!!"
-
- ما مونديم و سئوالات يه نوجون کم سن و سال! يادمه اسلحه کلاشش رو مسلح کرد رفت بالای خاکريز! با تشر احمد رضا اومد پايين، گفتيم ؛" اسلحه رو از تير خالی کن!" ديديم روکش و فنر رو در آورد که تير رو در بياره!!
- بنظرم برا شام مرغ آوردن تو پلاستيک!، دار و دسته حاج دست نشان (تدارکات) خداوکیلی کار نمی کردن، از جون مايه می ذاشتن! آتش توپخانه يک لحظه هم قطع نمی شد، که منورها هم فضای شب رو روشن می کرد البته خاک ها و گرد و غبار مثل مه همه جا رو کِدر می کرد!
- ما به خاكريزی پناه برديم كه سنگر های آماده داشت. شدت آتش به قدری بود كه تو سنگر هيچ كس با هم حرف نميزد
اصلاً، يادمه دو تا شهيد که احتمالا از گردان مالک اشتر بودن کنار ما افتاده بودن و زير آتش قطعه قطعه شدن، تکه های بدنشون اين طرف و اون طرف پرت می شد، ديگه چطور گوشت مرغ رو می تونستيم به دندون بگيريم!