11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#نماهنگ
ما پیشمرگ مردم هستیم
🔺 ایکاش میمُردم و چنین حادثهای رو شاهد نبودم...❤️
پیشنهاد دانلود 🌹
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم توکوچه های مدینه 💚
به نیابت شهید🌷
🌷شهید وحید زمانیان🌷
🌾کنج خونه تو بستر افتادی...😭🌿
🎤 #نریمانپناهی
#رزقمعنوی
🌷| @dosteshahideman
YEKNET.IR - tak - shabe 2 fatemie avval 98.10.19 - narimani.mp3
8.76M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴شرمنده ی روی کبود توام یاس خمیده
🌴جز تو جواب سلام علی رو هیشکی نمیده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
دادن آبرو بسیار سختتر از جان دادن است
چه امتحان سختی
سردار فاتح باشی و با اقتدار پایگاه عینالاسد آمریکا را با آن همه پیچیدگی بزنی
ولی بلافاصله برگردی و به همه پاسخ بدهی و به جای همه پاسخ بدهی؛ روبروی مردمت بایستی و همه مسوولیت هواپیمای اوکراینی را به عهده بگیری.
"حسین یکتا"
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
هرکه شد گمنام تر زهرا خریدارش شود😍
بر در این خانه از نام و نشان باید گذشت😍
#شهدایگمنام
#نائبالزیارههمهدوستان
#هماکنونمعراجالشهداء
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت پنجاه و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگ
⚘﷽⚘
قسمت شصت داستان دنباله دار نسل سوخته: جایی برای مردها
پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...
روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...
سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...
شب که برگشت ... براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری؟ ...
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...
خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ...
یکم بهم نگاه کرد ... خم شد قند برداشت ...
پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو ...
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن ...
و زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ...
🔲| @dosteshahideman